📚 #حکایت
دزدی میلیونها تومان از بانڪ دزدید ، دزد دیگری هم به ڪاه دان زد و مقداری ڪاه دزدید ... هر دو را گرفتند و نزد قاضی بردند .
قاضی دزد بانڪ را آزاد ڪرد و دزد ڪاه را به دو سال حبس با اعمال شاقه محڪوم ڪرد . ڪاهدزد به وڪیلش گفت : چرا اونی ڪه پول دزدیده بود را آزاد ڪرد و من ڪه فقط مقداری ڪاه دزدیدم به دو سال حبس با اعمال شاقه محڪوم شدم؟!
وڪیل گفت : آخه قاضی، ڪاه نمیخورد!
✍🏽عبید_زاکانی
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ضرب_المثل
به جمالت نناز به تبی بند است
به مالت نناز به شبی بند است
در گذشته جوانی زندگی میکرد. روزی از روزها جوان از روی دل تنگی شروع به خواندن آوازی کرد. از قضا وزیر و درباریان همان روز به بیرون شهر آمده بودند که ناگهان متوجه صدای جوان شدند. وزیر که چنین شنید شیفته صدای لطیف او شد زیرا جوان بسیار زیبا آواز میخواند و غم دلش هر کسی را به گریه وا میداشت. وزیر به دنبال جوان گشت تا اینکه به خانه جوان رسید. جوان هنگامی که وزیر و درباریان با نشان سلطنتی را دید ناگهان ترسید و گمان برد خلافی از وی سرزده است. وزیر به جوان گفت:
«ای جوان نترس؛ دلیل آمدن من به اینجا صدای دلنشین تو بوده است و میخواهم تو را همراه خودم به دربار ببرم تا اعلیحضرت هم صدای زیبای تو را بشنود».
پس جوان همراه وزیر راهی دربار شد و در آن جا برای بزرگان و شاه شروع به خواندن کرد و هرگاه آواز میخواند همگی برای دست میزدند و به پایش زر و گوهر میریختند. خیلی زود جوان در شهر خود شهرتی بسیار پیدا کرد و به مجلسهای بسیاری دعوت میشد و بزرگان شهر از وی میخواستند کمی در مجلسشان حضور یابد و اندکی برایشان آواز بخواند و اما هرکس که چنین درخواستی را از جوان داشت باید پول فراوانی به جوان میداد تا او برایشان اندکی آواز بخواند. و چنین بود که جوان به مرور صاحب مال فراوانی شد و به خود میبالید. روزی از روزها جوان برای استراحت قصد مسافرت به شهری دیگر را کرد، پس به اندازه کافی با خود پول برداشت و راهی جادهها شد. شب هنگام جوان به بیابانی رسید و خواست شب را در آن جا بماند و استراحت کند تا صبح روز بعد باز هم به راه خود ادامه دهد. جوان دیگر حتی برای خودش هم آواز نمیخواند زیرا میترسید صدایش خطشهای بگیرد و یا اینکه کسی بدون آنکه به او پول بدهد در آن حوالی صدایش را بشنود. صح روز بعد که جوان از خواب بیدار شد با شگفتی دید که خبری از پولهایش نیست زیرا شب گذشته راهزنان بی سروصدا همه پولهای جوان را دزدیده بودند. جوان به ناچار به شهری که در ان نزدیکی بود رفت و چون پولی نداشت برای اسبش علوفه بخرد در کوچه و پس کوچههای شهر با ناراحتی گام بر میداشت و با سوزی دلنشین آواز میخواند. او که تا دیروز جوانی ثروتمند بود و میتوانست خروارها علوفه بخرد اکنون حتی پول خرید مقدار اندکی کاه را نداشت و چنین بود که او پیوسته و با آوازی بلند این عبارت را زمزمه میکرد:
«به جمالت نناز به تبی بند است
به مالت نناز به شبی بند است
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_واقعی
📘خیانت زن به همسرنابینایش🔞
از همان دوران کودکی علاقه عجیبی به نقاشی داشتم همیشه بهترین نقاشی کلاس از آن من بود و از آمیختن رنگهای زیبا به یکدیگر لذت میبردم به طوری که آرزو داشتم روزی نقاش بزرگی شوم، ولی ۱۱ سال بیشتر نداشتم که با از دست دادن پدرم نقاشیهای من نیز رنگ سیاهی به خود گرفت. احساس میکردم باید مرد خانه و تکیه گاه خواهرانم باشم، اما شانههای کوچکم نمیتوانست بار سنگین این مسئولیت را به دوش بکشد از آن روز به بعد مادرم با کارگری در خانههای مردم هزینههای زندگی را تامین میکرد و من برای تحقق بخشیدن به آرزویم درس میخواندم تا این که در سال آخر مقطع متوسطه و در یک شب سرد زمستانی جوان موتورسواری همه آرزوهایم را سوزاند.
آن شب قصد عبور از عرض خیابان را داشتم که بر اثر برخورد با موتورسیکلت بینایی چشمانم را از دست دادم. راکب موتورسیکلت بیمه نداشت و از وضعیت مالی خوبی نیز برخوردار نبود مدتی بعد با دریافت مبلغ ناچیزی برای هزینههای درمانم رضایت دادم تا از زندان آزاد شود.
مادرم تصمیم گرفت تا خانه پدری را برای درمان چشمانم بفروشد، ولی من ترجیح دادم نابینا باشم تا مادرم آواره و سرگردان نشود. وقتی به سن ۳۰ سالگی رسیدم تصمیم به ازدواج گرفتم یکی از همسایگان، دختری را معرفی کرد که در دوران عقد از همسرش جدا شده بود «فریده» وقتی با من همکلام شد گفت: دو سال از من بزرگتر است و به دلیل اختلافات شدید خانوادگی از همسرش طلاق گرفته است. خیلی زود زندگی مشترک من و فریده در یک خانه کوچک اجارهای درحالی شروع شد که مراکز امدادی دولتی و خیران مخارج زندگی ما را تامین میکردند و مادرم نیز با اجاره دادن طبقه بالای منزل پدری ام روزگار میگذراند.
هنوز چند ماه بیشتر از ازدواجم نگذشته بود که فهمیدم فریده ۱۲ سال از من بزرگتر است و در آغاز زندگی به من دروغ گفته بود با این حال این موضوع را نا دیده گرفتم و گذشت کردم، اما همسرم مدام مرا تحقیر و سرزنش میکرد. او در هر مجلس خانوادگی نابینایی مرا دستاویزی برای خردکردن شخصیت من قرار میداد و از این که با یک جوان نابینا ازدواج کرده است تاسف میخورد.
در این میان یکی از بستگان همسرم که وضعیت مالی مناسبی داشت گاهی به خانواده ام کمک مالی میکرد یا برای دو فرزند خردسالم هدایایی میخرید، اما وقتی متوجه ارتباطات نامتعارف تلفنی همسرم با آن مرد به ظاهر خیر شدم که او به راحتی به منزل ما رفت و آمد میکرد و همسرم نیز به بهانههای مختلف مرا به بیرون از منزل میفرستاد وقتی فرزندانم از روابط سخیف و زشت آن مرد با همسرم برایم سخن گفتند دیگر نتوانستم موضوع را تحمل کنم تا این که وقتی آن مرد به منزلمان آمده بود به بهانه خروج از منزل در گوشهای پنهان شدم تا این که آن چه را نباید میدیدم با گوش هایم شنیدم......
مرد ۳۴ ساله درحالی که دست پسر سه سالهاش را گرفته بود وارد کلانتری شد و با بیان این که این همه زشتی و پلیدی در دنیا ارزش دیدن ندارد! دادخواست شکایت از همسرش را روی میز گذاشت و سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری تشریح کرد..
پس از دستگیری و اعتراف زن میانسال به رابطه نامتعارف با آن مرد به ظاهر خیر، این پرونده به مراجع قضایی ارسال شد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_واقعی_تاریخی
آورده اند #ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﻩ رفتم ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐه ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭﺍﺯ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺁﻧﺠﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﻨﺪ
ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﮐﻨﯿﺪ ﻃﺮﯾﻘﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﮐﻨﯿﺪ.
ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ دوﻫﻔﺘﻪ ﻣﻬﻠﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ دوﻫﻔﺘﻪ ﺑﺎﻣﺪﺍﺭﮎ ﻭ ﻧﻘﺸﻪ ﻧﺰﺩ ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ-ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﻓﻼﻥ ﺗﻌﺪﺍﺩﮐﺎﺭﮔﺮ- ﻓﻼﻥ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﻭ...ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺍست
ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﭘﻮﻟﺶ ﭼﯽ؟
ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ :
ﻗﺮﺑﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﺁﻧﺮﺍ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ
ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻣﺠﻠﺲ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﭼﻨﺪﺷﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ کند ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻋﻤﺮﺍﻧﯽ ﻣﺪ ﻧﻈﺮﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﻢ.
ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺯﯾﺮﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﺳﺖ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺮﺩﮎ ﻓﻼﻥ ﻓﻼﻥ ﺷﺪﻩ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﮑﻦ ﮐﻪ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﯽ ،
ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺭﺯﺍﻗﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ؟
ﺍﮔﺮ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻋﺮﻕ ﺧﻮﺭﯾﻬﺎ .
ﻣﻦ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺟﻮﺍﻧﺎﻧﯽ بیﻋﺎﺭ ﭼﻄﻮﺭ ﻋﺮﻕ ﺧﻮﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﻭ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ..!
ﻋﺮﻕ ﺭﻭ ﮔﺮﻭﻥ ﮐﻦ ﻫﺮﮐﺲ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻧﺨﻮﺭﻩ.
ﮐﻮﻓﺖ ﺑﺨﻮﺭﻩ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮔﺮﻭﻧﯽ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﻣﻠﺖ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﯼ؟
ﻫﻤﯿﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﯽﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺸﺮﻭﺑﺎﺕ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ساخته شد....
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍🌺#زیبا_نوشت
به رسمِ "رفاقت" برایت دعاهای خوب می کنم ؛
دعا می کنم لبخندهایت از تهِ دل باشد ، و غصه هایت سطحی و زود گذر
دعا می کنم مسیرِ موفقیتت هموار باشد و انگیزه های صعود و پروازت ، بسیار ...
دعا می کنم هرگز در پیچ و تابِ زمانه ، بی پناه نباشی ،
هرگز دلت نگیرد ،
و چشم های خوشرنگت ، هیچ زمانی خیس و اشک آلود نباشد !
دعا می کنم عاشقِ کسی باشی ؛
که عاشقت باشد ،
و کسانی کنارت باشند ؛
که تو را می فهمند و هوای دلت را دارند ...
من خوشبختی ات را ، شادی ات را ، آرامشت را ؛
من آرزوهای زیبای تو را آرزو می کنم ...
آرزو می کنم به معنای واقعی "زندگی کنی" ...
❣️بفرست برای بهترین دوستت❣️
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #حکایت_پندآموز
👈 ﮔﺮﻳﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﺧﻮﻳﺶ!
ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺯﺍﻫﺪﻯ ﺩﺭ ﺑﺼﺮﻩ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺭﺳﻴﺪ، ﺧﻮﻳﺸﺎﻧﺶ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﻭﻯ ﺩﺭ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﺴﺘﻨﺪ. ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪ. ﻭﻯ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪﻧﺪ.
ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﭘﺪﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﭘﺪﺭ! ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﮕﺮﻳﻢ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﻯ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﻤﻴﺮﺩ ﻭ پشتم ﺑﺸﻜﻨﺪ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﻴﺪ ﻣﻰ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺮﻯ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻦ ﻛﻨﻰ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻰ.
ﺭﻭﻯ ﺳﻮﻯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺯﻳﺮﺍ ﻛﻪ ﻳﺘﻴﻢ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺫﻟﻴﻞ ﮔﺸﺘﻴﻢ.
ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﻋﻴﺎﻝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ نگه ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻳﻦ ﻳﺘﻴﻤﺎﻥ ﺭﺍ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻩ! ﺁﻩ! ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪ، ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ، ﻫﻴﭽﻜﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﻧﻤﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭼِﺸَﻢ ﺗﻠﺨﻰ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻭ ﭼﻪ ﮔﻮﻳﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ؟ ﺍﻳﻦ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺑﺨﺮﻭﺷﻴﺪ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻛﺮﺩ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستان_کوتاه
دزدی مرتبا به دهكده اي ميزد، ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ،
ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ. ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ،
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ.
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ،ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.
✍🏽سيمين_بهبهانی
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🍃🍃
🔵 مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مأمور مرزی میپرسد: «در کیسه ها چه داری؟»
او میگوید: «شن.»
👈 مأمور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت میکند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابراین به او اجازه عبور میدهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا. این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
🔹 یک روز آن مأمور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوالپرسی، به او میگوید: «من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟»
مرد میگوید: «دوچرخه!»
☑️ گاهی وقتها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکنند
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فصلها برای درختان
هرسال تکرار میشود
اما فصلهای زندگی انسان تکرارشدنی نیست!
تولد
کودکی
جوانی
پیری
و دیگر هیچ...
امروزت را دریاب...
🌹صبح بخیر دوستان
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📗#داستان_خواندنی
دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت.
از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟
صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم.
کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟
مادر گفت : دارد نردبان می سازد.
ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!
سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد.
نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست
لاجرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش میکرد تا خود را رها کند اما سقراط قویتر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید: «در آن وضعیت تنها چیزی که میخواستی چه بود؟» پسر جواب داد: «هوا» سقراط گفت: «این راز موفقیت است! اگر همان طور که هوا را میخواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin