#داستانک
🍃یکی از هموطنان ایران یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود. یک روز که به منزل یکی از دوستان دعوت شده بود وقتی وارد حیاط منزل شد , با تعجب دید که آنجا نیز بساط دیگ و آتش و نذری امام حسین (ع) برپاست ، همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن آویخته و عزادار حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسین (ع) هستند .
🍃در این میان متوجه یک زوج جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین (ع) فعالیت می کردند ، شد و وقتی از حال آنها جویا شد ، متوجه شد که آن دو مسیحی بوده اند و مسلمان شده اند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق و زن هم فوق تخصص زنان.
برایش جالب بود که در انگلستان ، مردم این طور عاشق اهل بیت (ع) باشند و مخصوصا دو پزشک مسیحی ، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجلس امام حسین (ع) نوکری کنند.
🍃کمی نزدیکتر رفت , با آن زن تازه مسلمان شروع به صحبت کردن نمود و از او پرسید که به چه علت مسلمان شده و علت این همه شور و هیجان و عشق و محبت چیست ؟
🍃او گفت : درست است ، شاید عادی نباشد ، اما من دلم ربوده شده ، عاشق شدم و این شور و حال هم که می بینی به خاطر محبت قلبی من است.
از او پرسید : دلربای تو کیست ؟ چه عشقی و چه محبتی ؟!
🍃پاسخ داد : من وقتی مسلمان شدم ، همه چیز این دین را پذیرفتم ، به خصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و می دانستم بی جهت به دین دیگری رو نمی آورد . نماز و روزه و تمام برنامه ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم .
🍃فقط در یک چیز شک داشتم و هر چه می کردم دلم آرام نمی گرفت و آن مساله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود که هرچه فکر می کردم برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت و جوانی ظهور کند واصلا پیر نشود.
🍃در همین سرگردانی به سر می بردم تا اینکه ایام حج رسید و ما هم رهسپار خانه خدا شدیم . شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید. چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب و دیدنی است که باشکوه ترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند.
🍃وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم ، به طوری متحول شدم که تا به آن موقع این طور منقلب نشده بودم . تمام وجودم می لرزید و بی اختیار اشک می ریختم و گریه می کردم .
🍃روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم ، تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در آن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کرده ام ، هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم ، سیل جمعیت مرا به این سو و آن سو می برد ،
🍃حیران و سرگردان ، کسی هم زبانم را نمی فهمید ، از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن می دیدم ، با سرعت به طرف آنها می رفتم ، ولی وقتی نزدیک می شدم متوجه می شدم که اشتباه کرده ام . خیلی خسته شدم ، واقعا نمی دانستم چه کنم . دیگر نزدیک غروب بود که گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن ، گفتم : خدایا خودت به فریادم برس !
🍃در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می آید . جمعیت را کنار زد و به من رسید . چهره اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم .
🍃وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت : « راه را گم کرده ای ؟ بیا تا من قافله ات را به تو نشان دهم . » او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی بر نداشته بودیم که با چشم خود «کاروان لندن » را دیدم ! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است . از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت :
🍃« به شوهرت سلام مرا برسان » . من بی اختیار پرسیدم : بگویم چه کسی سلام رسانده ؟ او گفت : « بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی ! من همانم که تو سرگشته او شده ای !» تا به خودم آمدم دیگر آن آقا را ندیدم وهر چه جستجو کردم ، پیدایش نکردم . آنجا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کرده ام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد.
🔎از آن سال به بعد ایام محرم ، روز عرفه ، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که می آید من و شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمتش را می کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره اوست .
✍️ کتاب ملاقات با امام زمان در عصر حاضر -ابوالفضل سبزی
حکایت
@hkaitb
یسری با عموم که ۲۳ سال ازم بزرگتره دعوام شد
خودش شروع کرد خودشم هرچی دلش خواست گفت بدون ملایمت و احترام
با اینکه همه میدونستن مقصر عمومه و من حرفامو مودبانه میزدم، اما میگفتن چون بزرگتره باید میگفتی حق با شماست و چون اینکارو نکردی بهش بیاحترامی شد!
گفتم دلیل نمیشه چون عمومه و سنش از من بیشتر مجبور شم درجواب بیاحترامی کردنش چیزی نگم
بزرگتر، بزرگی کنه و احترام بزاره تا احترام ببینه
همه نگاهشون به مامان و بابام بود و منتظر بودن بهم بگن حق با عموته
ولی خیلی عادی داشتن گوش میکردن و اصلا دخالت نکردن با همین رفتارشون نشون دادن که حق با منه با کسیام بحث نکردن
از اونجا شد که دیگه کسی تو فامیل و آشناهامون بهم بیاحترامی نکرد.
خواستم بگم چقدر خوب میشه همه به این باور برسن که احترام باید متقابل باشه
اگه پدر مادری بچشو خلاف این جمله تربیت کنه، بچش همیشه کمبود اعتماد به نفس داره و همین باعث میشه تو جامعه نتونه از خودش دفاع کنه.
حکایت
@hkaitb
قرار بود پارچه کت و شلواری اهدايی به مدرسه، ميان شاگردان قرعه کشی شود.
معلم گفت تا هر کس نامش را روی کاغذ بنويسد تا قرعه کشی کنند. وقتی نام حسن درآمد، خود معلم هم خوشحال شد. چرا که حسن به تازگی يتيم شده و وضع مالی اش اصلا خوب نبود.
وقتی معلم به کاغذ اسامی بچه ها نگاه کرد، روی همه آنها نوشته شده بود: حسن…
“کودکان، چه صادقانه مهربانند”
همچون کودکان باشید ولی بزرگ زندگی کنید
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🚷 ۲ دختر ۱۷ و ۱۵ ساله به جرم گذاشتن یک عکس در اینستاگرام به ۱۲۰ سال حبس محکوم شدن واقعا که خیلی بی حیان‼
‼️ دیدن عکس شرم آور👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2094530851C7dc7ef393e
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
عصل لامصب 🤣😈👇🏿
عجب چیزیه 💦🚷
بزن روش 👇👇
🍀 🧠🧠
🧠🧠🧠
🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🏴🏴
🧠🧠🧠🧠
🧠🧠☁️☁️
🧠🧠⌚️⌚️
🧠🧠☁️☁️
🧠🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🔨🥿🥿🥿
🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🍀🍀🧠🧠🍀🍀🍀🍀🍀🍀
👾🍀🧠🧠🍀🍀🍀👾👾👾
👾👾🍀🍀🍀🍀🍀🍀👾
🍀🍀 🍀🍀
🧠 🧠
❌ورود افراد کم سن و با ادب ممنون 🚷
طبقهی بالای خانهی ما آدمهای امن و خوشبختی زندگی میکنند و این برای من بیشترین دلیلیست که در خانه، بیش از هرجای دیگری احساس آرامش و خوشبختی کنم.
خیلی مهم است که در جوار چه کسانی زندگی کنی، خیلی مهم است که چشماندازی که میبینی, تا چه اندازه خوشایند باشد. حتی گاهی مهمتر این است که قبل از خودت، برای آدمهای حوالیات آرزوی خوشبختی و خیر و آرامش کنی. نمای خانهی خودت به چه کار خودت میآید وقتی که هربار از پنجره به بیرون نگاه کنی و خانهی ویران و بیسر و سامان همسایهات را ببینی و بدترین احساس عالم را پیدا کنی و ناچار شوی پردهها را بکشی و نور و شادی را از خودت دریغ کنی؟
طبقهی بالای خانهی ما یک نفر هر روز پیانو میزند و من این پایین از آرامش و عشقی که به فاصلهی چند آجر تا من جاریست، لبخند میزنم، سرم را بالا میگیرم و خدا را عمیقا شکر میکنم.
لطفا آدمهای خوشبختی باشید، نه فقط به خاطر خودتان، به خاطر تمام کسانی هرچقدر هم که برای جهان خودشان تلاش کنند و زحمت بکشند، در نهایت محکوماند به تماشای منظرهی جهان شما. آدمهای خوشبختی باشید، به خاطر خودتان و بخاطر تمام کسانی که زندگیشان فقط چند آجر تا زندگی و احوال و رفتار شما فاصله دارد.
#نرگس_صرافیان_طوفان
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهمون که میاد فوری بساط برنج و مرغ رو حاضر نکن مثل خانوم تنبلا🤦♀
منم قبلا اینجوری بودم
تنها هنرم سوپ،کته،سالاد شیرازی بود🙄
ولی از وقتی اینجا رو پیدا کردم
دیگه غم ندارم🙃
اینجا یادت میده با مواد دم دستی و آسون
چه چیزهایی درست کنی
که همه انگشت ب دهن بمونن😋👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3458859022C854ced1e01
مادر شوهرت انگشتاشم لیس میزنه🙈👆
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🔞 بزن رو قلب بادمجونی ببین چی میاد👇🤤
🍑🍑🍑🍑 🍑🍑🍑🍑
🍑 🍆🍆🍆 🍑🍑 🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆 🍑 🍆🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆 🍑
🍑🍑
🍑
https://eitaa.com/joinchat/1222770944Cef4bdcd74c
🔞بزن روش میری #بهشت دختر پسرای شیطون👆😋💦💋
💠 عنوان داستان : آخرین روز زندگی
استیو جابز میگوید وقتی۱۷ سال بیشتر نداشت، از روزنامه ای که در اتاقش بود جمله ای خواند که زندگی را برای همیشه متحول کرد... آن جمله این بود «طوری زندگی کنید که انگار امروز آخرین روز زندگی تان است.»
استیو جابز در میانسالی با اینکه از بیماری سرطان در عذاب بود همچنان سخت کار میکرد. او دلیل کار کردنش را چنین توضیح میداد :
«من فکر میکنم امروز آخرین روز زندگی ام هست و میخواهم تمام کارهایی که میتوانستم برای این دنیا و رویاهایم انجام داده باشم.»
این جمله ای بود که زندگی استیو جابز را متحول کرد.
بهتر است از این طرزفکر استفاده کنید تا نهایت استفاده را از هر روز زندگی تان ببرید.
حکایت
@hkaitb
بچه که بودم با دخترِ همکار مامانم که هممحلهای هم بودیم دوست شدم.
وقتی برای اولین بار، در یک روز بارانی رفتم خانهشان از دیدن صحنهای عجیب حسابی جا خوردم.
تشتی گوشهی خانه، کمی آنطرفتر از مبلمان شیک و امروزیشان گذاشته شده بود و از سقف، چکچک آب میریخت داخلش.
دوستم تعریف کرد که اولینبار که سقف سوراخ شده و شروع کرده به چکهکردن، ترسیدهاند، فرشها را جمع کردهاند، کاسهای زیر سوراخ گذاشتهاند و مادرش تلفن زده به پدرش.
پدر خودش را رسانده، دیده تعمیر سقف کار او نیست، قرار شده عمو بیاید. آمدن عمو امروز و فردا شده، هی عقب افتاده، سوراخ مانده توی سقف و کاسه را برداشتهاند و به جایش تشت گذاشتهاند.
و کمکم خو گرفتهاند، تشت شده عضو جدید خانواده و آنقدر عادی شده که تازه وقتی میروند به خانهای دیگر، یادشان میآید آن تشت و آن سوراخ و آن چکچک و آن بوی دائمی نم نباید آنجا باشد.
ما درس خواندیم، گپ زدیم، بازی کردیم... و تشت آنجا بود برای خودش، با صدای چکچک مدامی که دیگر داشت برایم به شکنجه تبدیل میشد.
روزی که آنها آمدند خانهی ما، پسربچهی چهار پنجسالهی خانواده با کنجکاوی پرسید: "اینا تشتشون رو کجا گذاشتن؟!"
یعنی وجود یک تشت در گوشهای از خانه در نظر آن بچه عادی و حتی بدیهی بود.
بعدها وقتی تابستان رسید و بارانها قطع شد، اعتراف کردند که یادشان رفته بود آن وضع طبیعی نیست و اعصابخردکن است.
یک پاییز تا بهار، یک خانواده آزار دیده بودند؛ چون عادت کرده بودند، به تحمل کردن.
تحملکردن اگر ته نداشته باشد، اگر برای رفع مشکل نجنگی، اگر بپذیری و بگذاری جایی سوراخی بماند که بماند، کمکم بیآنکه بفهمی فرسوده میشوی، بیآنکه بفهمی درد را، زخم را سهم خودت میدانی، بدیهی میدانی.
حتی اگر مجبور به تحمل چیزی هستیم، باید آگاهانه باشد.
باید بگوییم من این شرایط را، این زندگی را، این پارتنر را، این شغل را، این مکان را تحمل میکنم تا وقتی که...
هر نامرادیای باید ته داشته باشد؛ آدم آهن نیست که نشکند.
قطبالدین صادقی جایی خطاب به دانشجویانش میگوید:
"دنیا برای رنجهایی که شما میکشید ارزشی قائل نیست، بلکه برای پاسخی که به آن میدهید ارزش قائل است."
با تحمل کردن و با سوختن و ساختن قهرمان نمیشویم، بلکه با گذر عاقلانه از آن است که میتوانیم به خودمان افتخار کنیم.
هر سوراخی، هر شکافی بالاخره یک روز باید درز گرفته شود، هر فشاری بالاخره باید برداشته شود.
حکایت
@hkaitb
پدرم عقیده داشت که:
یک زن نیرومند،
میتونه از یک مرد هم قویتر باشه
مخصوصا اگر توی دلش،
عشق هم باشه!
فکر میکنم یک زن عاشق،
تقریبا نابود نشدنی باشه..
✍جان اشتاین بک
📚 شرق بهشت
حکایت
@hkaitb
💠عنوان داستان : بذر گناه
استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.
🔹جوان دست انداخت و براحتی ان را از ریشه خارج کرد.
🔺پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.
🔹جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.
👤استاد گفت:
بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ٬ حسد و هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان را در خود برکنی٬ولی اگر آن را واگذاری٬ بزرگ و محکم شود و همچون آن درخت در اعماق جانت ریشه زند. پس هرگز نمی توانی آنرا برکنی و ازخود دور سازی.
حکایت
@hkaitb
مغازه که زدم اوایل اصلا مشتری نداشتم بازار خیلی کساد بود،
مامانم نهار میاورد اونجا با هم میخوردیم، یبار وسایل به دست داشت میرفت مشتری اومد
تو مامانمم وانمود کرد مشتریه، گفت قیمتهاتون خیلی منصفانهست همین جنس رو من
مغازه بالا قیمت گرفتم قیمتش خیلی بالاتر بود
قربونت برم مامان ❤️
حکایت
@hkaitb
تا وقتی مجردی درک نمیکنی میری دستشویی تمیزه یعنی چی
هر وعده میشینی سر سفره غذاتو بدون زحمت میارن جلوت یعنی چی
تصور روشنی از اینکه گرد و خاک رو وسایل بشینه باید تمیز بشه نداری
نمیدونی لباسات کی شسته میشن کی مرتب میشن
نمیدونی بیرون میری چه استرسی میکشن تا برگردی
خیلی چیزارو تا مجردی درک نمیکنی
وقتی ازدواج میکنی می بینی تک تک دقایقی که نفس کشیدیم برای والدینمون زحمت بوده
تازه اون گیر دادنا و استرساشونو درک میکنی
راستش آدمیزاد غالباً دیر میفهمه دیر قدر میدونه
و برای همین وقتی ازدواج میکنیم بیشتر به والدین وابسته میشیم احترام میذاریم
خیلی شنیدم خانما به همسرشون میگن تا مجرد بودی حسابشون نمیکردی رو نمیدادن بهت متاهل شدی تازه عزیز شدن برات!؟ دقیقاً این حرف درسته چون تازه فهمیده برای اینکه قد بکشه برای اینکه سفرهشون پهن باشه پدر و مادرش چقدر اذیت شدن
قدر بدونید قبل از اینکه دیر بشه
حکایت
@hkaitb
هر موقع ميدیدمش خنده روی لبش بود
يه روز بهش گفتم
خوشبحالت...
یه دلِ بی غم اگه تو اين دنيا باشه دلِ توعه
آخه مگه تو قاطیِ این آدما زندگی نميکنی؟!
بگو ببينم....تا حالا طعم درد رو چشيدی؟
دلت شکسته، بغض کردی ؟
غصه خوردی؟!
تا حالا زمين خوردی کسی نباشه دستتو بگیره؟!
نامردی در حقت کردن؟!
اصلا عاشق شدی بعد ولت کنه بِره دنيا رو سرت خراب شه؟!!
يه نگاه بهم کرد و خنديد
گفتم لعنتی جواب سوال منو بده باز که ميخندی...!
زل زد تو چشمامو گفت
تجربهی تلخ و شکست و بغض و درد و همه ی اینايی که گفتی رو.... همه دارن،
منتها يکی فريادشون می زنه یکی قايمشون می کنه
يکی پک به پک دودشون می کنه
یکی شب به شب شعرشون ميکنه
يکی باهاشون کنار میاد
یکی زير هجومشون له میشه ...
اما امان از دلِ اونی که تصميم گرفته فقط بهشون
بخنده...
امان از دل اون...
حکایت
@hkaitb
نوشته بود :
مامانبزرگم یه بار یه حرفی زد
خیلی ساله که توی ذهنمه و بهش فکر میکنم
به مازندرانی گفت :
یه دردایی دَره که نتوندی باری
ولی چِشِه سو رِه گَنه ...
یعنی:
یه دردایی هست که نمیشه گفت،
ولی سوی چشم رو میگیرن ...
حکایت
@hkaitb
ازم پرسید آسیب های بچگی خودشون رو چجوری توی بزرگسالی نشون میدن؟!
گفتم" یادته میشنیدی اگه فلان کارو نکنی دیگه دوست ندارم؟! الان به رابطهت نگاه کن براش هرکاری بخواد میکنی تا دوست داشته باشه و نیازهای خودت رو نمی بینی"
یادته بابا/مامان می گفت باید بیست بشیا
دختر/پسر من نباید از بقیه عقب تر باشه
الان شدی یه کمالگرا که تن و بدنش میلرزه بخواد کاری رو شروع کنه چون میترسه از بقیه عقب بیفته
دقت کردی با اینکه الان بزرگ شدی اما هنوزم وقتی کسی اذیتت میکنه جای اینکه ازش دور بشی سعی میکنی راضیش کنی باهات خوب رفتار کنه؟!
به صدای درونی خودت توجه کن سرزنشت میکنه یا حمایت؟
این همون صدای والدینته که توی بچگی باهات با این لحن حرف زدن
اگه پسر/دختر بدی باشی دیگه مامانت نیستم
و تو الان داری تموم تلاشت رو میکنی تا همه رو از خودت راضی نگه داری
برو حوصله بازی باهات رو ندارم
تبدیل شدی به بزرگسالی که می ترسه با بقیه درددل کنه چون بازی زبون کودکیت بود
حکایت
@hkaitb
یاد یه خاطره ای افتادم
سه روز از مراسم بابا گذشته بود همه نشسته بودیم یهو دیدیم پیام اومد برای گوشیش
رفتم خوندم که نوشته بود:
بابا من دارم میام برام پول بزن!
مارو میگی! تعجب! این کیه دیگه؟
مامانم هی میپرسید کیه؟! چی باید میگفتم؟!
در نهایت گوشیو دادم بهش تا پیامو بخونه، حالا مگه میشد بگیریش:))
وای امیر یه زن دیگم داشتی
این چه کاری بود کردی
از این حرفا
در اخر داداشم گوشیو گرفت زنگ زد به اون شماره
پشت خط یکی از کارگراش بود
میشناختیمش
اعتیاد داشت
بابام برده بودش کمپ که ترک کنه
دورهاش تموم شده بود
پول نداشت برگرده..
بعد رفتنش ما میفهمیدیم چیکارا میکرده!
حکایت
@hkaitb
یاد یه خاطره ای افتادم
سه روز از مراسم بابا گذشته بود همه نشسته بودیم یهو دیدیم پیام اومد برای گوشیش
رفتم خوندم که نوشته بود:
بابا من دارم میام برام پول بزن!
مارو میگی! تعجب! این کیه دیگه؟
مامانم هی میپرسید کیه؟! چی باید میگفتم؟!
در نهایت گوشیو دادم بهش تا پیامو بخونه، حالا مگه میشد بگیریش:))
وای امیر یه زن دیگم داشتی
این چه کاری بود کردی
از این حرفا
در اخر داداشم گوشیو گرفت زنگ زد به اون شماره
پشت خط یکی از کارگراش بود
میشناختیمش
اعتیاد داشت
بابام برده بودش کمپ که ترک کنه
دورهاش تموم شده بود
پول نداشت برگرده..
بعد رفتنش ما میفهمیدیم چیکارا میکرده!
حکایت
@hkaitb
•.🍃🌸
|صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی |
هر صبح به #عـشقِ
مهدی نفس میکشیم :)
وَ مـا هَــرچِـه داریـم
اَزْ تُـو داریم...🍃
#السلامعلیکیااباصالحمهدی
.
دکترم بهم گفت باید چکاپ بشی و بعداز گرفتن نتیجه آزمایش و سی تی اسکن قبل از نشون دادن به دکترم باهزار بدبختی ازطریق گوگل ترجمه ش کردم و فهمیدم کلیه مشکل بزرگ داره،ازهمون لحظه احساس کلیه درد اومدسراغم جوری که توخواب هم دردداشتم،بعد ک نتیجه رو به دکترنشون دادم کلیه ها سالم و کمی روده مشکوک به توده بود ک بازهم احساس دردهایی توی شکم اومد سراغم
خواستم فقط اینو بگم که قدرت تلقین رو دست کم نگیرید،من هیچ کدوم از دردها و مشکلارو نداشتم وخداروشکر سالمم
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆مشکل مهم
يك بنده خدائى مى گويد دو مرتبه مشكل مهمى براى من پيدا شد و با زيارت عاشورا بر طرف شد، توسل اول : براى حقير سه مشكل مهم پيدا شده بود كه سخت مرا نارحت كرده بود.
1 مبلغ دويست هزار تومان بابت خريد منزل بدهكار بودم كه نزديك نه سال طول كشيده شده بود و قدرت پرداخت آن را نداشتم .
2 گرفتارى سخت ديگرى كه از بيان آن معذورم .
3 از جهت امر معاش سخت در مضيقه بودم . اين سه گرفتارى عرصه را بر من تنگ كرده بود، بعد از توسل به بى بى فاطمه معصومه عليهاالسلام به خاطرم رسيد كه چهل روز زيارت عاشورا را بخوانم و ثوابش را به حضرت نرجس خاتون هديه نمايم كه آن حضرت نزد فرزندشان آقا امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف شفاعت نموده كه اين سه گرفتارى بر طرف شود.
توسل را به اين طريق شروع كردم : بعد از نماز صبح هر روز زيارت امين اللّه به قصد زيارت اميرالمؤ منين علیه السلام و سپس زيارت عاشورا با صد لعن و صد سلام و سجده و دو ركعت نماز و بعد از آن دعاى معروف علقمه ، روز بيست و هفتم ، گرفتارى دوم به گونه اى خارق العاده بر طرف شد، روز سى و هشتم شخصى از دوستان كه اجمالا از بدهكارى بنده خبر داشت پس از احوال پرسى ، بدون مقدمه مبلغ دويست هزار تومان كه مطابق با بدهكارى حقير بود به اينجانب داد و گفت : اين پول مال شما است بابت بدهكارى منزل ، بعد از اتمام چهل روز امر معاش به اندازه كفايت به گونه اى كه در مضيقه نباشم حل شد و الحمد للّه تا اين ساعت به مشكلى از جهت معاش برخورد نكردم .
📚كرامات الحسينية جلد دوم، معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت، على مير خلف زاده
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆امام حسين عليه السّلام
در شب جمعه اى كه ((مرحوم آيت الله امامى )) رحمت حق را لبيك گفته بودند، جنازه ايشان در ((مسجد حاج محمد جعفر آباده اى بود كه صبح جمعه تشييع شد.
يكى ازفضلا متدين و علاقمند، در عالم رويا ديده بود كه ((مرحوم آيت الله امامى )) در كنار آقائى بسيار نورانى ، در اتومبيلى نشسته اند و اشاره فرمودند بيا، وقتى نزديك شده بود، ((آيت الله امامى )) فرموده بودند. ((ما كه در كشتى امام حسين عليه السلام سوار شديم و رفتيم )).
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
حکایت
@hkaitb