«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
✍استادی می فرمود :
💕این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
✍ این جمله یعنی خدا می گوید:
💕جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری...!!
✍ تفاوت ظریفی است!
اگر بیقراری؛
اگر دلتنگی؛
اگر دلگیری؛
💕گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد...
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهمون که میاد فوری بساط برنج و مرغ رو حاضر نکن مثل خانوم تنبلا🤦♀
منم قبلا اینجوری بودم
تنها هنرم سوپ،کته،سالاد شیرازی بود🙄
ولی از وقتی اینجا رو پیدا کردم
دیگه غم ندارم🙃
اینجا یادت میده با مواد دم دستی و آسون
چه چیزهایی درست کنی
که همه انگشت ب دهن بمونن😋👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3458859022C854ced1e01
مادر شوهرت انگشتاشم لیس میزنه🙈👆
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🔞 بزن رو قلب بادمجونی ببین چی میاد👇🤤
🍑🍑🍑🍑 🍑🍑🍑🍑
🍑 🍆🍆🍆 🍑🍑 🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆 🍑 🍆🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆 🍑
🍑🍑
🍑
https://eitaa.com/joinchat/1222770944Cef4bdcd74c
🔞بزن روش میری #بهشت دختر پسرای شیطون👆😋💦💋
✅ نصيحت علامه به آيت الله جوادي آملي
وقتی عازم بیت الله الحرام بودم، روزی در هوایی سرد و برفی برای عرض سلام و تودیع به منزل ایشان رفتم و عرض كردم كه عازم بیت الله هستم و برای خداحافظی خدمت رسیدم. نصیحتی بفرمایید كه در این سفر، رهتوشه من باشد و به كارم آید. معظّمٌ له آیه مباركه (فَاذكُرونی اَذكُركُم) را به عنوان پند و زاد راه قرائت كرد و فرمود: خدای سبحان میفرماید: به یاد من باشید تا من هم به یاد شما باشم؛ شما نیز به یاد خدا باش تا خدا به یادت باشد.
آنچه علاّمهِ دیگران را بدان توصیه فرمود، دقیقاً در وی متجلّی بود. ذكر وی (یاد خدا در قلب) دائمی بود و در اذكار الهی مستغرق شده بود، از همین رو یاد او در دلها زنده است، چون كسی كه خداوند را به یاد داشته باشد، هرگز نخواهد مُرد و فراموش نخواهد گشت؛ روانش شاد و دولتش جاوید باد!
📚 شمس الوحی تبریزی،ص 3
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🔴 فــــوری
😥 مرگ خواننده جوان ، وسط اجرا
خدا رحمتش کنه چه صدایی داشت🥲
❌اگه دلشو داری بیا فیلمشو ببین👇
https://eitaa.com/joinchat/878706755Ced55d1a512
اشک همه تماشاچیا درومد 😭😭👆
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
188.9K
آلبوم بهترین مداحی های محرم 😍😍👌
🏴زنگخور محرم 1403 رسید
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
مداحی های شور درجه 1👇
https://eitaa.com/joinchat/2057830453C28b41fe66a
رایگان و با کیفیت دانلود کنید
#داستان_آموزنده
🔆ورود دوازده فرشته به محضر پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم )
سيد بن طاووس گويد: راويان حديث گويند: هنگامى كه يكسال از عمر مبارك امام حسين (علیه السلام ) گذشت ، دوازده فرشته به صورتهاى گوناگون به محضر رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) آمدند، يكى به صورت شير، دومى به صورت گاو، سومى به صورت اژدها و چهارمى به صورت انسان و هشت فرشته ديگر به صورت ديگر كه با چهره هاى برافروخته و چشماى گريان و بالهاى گسترده بودند و عرض كردند: اى محمد (صل الله علیه وآله و سلم ) به فرزندت حسين (ع ) پسر فاطمه آن خواهد آمد كه از ناحيه قابيل (يكى از فرزندان آدم ) به هابيل رسيد، و مانند پاداش هابيل به حسين (علیه السلام ) داده خواهد شد، و برعهده قاتل او همان بار گناهى است كه بر قاتل هابيل هست .
و در همه آسمانها فرشته مقرّبى نبود، مگر اينكه به محضر حسين (علیه السلام ) رسيده و همه پس از عرض سلام ، مراتب تسليت خود را عرض كرده و از پاداش عظيمى كه به آنحضرت داده مى شود، خبر دادند، و خاك قبرش را به رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) نشان مى دادند، و آن بزرگوار عرض مى كرد: خداوندا خوار كن كسى را كه حسين (علیه السلام ) را خوار كند و بكش آن را كه حسين (علیه السلام ) را بكشد و قاتلش را به آرزويش نرسان .
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
🔆 #پندانه
✍ در دنیا دنبال چیزی باش که در آخرت بهدردت بخورد
🔸مرد زاهدی کنار چشمهای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند. درون چشمه سنگ زیبایی دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.
🔹در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود.
🔸کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به او داد.
🔹مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد.
🔸نگاهی به زاهد کرد و گفت:
آیا آن سنگ را به من میدهی؟
🔹زاهد بیدرنگ سنگ را درآورد و به او داد.
🔸مسافر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. او میدانست این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن میتواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
🔹چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:
من خیلی فکر کردم، تو با اینکه میدانستی این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی.
🔸بعد دست در جیبش برد و سنگ را درآورد و گفت:
من این سنگ را به تو برمیگردانم، در عوض چیز گرانبهاتری از تو میخواهم.
🔹به من یاد بده چگونه میتوانم مثل تو باشم و بهراحتی از دنیا و متعلقاتش بگذرم.
حکایت
@hkaitb
🔴 برخورد جالب رهبر انقلاب با پسر و دختر نامحرم در کوهپیمایی
یکی از محافظان رهبر انقلاب میگوید یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند، با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ ظاهری وضع نامناسبی داشتند.
آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند واینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الآن آقا دستور دستگیری آنها را صادر خواهدخ کرد.
ولی برخلاف تصور آنها، آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟ آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواجه شد، واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیر من و این دختر دوست هستیم. آقا ابتدا درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد و بعد فرمود: بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید.
آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید، و من هم آمادگی دارم که شخصا خطبه عقد شما را بخوانم. آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند.
آقا هم خطبه عقد آن دو را جاری کردند. با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند.
📙نشریه ماه تمام، شماره ۳،ص۱۷
حکایت
@hkaitb
عزیز من!
خوشبختی نامهای نیست که یک روز، نامهرسانی، زنگ در خانهات را بزند و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد.
خوشبختی، ساختن عروسک کوچکیست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر...
به همین سادگی، به خدا به همین سادگی...
اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر.
خوشبختی را در چنان هالهای از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیدهی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده از شناختنش شویم.
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است.
#نادر_ابراهیمی
حکایت
@hkaitb
امتحان ادبیات آخرین ترم دوران کاردانی ام بود.
مراقب شروع به پخش برگه های سوال کرد.سوال ها را یک به یک خواندم و گذشتم.انگار تا به حال هیچوقت چنین درسی را نخوانده بودم.استاد ادبیاتمان آقای محمدی با آن چهره معمولی که عادت داشت سر کلاس هرچند دقیقه یکبار دستی بر روی بینی اش بکشد،سوال آخر را خارج از درس داده بود و نوشته بود عشق را تفسیر کنید،مقابلش هم یک عدد ده به نشانه ده نمره داشتن گذاشته بود.
من نه میدانستم عشق چیست و نه تفسیرش را بلد بودم،از طرفی هم تنها راه نمره گرفتنم همین یک سوال بود.
شروع کردم به نوشتن:
نمیدانم عشق است یا یک دوست داشتن ساده،اما هر بار که به چشمان سیاه ویران کننده اش نگاه میکنم،دنیایم قشنگ تر میشود.
تا قبل از آشناییمان نمیدانستم که آدم ها میتوانند در چشمان کسی هم غرق شوند،اما این روز ها غرق آرامش چشمان او میشوم.
هر بار که دستان تو پر و گندمی رنگش که همیشه ی خدا بوی گل یاس میدهد را در دستم میگیرم،هوش از سرم میپرد و جهانم مملو از بودن میشود.
استاد نمیدانم این ها را که نوشتم نمره دارد یا نه؟اما به هنگام صدا زدنم، میم مالکیت را که به انتهای نامم اضافه میکند،درونم انقلابی رخ میدهد...
سر سفره که می نشینم،مادرم میگوید غذایت را بخور پسرم،بعد من در فکر غذا خوردن یا نخوردنش،هزاران بار گل های سرخ دور بشقاب را میشمارم.
پدرم میگوید حواست کجاست پسرم؟پدرم نمیداند که حواس پسرش جا مانده در کنار دختری با گیسو های پریشان و پیراهن بلند که گل های بهاری بر روی آن نقش بسته است.
استاد من هر روز محتاج تر از دیروزم،
محتاج دختری که این روز ها کتانی به پا میکند و با خنده ای شیرین که خدانگهدارش باشد،تمام ولیعصر را با من همقدم میشود.
میدانم این ها را که نوشتم تفسیر عشق نیست،اما هرچه که هست،دلیلی شده بر حال خوب این روز های من...
چند سالی از آن امتحان ادبیات گذشت،
همین دیروز بود که اتفاقی استاد محمدی را در یکی از محافل ادبی دیدم.
دوباره طبق عادت همان سال ها دستی به بینی اش کشید و سپس سر خم کرد و آرام در گوشم گفت:
از تفسیر عشقت چه خبر؟
خنده ای بر روی لبم نقش بست و گفتم:
تفسیر عشقم به همراه دخترمان در خانه منتظرم هستند.
#مهران_قدیری
حکایت
@hkaitb