فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیش تو آوردم دستهای خالیمو
مرهم بذار آقا، شکسته بالیمو
#السلطان_اباالحسن✋
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💚
♨️
#داستان_آموزنده
🔆 بهاء دادن امام خمينى به مردم
مهندس ميرحسين موسوى نخست وزير سابق جمهورى اسلامى ايران نقل مى كرد: ما هيئت دولت هر وقت خدمت امام خمينى (قدّس سرّه ) مى رسيديم ، تاءكيد مى فرمود كه كارى نكنيد كه نتوانيد براى مردم توضيح دهيد.
روزى به محضر امام رفتيم ، در رابطه با فداكارى مردم ، سخن به ميان آمد، امام فرمودند: اين مردم خيلى از ما جلو هستند.
يكى از برادران اظهار داشت : اگر ما بگوئيم دنباله رو مردم هستيم ، درست است ، لكن رد مورد شما كه چنين نيست .
امام با شنيدن اين مطلب ، قدرى ناراحت شده و فرمود: خير، اين مردم از همه ما جلوتر هستند.
امام در سخنى در تاريخ 24/3/58 در مورد مستضعفان از مردم خطاب به شخصيّتها فرمودند: اگر شما كسانى را كه زير دستتان هستند، ضعيف شمرديد و به آنها خداى ناخواسته تعدّى كرديد، شما هم مستكبر مى شويد و زيردستها مستضعف .
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
ما در هیچ حال،
قلبهایمان خالی از غم نخواهد شد.
چرا که غم، ودیعهای است طبیعی
که ما را پاک نگه میدارد.
انسانهای بیاندوه، به معنای متعالی کلمه،
هرگز «انسان» نبودهاند و نخواهند بود.
از این صافی انسانساز نترس...
🖋 نادر ابراهیمی
حکایت
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پادشاه و گله بان
حکایت
@hkaitb
📓اثــر طـلــب
یحیی بن خالد به چیزی که یکی از دوستانش داشت نیازمند شد.
کسی گفت: از او بطلب
یحیی بیدرنگ جواب داد:
بگذار وی مانند قدیم با من
دوست بماند و طلب میان ما جدایی نیندازد.
حکایت
@hkaitb
بدترین چیز دنیا به هیچ عنوان رنج کشیدن یا تنهایی نیست؛ یک ترکیب است:
تنهایی رنج کشیدن.
📖 ریگ روان
استیو تولتز
حکایت
@hkaitb
حس كردم كه عبدالمهدی در كنارم است. حسش ميكردم. همه حرفهايم را با عبدالمهدی زدم. او به قولش عمل كرده بود. آمده بود تا كمكم كند، بحق فرمودهاند كه شهدا عند ربهم يرزقونند(زنده اند ونزد پروردگار روزی میخورن).
شهید عبدالمهدی کاظمی
#عاشقانه_شهدایی😍
حکایت
@hkaitb
✍️ازماست که برماست
درخت جوانی نزد درخت پیری رفت و گفت: «خبر داری که چیزی آمده که ما را میبُرد و از پایمان میاندازد؟»
درخت پیر گفت: «برو ببین از ما هم چیزی همراه او هست؟»
درخت جوان رفت و دید سری از آهن و دستهای از چوب دارد. پس نزد درخت پیر برگشت و گفت: «سرش آهن و تنهاش چوب است.»
درخت پیر آهی کشید و گفت: «از ماست که بر ماست.»
حکایت
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ادبیات ایران درس زندگی میآموزد
حکایت
@hkaitb
📚 عـــادت دیرینه روزگـــار
پادشاهی از دانایی پرسید،
کدام یک از پادشاهان را کاملتر و کدام عهد و روزگار را بهتر شناختهای؟
دانا پاسخ داد:
پادشاه هرچند به کمال و خرد و پارسایی نزدیک باشد، فارغ از ناسپاسی برخی بدگویان نیست،
به عبارتی دیگر اگر بیشتر مردم
ستایشش کنند برخی نیز سرزنشش میکنند،
اما روزگـــــار که به عادت همیشگی برخی را سرافراز میکند و گروهی را
خوار می کند، همه کسان در هر مقام
که باشند بر او سرزنش و نفرین میکنند، بدین جرم که جوانان نیرومند
و برومند را پیر و فرسوده میکند
و همه کس و همه چیز را سرانجام نابود میسازند.
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
//آرمان د فیریک با پر از ایده های احمقانه به ایتا پیوست😵💫🔥💥
𝘼𝘳𝘮𝘢𝘯: https://eitaa.com/joinchat/2464416435C2d735e9b1e
چگونه جوهر رو از رو کاغذ پاک کنیم؟💁♂😃
چگونه پوستی زیبا داشته باشیم😌🔥//
𝘼𝘳𝘮𝘢𝘯: https://eitaa.com/joinchat/2464416435C2d735e9b1e
همه ی این ویدیو ها توی چنل بالا موجوده 🤭💨..
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
4_5877367542883816940.mp3
3.24M
اقا دیروز تو اسنپپ طرف انقدر #مداحیاش خفن و بروز بودددد🥺🎧 نگم براتون اصلا دلم میخاست تا آخر دنیا مسافرش باشم😌🥺 آخر دلم طاقت نیورد ازش پرسیدم آقا پلی لیست مداحیات از کجا دان کردی بهم ایدی این کانالو داد👇🏾😍😍
👈 💽 دانلود مداحی
چراغ اگر بالایی طلبد، برای خود طلب نکند
غرض او منفعت دیگران باشد
تا ایشان از نور او حظ یابند
و اگر نه هر جا که چراغ باشد
خواه زیر خواه بالا
او چراغ است ...
👤 مولانا
📙فیه ما فیه
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
اگه جنبه داری بزن رو خانومه😂👻👇🏿
////////\\\\\\\
////☆☆☆☆\\\
/////(👁 | 👁)\\
\_ 👄_/
🖐 / \
\ \/ \
\ /| | |
\_/ | / | |
17 ساله ها حملههههه👀🔞☝️🏻
رفتم بالای سر ريحانه ناگهان بوی عطری در خانه پيچيد. عطری كه هر لحظه زياد و زيادتر ميشد. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنيدم گفت همسرم بخواب من بالای سر ريحانه هستم. خوابيدم وقتی بلند شدم ديدم ريحانه تبش پايين آمده و از من آب ميخواهد.
شهید عبدالمهدی کاظمی
#عاشقانه_شهدایی😍
حکایت
@hkaitb
•.🍃🌸
|صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی |
هر صبح به #عـشقِ
مهدی نفس میکشیم :)
وَ مـا هَــرچِـه داریـم
اَزْ تُـو داریم...🍃
#السلامعلیکیااباصالحمهدی
.
اگر تغییر نكنیم رنج میبریم !
باید تغییراتی را در نوع نگاهمان به وجود آوریم.
کليدهاي اين تغيير عبارتند از:
كلید اول: خواستن
كلید دوم: خالی كردن ذهن از تعصب ها
كلید سوم: داشتن باور مثبت نسبت به خود
كلید چهارم: دست به عمل زدن
به یاد داشته باشیم كه عظمت زندگی به علم نیست به عمل است...
حکایت
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا! حالم خوب نیست!
حکایت
@hkaitb
بزرگی، هنگـام روز بـه امـور مردم
رســیدگی می کرد و شـب هـا
بـه عبـادت و راز و نیـاز بـا خـالق
می پرداخـت.
عــده اي از دوستدارانش گفتند:
چرا این همه خود را در رنج و مشقت
می اندازي و براي چیست که نه در روز آسایش داري و نه هنگام شب آرام می گیري؟
گفت:
اگر در روز استراحت کنم،
کار مردم نابسامان می شود
و اگر هنگام شب نیز آرام بگیرم،
کار من در آخرت،
ضایع و بیهوده خواهد بود.
حکایت
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
برادران یوسف آمدند پیش او،
با او حرف زدند، از او گندم خریدند ولی او را نشناختند!
دوباره و سه باره هم آمدند،
ولی تا یوسف علیه السلام خودش را به آنها معرفی نکرد، او را نشناختند.
خدا اگر بخواهد حجّت خودش را مخفی می کند،
حتی از برادران و پدرش...!
" او(امام زمان) هم به اذن خدا بین مردم راه می رود،
در بازارها قدم می زند،
روی فرش ها پا می گذارد،
ولی او را نمیشناسند؛
شباهت یوسفِ یعقوب و یوسفِ فاطمه سلام الله علیها، همین مخفی ماندن است."
امام صادق علیه السلام اینگونه فرموده است.
غیبت نعمانی، ص163.
.
.
.
🔅#پندانه
✍ خدا یاور همهمان باشد
🔹با اهل معرفتی افتوخیز داشتم که هیچگاه از او نشنیدم به کسی در زمان سختی بگوید:
خدا یاورتان باشد.
🔸همیشه میگفت:
خدا یاور همهمان باشد.
🔹در این دعای او ظرافت بسیار خاصی یافتم.
🔸اگر میگفت:
خدا یاورتان باشد، نوعی نفس خود، به خدا شریک کرده بود که در دعای خویش، خود را از یاری خدا بینیاز دیده بود.
🔹پس دعای خود جمع میبست که مبادا نفسش، خودش را از یاری خدا بینیاز بیند.
حکایت
.
.
.
🌸🍃🌸🍃
برادران یوسف آمدند پیش او،
با او حرف زدند، از او گندم خریدند ولی او را نشناختند!
دوباره و سه باره هم آمدند،
ولی تا یوسف علیه السلام خودش را به آنها معرفی نکرد، او را نشناختند.
خدا اگر بخواهد حجّت خودش را مخفی می کند،
حتی از برادران و پدرش...!
" او(امام زمان) هم به اذن خدا بین مردم راه می رود،
در بازارها قدم می زند،
روی فرش ها پا می گذارد،
ولی او را نمیشناسند؛
شباهت یوسفِ یعقوب و یوسفِ فاطمه سلام الله علیها، همین مخفی ماندن است."
امام صادق علیه السلام اینگونه فرموده است.
غیبت نعمانی، ص163.
.
.
.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#داستان_آموزنده
🔆پاداش تولى و تبرى
🪴امام سجاد (ع ) فرمود: هنگامى كه روز قيامت فرا رسد، خداوند همه انسانهاى قبل و بعد را در يكجا جمع مى كند، سپس منادى حق فرياد مى زند: اين المتحابون فى الله : كجايند آنانكه دوستان در راه خدا هستند؟.
🪴جمعى برمى خيزند، به آنها خطاب مى شود، شما بدون حساب به سوى بهشت روانه گرديد، آنها رهسپار بهشت مى شوند، در راه ، جمعى از فرشتگان با آنها ملاقات كرده و مى پرسند: شما از كدام حزب انسانها هستيد؟ در پاسخ گويند: ما براى خدا و طبق فرمان خدا، با دوستان خدا، دوست بوديم و با دشمنان خدا دشمن بوديم .
فرشتگان به آنها بشارت مى دهند و مى گويند: چه نيكو است پاداش عمل كنندگان .
🪴به اين ترتيب آنانكه تولى و تبرى دارند، يعنى با طرفداران حق دوستى فكرى و عملى مى كنند و با دشمنان حق ، دشمنى مى نمايند، به پاداش عالى بهشت نائل و سرافراز مى گردند.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردی
حکایت
.
🔅 #پندانه
✍ خدا جای حق نشسته
🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی میرفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بیرحم و خسیسی بود.
🔸دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست میکردم و صف سنگک میایستادم و کارم فقط آچار و یدکیآوردن برای آنها بود که از من خیلی بزرگتر بودند.
🔹در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کلهپاچه و کباب میخوردند.
🔸وقتی برای جمعکردن سفرهشان میرفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آنها خورده بود و گاهی قطرهای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار میخوردم.
🔹روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر میکرد که رانندهاش خانم بود.
🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد.
🔹آتش وجودم را گرفته بود. بهسرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم.
🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم:
چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟
🔹گفتم:
خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز میخوانم، کسی که بینماز است مرا میزند و آزار میدهد و تو هیچ کاری نمیکنی؟
🔸زمان بهشدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهمزدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم.
🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانوادههای نیازمند تقسیم میکردم.
🔸پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت میخواهد.
🔹گفت:
در این محل پیرمردی تنها زندگی میکند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید.
🔸آدرس را گرفتم. خانهای چوبی و نیمهویران با درب نیمهباز بود.
🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت:
بیا! کسی نیست.
🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سالها بود او را میشناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است.
🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاکنشین شده بود.
🔸خودم را معرفی نکردم چون نمیخواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاکنشینیاش اضافه کنم.
🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت:
پسرم آذوقهای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده.
🔸از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانیام بردم.
🔹با خود گفتم:
آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است.
🔸اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت میداد و میپرسید: میخواهی کدام باشی؟ تو میگفتی: میخواهم خودم باشم.
💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختیها جای خودم باشم که مرا بهرهای است که نمیدانستم.
حکایت
.