eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌اول اسم عشقت چیه ؟ 🥺♥📲 💙 A 💙   💙 B 💙   💙 C 💙 💙 D 💙    💙 E 💙   💙 F 💙 💙 G 💙   💙  H 💙   💙 I 💙 💙 J 💙   💙 K 💙    💙 L 💙 💙 M 💙 💙 N 💙    💙 P 💙 💙 Q 💙  💙 R 💙    💙 S 💙 💙 W 💙 💙 Z 💙    💙 N 💙 فقط اونا ک عشق ❤ دارننن🤬🤬☝🏿
🎥 کلیپی جدید از تولد یک نوزاد در شکم یک گوسفند! 👈 نشانه اخرالزمانه ادم شاخ درمیاره!🤯 ✅باعث توبه چندهزارنفرشده😱 🛑اتفاقی که همه جهانیان حیرت کردن دیدنش ضررندارد 🔴 کلیپ جدید در لینک زیر👇 https://eitaa.com/joinchat/1938423856C71dff1701b دیدنش برهرمردو زن واجب است 👆
بعد از نماز صبح، زیارت حضرت زهرا علیهاالسلام خواند، پرسیدم: مگر شهادت حضرت زهراست؟ گفت: نزدیکه! وقتی خواست برود، پسرم حسین (که کوچک بود) گریه کرد. بردش بیرون، چیزی برایش خرید و آرامش کرد، گریه ام گرفت، گفتم: تا کی ما باید این وضع را داشته باشیم؟ گفت: تا حالا صبر کرده ای، باز هم صبر کن، درست می شه! همسر شهید میثمی 😍 حکایت @hkaitb
منتظر نباشید تا شخصی بیاید و به شما کمک کند ؛ تنها شخصی که آرزوهای تو را می‌فهمد خودت هستی . . . حکایت @hkaitb
⁨•.🍃🌸 |صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی | هر صبح به مهدی نفس میکشیم :) وَ مـا هَــرچِـه داریـم اَزْ تُـو داریم...🍃 .
زمان کند میگذره وقتی منتظری. زمان تند میگذره وقتی دیرت شده. زمان کشنده ست وقتی غمگینی. زمان کوتاهه وقتی خیلی شادی. زمان بی پایانه وقتی دردی داری. زمان طولانی میگذره وقتی بی‌حوصله‌ای. توجه کن: زمان با توجه به اتفاقات درون تو میگذره نه عقربه‌های ساعت! حکایت @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 ملانصرالدین وقتی وارد طویله میشد به خرش سلام میکرد.... گفتن : ملا این که خره نمیفهمه که سلامش میکنی...!!! میگه : اون خره ولی من آدمم، من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم، بذار اون نفهمه....!!! حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود، اصلا ناراحت نباشید، شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید، بذار اون نفهمه. @hkaitb
🔆گفتگوى امام حسن (علیه السلام ) با دوست خود امام حسن مجتبى دوستى شوخ طبع داشت ، او پس از مدتى غيبت ، روزى به محضر امام حسن (ع ) آمد، حضرت به او فرمود: حالت چطور است ؟ دوست : اى پسر رسول خدا، روزگار خود را مى گذرانم بر خلاف آنچه خودم مى خواهم و بر خلاف آنچه خدا مى خواهد و بر خلاف آنچه شيطان مى خواهد!! امام حسن (ع ) خنديد و به او فرمود: سخن خود را توضيح بده . دوست : سخنم بر اين اساس است كه : خدا مى خواهد از او اطاعت كنم و هرگز مصيبت نكنم ، و من چنين نيستم ، شيطان مى خواهد معصيت كنم و هرگز از او اطاعت نكنم ، و من چنين نيستم گاهى اطاعت خدا مى كنم و گاهى نمى كنم . و من خودم دوست دارم كه هرگز نميرم ، ولى چنين نيست (چرا كه سرانجام مى ميرم ). در اين هنگام يكى از حاضران بر خاست و به امام حسن (ع ) عرض كرد: ((اى پسر رسول خدا! چرا ما مرگ را نمى پسنديم ، و آن براى ما ناخوش آيند است ؟ امام حسن (علیه السلام ) فرمود: زيرا شما آخرت خود را ويران كرده ايد و دنياى خود را آباد نموده ايد، از اين رو براى شما گوارا نيست كه از آبادى به ويرانى سفر كنيد 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى حکایت @hkaitb
🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼 🌼ﺍﻗﺘﺪﺍﺀ ﻣﻠﺎﺋﻜﻪ ﺑﻪ ﺍﺫﺍﻥ ﮔﻮﻳﺎﻥ ﻭ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﮔﻮﻳﺎﻥ ✍ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺁیت ﺍلله آقا ﺷﻴﺦ ﺟﻮﺍﺩ ﺍﻧﺼﺎﺭﻯ ﻫﻤﺪﺍﻧﻰ (ﺭﻩ) ﻣﻰ‌ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : ﺭﻭﺯﻯ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭِ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻡ. ﺩﻳﺪﻡ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻯ ﻋﺎﻣﻰ ﻭ ﻋﺎﺩّﻯ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺻﻒ ﺍﺯ ﻣﻠﺎﺋﻜﻪ، ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺻﻒ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ، ﺧﻮﺩ ﺍﺑﺪﺍً ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺻﻔﻮﻑ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺍﻃّﻠﺎﻋﻰ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﻣﻦ ﻣﻰ‌ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺫﺍﻥ ﻭ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﺩﺍﺭﻳﻢ : ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﻯ ﻭﺍﺟﺐ ﻳﻮﻣﻴّﻪ ﺧﻮﺩ، ﺍﺫﺍﻥ ﻭ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﻫﺮ ﻧﻤﺎﺯﻯ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﺩﻭ ﻭﺻﻒ ﺍﺯ ﻣﻠﺎﺋﻜﻪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﻳﺪ یک ﺻﻒ ﺍﺯ ﻣﻠﺎﺋﻜﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻰ‌ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﻯ ﺁﻥ ﻓﻴﻤﺎﺑﻴﻦ ﻣﺸﺮﻕ ﻭ ﻣﻐﺮﺏ ﻋﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ. 🌴ﺁﺭﻯ! ﺍﻳﻦ ﺍﺯ ﺁﺛﺎﺭ ﻣﻠﻜﻮﺗﻰ ﺍﺫﺍﻥ ﻭ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺍﺫﺍﻥ ﮔﻮﻳﺎﻥ ﻭ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﮔﻮﻳﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﻄّﻠﻊ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ. 📚 ﻣﻌﺎﺩﺷﻨﺎﺳﻰ جلد ۷، صفحه ۲۵۸   حکایت @hkaitb
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🔆خير دنيا و آخرت شخصى براى امام حسين (علیه السلام ) نامه اى فرستاد و در ضمن آن نامه نوشت : اى آقاى من خير دنيا و آخرت چيست ، آن را به من بياموز. @ امام حسين (ع ) در پاسخ نامه او نوشت : بنام خداوند بخشنده مهربان اما بعد: ((كسى كه خواستار خشنودى خدا باشد هر چند موجب ناخشنودى مردم گردد، خداوند رابطه او را با مردم ، سامان مى دهد، و كسى كه خشنودى مردم را در آنجا كه موجب خشم خدا است ، طلب كند، خداوند او را به مردم واگذار مى كند. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى حکایت @hkaitb
📌 وفات آیت الله سید روح الله خاتمی 🔹 آیت‌الله خاتمی در آبان ۱۲۸۵ در اردکان، متولد شد. او از ابتدای کودکی در مکتب به تحصیل پرداخت و تا حدود سیزده سالگی عربی و فارسی و بعضی از مقدمات را نزد استادان اردکان و پدر بزرگوارش آموخت. 🔸 وی سپس جهت ادامه تحصیل به اصفهان سفر کرد و ۱۲ سال در اصفهان از وجود عالمانی فرزانه در فقه و اصول، حکمت و اخلاق استفاده کرد و سپس به اردکان بازگشت و تا پایان عمر در آن شهر به امورات دینی و اجتماعی مردم پرداخت. 🔹 ایشان در طول ۸ سال دفاع مقدس، بارها به جبهه‌های حق علیه باطل عزیمت نمودند و از کمک‌های مادی و معنوی خود به سربازان اسلام دریغ نکردند. آیت‌الله خاتمی پس از شهادت شهید محراب آیت‌الله محمدعلی صدوقی به امامت جمعه یزد منصوب شد. 🔸 امام خمینی درباره ایشان فرموده‌اند: «برادر عزیزم خاتمی زنده دل، چهره تابناک مبارزات خستگی ناپذیر روحانیت روشن ضمیر، در دهه‌های اخیر این مرز و بوم بود». 🔻آیت‌الله خاتمی در سن ۸۵ سالگی در ۵ آبان سال ۱۳۶۷ دیده از جهان فرو بست. پیکر ایشان پس از تشییع باشکوه در شهر یزد، به زادگاهش اردکان منتقل و در آنجا به خاک سپرده شد. حکایت @hkaitb
14-rahmat1.mp3
8.55M
💞مهربانی خدا و داستان حضرت موسی(علیهالسلام)/ 🔹حجت‌الاسلام عالی .
✅ امامزاده واجب التعظیم محمد بن احمد بن موسی مبرقع (سلام الله علیه) 🔸 ابواحمد موسی بن محمد (موسی مبرقع) فرزند امام جواد (علیه‌السّلام) و برادر تنی امام هادی (علیه‌السّلام) است و مادر بزرگوارش سمانه مغربیه است.ایشان در زمان شهادت پدر بزرگوارش حدود پنج سال داشت. 🔻 موسی مبرقع جد سادات رضوی است. او در مدینه سرپرست اولاد و اموال پدرش بود. مدتی به دستور متوکل عباسی در سامراء تحت مراقبت حکومت بود، مدتی هم در کوفه زندگی کرد و سپس به شهر قم مهاجرت نمود و تا آخر عمر آنجا بود. 🔺سال ۲۴۴ هجری، متوکل عباسی، به علت وحشت از موقعیت موسی مبرقع، او را هم همچون امام هادی ع از مدینه به بغداد احضار کرد و در سامراء قرار داد تا تحت نظر باشد. ♦️ ایشان سال۲۵۶ق به قم وارد شد و ابتدا دائما روی صورت خود برقع (روپوش) می‌انداخت تا چهره ایشان شناخته نشود (با به خاطر اینکه شمایل بسیار زیبایی داشت، برای اینکه مردم در کوچه به وی نگاه نکنند) 🔹 ایشان در ۲۲ ربیع الثانی سال ۲۹۶ در ۸۲ سالگی در قم وفات یافت و پس از تشییع در محله‌ای که بعدها "چهل اختران" نام گرفت، دفن شد. در آنجا چهل تن از بستگان و اولاد موسى مبرقع دفن شده اند. حکایت @hkaitb
🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔅 ✍ ما به تغییر نیاز داریم 🔹خانم معلم در یکی از روزهای پاییز مادر یکی از دخترها را خواست. 🔸خانم معلم به مادر گفت: متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام‌بخش داره. چون دخترتون بیش‌فعاله و مشکل حاد تمرکز داره. اصلا چیزی یاد نمی‌گیره. 🔹ترس به قلب مادر چنگ زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می‌زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد. 🔸وقتی همه چیز همان طور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می‌کشم جلوی بچه‌ها دارو بخورم. 🔹خانم معلم پیشنهاد داد وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوه خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد. 🔸دختر خوشحال قبول کرد. مدت‌ها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد. 🔹خانم معلم دوباره مادرش را خواست. این بار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد. 🔸در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می‌کرد. 🔹لبخندزنان به دخترش گفت: چقدر خوبه که نمره‌هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟! 🔸دختر خندید: مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم. 🔹مادر گفت: چطور؟ 🔸دختر گفت: هر روز که براش قهوه می‌آوردم، قرص رو داخل فنجون قهوه‌اش مینداختم. این‌جوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده. 💢خیلی وقت‌ها تقصیر گردن دیگران نیست. این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 حکایت . . .
🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔅 ✍ ما به تغییر نیاز داریم 🔹خانم معلم در یکی از روزهای پاییز مادر یکی از دخترها را خواست. 🔸خانم معلم به مادر گفت: متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام‌بخش داره. چون دخترتون بیش‌فعاله و مشکل حاد تمرکز داره. اصلا چیزی یاد نمی‌گیره. 🔹ترس به قلب مادر چنگ زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می‌زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد. 🔸وقتی همه چیز همان طور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می‌کشم جلوی بچه‌ها دارو بخورم. 🔹خانم معلم پیشنهاد داد وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوه خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد. 🔸دختر خوشحال قبول کرد. مدت‌ها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد. 🔹خانم معلم دوباره مادرش را خواست. این بار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد. 🔸در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می‌کرد. 🔹لبخندزنان به دخترش گفت: چقدر خوبه که نمره‌هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟! 🔸دختر خندید: مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم. 🔹مادر گفت: چطور؟ 🔸دختر گفت: هر روز که براش قهوه می‌آوردم، قرص رو داخل فنجون قهوه‌اش مینداختم. این‌جوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده. 💢خیلی وقت‌ها تقصیر گردن دیگران نیست. این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 حکایت . . .
🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔅 ✍ ما به تغییر نیاز داریم 🔹خانم معلم در یکی از روزهای پاییز مادر یکی از دخترها را خواست. 🔸خانم معلم به مادر گفت: متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام‌بخش داره. چون دخترتون بیش‌فعاله و مشکل حاد تمرکز داره. اصلا چیزی یاد نمی‌گیره. 🔹ترس به قلب مادر چنگ زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می‌زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد. 🔸وقتی همه چیز همان طور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می‌کشم جلوی بچه‌ها دارو بخورم. 🔹خانم معلم پیشنهاد داد وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوه خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد. 🔸دختر خوشحال قبول کرد. مدت‌ها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد. 🔹خانم معلم دوباره مادرش را خواست. این بار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد. 🔸در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می‌کرد. 🔹لبخندزنان به دخترش گفت: چقدر خوبه که نمره‌هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟! 🔸دختر خندید: مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم. 🔹مادر گفت: چطور؟ 🔸دختر گفت: هر روز که براش قهوه می‌آوردم، قرص رو داخل فنجون قهوه‌اش مینداختم. این‌جوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده. 💢خیلی وقت‌ها تقصیر گردن دیگران نیست. این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 حکایت .
✨﷽✨ 🌹👌 🔅 ✍️ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی 🔹 می‌تاخت. اين طور به نظر می‌رسيد که جای بسيار مهمی می‌رود. 🔸مردی که کنار جاده ايستاده بود، فرياد زد: کجا می‌روی؟ 🔹مرد اسب‌سوار جواب داد: نمی‌دانم، از اسب بپرس! 🔸و اين داستان زندگی خيلی از ماست. سوار بر اسب عادت‌هايمان می‌تازیم، بدون اينکه بدانیم کجا می‌رویم. 🔹وقت آن رسيده که کنترل افسار را به دست بگيريم و زندگی‌مان را در مسير رسيدن به جایی قرار دهيم که واقعاً می‌خواهيم به آنجا برسيم. حکایت . . .
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 🔆شير است نه گاو 💥مردى روستايى، گاو خود را در آخور بست و به سراى خود رفت . شيرى آمد، گاو را خورد و در جاى او نشست . 💥مدتى گذشت . مرد روستايى به آخور آمد تا گاو را آب و علف دهد . آخور چنان تاريك بود كه روستايى ندانست كه در جاى گاو، شيرى درنده نشسته است . بر سر شير آمد و دست بر پشت او مى‏كشيد و مى‏نواخت. 💥شير در زير نوازش‏هاى دست روستايى، به خنده افتاد و پيش خود گفت: راست است كه مى‏گويند آدميان، دوست مى‏رانند و دشمن مى‏نوازند . اگر مى‏دانست كه چه كسى را مى‏نوازد، زهره‏اش پاره مى‏شد و جان مى‏داد. آرى، آدمى گاه آرزوى چيزى يا كسى را مى‏كند كه اگر حقيقت آن چيز يا كس را مى‏دانست و مى‏شناخت، مى‏گريخت، و چون دشمن خويش را نمى‏شناسد، گاه عمر خود را در خدمت او صرف مى‏كند، و در همه عمر عاشق او است! 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى حکایت . .
🗯🔺🗯🔺🗯🔺🗯🔺🗯 🔆خنثى شدن نقشه نيرنگبازان 🥀دو نفر مرد (زيد و خالد)، نقشه مرموزى پيش خود كشيدند كه با نيرنگ مال زنى را از چنگش بيرون آورند، نقشه اين بود: با هم مالى را نزد آن زن آوردند و گفتند: اين مال نزد شما به عنوان امانت باشد، هر گاه هر دو نفر ما با هم آمديم ، اين مال امانت را به ما مى دهى و اگر تنها آمديم ، اين مال را به هيچكدام از ما نمى دهى ، زن نيز پيشنهاد آن دو مرد را پذيرفت . پس از چند روزى زيد تنها آمد و، به زن گفت : آن مال را بده ، زن گفت : نمى دهم مگر اينكه خالد نيز حاضر باشد. زيد اصرار كرد، زن نيز بطور قاطع گفت نمى دهم . 🥀زيد گفت : شرط ما از اين رو بود كه هر دو زنده باشيم ، ولى خالد از دنيا رفت ، بنابراين امانت را بده ، سرانجام زن گول خورد و امانت را به زيد داد، زيد خوشحال شد و امانت را گرفت و رفت . 🍂بعد از چند روز خالد نزد زن آمد و گفت : امانت را بده ، زن جريان را به خالد گفت ، خالد سخن زن را نپذيرفت و گفت اگر فرضا مال امانت را به زيد داده باشى ، نيز ضامن هستى ، زيرا بنا بود كه وقتى هر دو با هم آمديم مال امانت را بدهى ، حال كه چنين كردى ، ضامن هستى ، عوض آن را به من بده پس از بگو مگوى زياد، زن را نزد عمر بن خطاب آورد و جريان را به عمر گفت ، تا او قضاوت كند، 🥀عمر به زن گفت : على (ع ) را در ميان ما حاكم قرار بده تا او داورى كند. 🥀عمر پيشنهاد زن را پذيرفت ، و داورى را به على (ع ) سپرد، على (ع ) به خالد فرمود: امانت شمانزد من است ، ولى تو با رفيقت شرط كردى با هم بيائيد و امانت را بگيريد، برو رفيقت راپيدا كن و با هم بيائيد تا امانت را به شما بدهم . 🍂خالد بناچار، رفت و ديگر نيامد، سپس على (ع ) فرمود: اين دو مرد، با هم اين نقشه را طرح كرده بودند كه اموال اين زن را ببرند. به اين ترتيب با قضاوت آگاهانه على (ع ) آن زن بينوا از دسيسه دغلبازان نجات يافت . 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى حکایت . . .
🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔅 ✍ ما به تغییر نیاز داریم 🔹خانم معلم در یکی از روزهای پاییز مادر یکی از دخترها را خواست. 🔸خانم معلم به مادر گفت: متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام‌بخش داره. چون دخترتون بیش‌فعاله و مشکل حاد تمرکز داره. اصلا چیزی یاد نمی‌گیره. 🔹ترس به قلب مادر چنگ زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می‌زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد. 🔸وقتی همه چیز همان طور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می‌کشم جلوی بچه‌ها دارو بخورم. 🔹خانم معلم پیشنهاد داد وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوه خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد. 🔸دختر خوشحال قبول کرد. مدت‌ها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد. 🔹خانم معلم دوباره مادرش را خواست. این بار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد. 🔸در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می‌کرد. 🔹لبخندزنان به دخترش گفت: چقدر خوبه که نمره‌هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟! 🔸دختر خندید: مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم. 🔹مادر گفت: چطور؟ 🔸دختر گفت: هر روز که براش قهوه می‌آوردم، قرص رو داخل فنجون قهوه‌اش مینداختم. این‌جوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده. 💢خیلی وقت‌ها تقصیر گردن دیگران نیست. این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 حکایت . . . .
💢خر زرنگ،گرگ گول خورده يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود . خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلتيد . بعد از اين که روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد ، معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود . روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان رها کرد و رفت . خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که « يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام ، مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند ». خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يکباره متوچجّه شد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند . خر فکر کرد « اگر مي توانستم راه بروم ، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ، ولي حالا هم نبايد نا اميد باشم و تسليم گرگ شوم . پاي شکسته مهم نيست . تا وقتي مغز کار مي کند ، براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود ». نقشه اي را کشيد ، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد ، امّا نمي توانست قدم از قدم بردارد . همين که گرگ به او نزديک شد ، خر گفت : « اي سالار درندگان ، سلام » . گرگ از رفتار خر تعجّب کرد و گفت : « سلام ، چرا اين جا خوابيده بودي ؟ » خر گفت : «ن خوابيده بودم بلکه افتاده بودم ، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم . اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد ، نه فرار ، نه دعوا ، درست و حسابي در اختيار تو هستم ، ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم » . گرگ پرسيد : « چه خواهشي ؟ » خر گفت : « ببين اي گرگ عزيز ، درست است که من خرم ، ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است ، همان طور که جان آدم براي خودش شيرين است ، البتّه مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است ، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست . من هم راضي ام ، نوش جانت و حلالت باشد . ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من به جا هست و بي حال نشده ام ، در خوردن من عجله نکني و بي خود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري ، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم . در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري . » گرگ گفت : « خواهشت را قبول مي کنم ، ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند، نه با حرف». خر گفت : « صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم . خوب گوش کن ، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آن قدر طلا و نقره دارد که نپرس ، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم ، براي من بهترين زندگي را درست کرده بود . آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود ، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد ، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و به جاي کاه و جو ، هميشه پسته و بادام به من مي داد . گوشت من هم خيلي شيرين است . حالا مي خوري و مي بيني . آن وقت چون خيلي خاطرم عزيز بود ، هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد . حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعل هاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي ، مي تواني اين نعل ها را از دست و پايم بکني و با آن صد تا خر بخري . بيا نگاه کن ببين چه نعل هاي پر قيمتي دارم ! » همان طور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند ، گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند . امّا همين که به پاهاي خر نزديک شد ،خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندان هايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست . گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت : « عجب خري هستي ! » خر گفت : « عجب که ندارد ، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است . تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني ! » گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آن جا فرار کرد . در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ ، از او پرسيد : « اي سرور عزيز ، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده ، شکارچي تيرانداز کجا بود ؟ » گرگ گفت : « شکارچي تيرانداز نبود ، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم . » روباه گفت : « خودت ؟ چطور ؟ مگر چه کار کردي ؟ » گرگ گفت : « هيچي ، آمدم شغلم را تغيير بدهم اين طور شد ، کار من سلاخي و قصابي بود ، زرگري و آهنگري بلد نبودم ، ولي امروز رفتم نعلبندي کنم !🌺 حکایت .
💢الاغ پایین نمی اید!؟ یک روز فردی براي تعمير بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت. فرد مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد. فرد نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي آيد. هر كاري كرد، الاغ از پله پايين نيامد. فرد الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد. وقتي كه دوباره به پشت بام رفت، مي خواست الاغ را آرام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت و بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف آويزان شده است. بالاخره الاغ از سقف به زمين افتاد و مرد. بعد فردگفت لعنت بر من كه نمي دانستم كه اگر خری به جايگاه رفيع و پست مهمي برسد، هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را مي كشد.🌺 حکایت . . .
. حرکت زشت عروس👰‍♀ 🤦‍♂ 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4257480971C46284267ec با دیدنش سرت درد میگیره🤦‍♂👆
🌸🍃🌸🍃 پادشاهى با وزير و عده‌اى از همراهان به قصد شکار از شهر خارج شد. بعد از طى مسافتى چشمش به دهقانى افتاد که مشغول کندن زمين بود شاه جلو رفت و از دهقان پرسيد: در هشت چکار کردى که حالا مى‌کني؟ دهقان جواب داد: کردم و نشد. بعد پرسيد: با دو چه کردي؟ دهقان گفت: دو تبديل به سه شد. گفت: دور چه شد؟ دهقان جواب داد: نزديک شد. پرسيد: با برادران چه مى‌کني؟ گفت بين آنها تفرقه افتاده است. چند سؤال ديگر هم از او کرد و سرانجام به او گفت: ارزان نفروشي. دهقان هم جواب داد: تا مشترى چه کسى باشد. بعد از دهقان خداحافظى کرد و رفت. وقتى به کاخ رسيد از وزيرش پرسيد که من از دهقان چه پرسيدم و او چه جواب داد. وزير هر کار کرد نتواست جواب شاه را بدهد. شاه به او چند روز فرصت داد. تا جواب آن پرسش‌ها را پيدا کند و گفت اگر نتوانستى جواب‌ها را پيدا کنى جانت را از دست خواهى داد. وزير خيلى ناراحت شد. بالأخره به سراغ دهقان رفت و از او جواب سؤال‌ها را خواست. دهقان گفت: هزار اشرفى مى‌گيرم و جواب تو را مى‌دهم. وزير ناچار شد هزار اشرفى را بدهد. وقتى جواب‌ها را شنيد به خدمت پادشاه آمد و گفت: جواب سؤال اول که 'در هشت چکار کردي' يعنى در هشت ماه اول سال چه کردى که حالا مجبور کار بکني؟ که دهقان گفت کردم و نشد. سؤال دوم که با دو چه کردى و دو تبديل به سه شد؟ يعنى حالا علاوه بر دو پا با عصا راه مى‌روم. سؤال سوم که دور چه شد؟ و دهقان جواب داد نزديک شد يعنى ابتدا جوان بودم و دور را مى‌ديدم و حالا پير شده‌ام و دور را نمى‌بينم و نزديک‌بين شده‌ام. سؤال چهارم مقصود از با برادران چه مى‌کني؟ دندان‌ها است که بعضى از آنها افتاده و بينشان فاصله ايجاد شده است. و قسمت آخر که دهقان در جواب 'ارزان نفروشي' گفته بود تا 'خريدار که باشد' منظور معامله‌اى بود که با وزير کرد که اگر شخص عادى از او جواب مى‌خواست ممکن بود مجانى جواب بدهد يا پول کمترى از او طلب کند! .