#داستان_آموزنده
🔆اهتمام به امور فقرا
سيد جواد عاملى ، فقيه معروف ، صاحب كتاب ((مفاتيح الكرامة )) شبى مشغول صرف شام بود كه صداى در را شنيد براى وى خبر آوردند كه پيشخدمت استادش سيد مهدى بحرالعلوم دم درب منتظر است ، وى وقتى كه فهميد پيشخدمت استادش منتظر است با عجله به طرف درب دويد.
پيشخدمت گفت : استاد، شما را الان احضار كرده است ، شام جلو ايشان حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما برويد، جاى معطلى نبود، سيد جواد بدون آن كه غذا را به آخر برساند با شتاب تمام به خانه سيد بحرالعلوم رفت .
تا چشم استاد به سيد جواد افتاد، با خشم بى سابقه اى گفت : سيد جواد!
ايشان غرق در عرق و شگفتى گرديد كه چه شده و چه حادثه اى اتفاق افتاده است تاكنون سابقه نداشته اين چنين مورد عتاب قرار گيرد، هرچه به مغزشان فشار آورد تا علت را بفهمد ممكن نشد، ناچار پرسيد ممكن است حضرت استاد بفرمايند: تقصير اينجانب چيست ؟
فرمودند: علت اين است كه هفت شبانه روز فلان شخص همسايه ات با عائله اش گندم و برنج گيرشان نيامد، در اين مدت از بقال سر كوچه نسيه گرفته و برده اند، امروز رفته است از بقال سركوچه نسيه بگيرد، قبل از آن كه افطار كنند، بقال گفته كه نسيه ها زياد شده ، او هم بعد از شنيدن اين جمله خجالت كشيده كه تقاضاى نسيه كند، دست خالى به خانه اش برگشته و امشب خويش و خانواده اش بى شام مانده اند.
سيد جواد گفت : به خدا قسم من از اين جريان بى خبر بودم ، اگر مى دانستم ، به احوالش رسيدگى مى كردم .
فرمود: همه داد و فرياد بر اين است كه تو چرا از احوال همسايه بى خبر مانده اى ؟ چرا هفت شبانه روز آن ها به اين وضع بگذرانند و تو متوجه نشوى ؟ و اگر با خبر بودى اقدام نمى كردى كه تو اصلا مسلمان نبودى .
مى فرمائيد: چه كنم ؟
پيشخدمت من مجمعه اى از غذا را بر مى دارد و منزل آن مرد برويد دم درب ، پيشخدمت برگردد، تو درب را بزن ، و لذا خواهش كن كه امشب با هم غذا صرف كنيد، اين پول را هم بگير زير فرش يا حصير خانه اش بگذار و برگرد. من اين جا نشسته ام و شام نخواهم خورد تا تو برگردى و خبر آن مرد مؤ من را براى من بياورى .
پيشخدمت سينى بزرگ غذا كه انواع غذاى مطبوع در آن بود برداشت ، و به همراه سيد جواد روانه شد، پس از رسيدن به منزل مورد نظر پيشخدمت مراجعت نمود و سيد جواد پس از در زدن و كسب اجازه وارد شد.
صاحبخانه پس از شنيدن معذرت خواهى سيد جواد و خواهش او دست به سفره برد لقمه اى از غذا را خورد و غذا را مطبوع يافت ، حس كرد اين غذا دست پخت سيد جواد عرب نمى باشد، فوراً دست كشيد و گفت : اين غذا دست پخت عرب نيست . بنابراين از خانه شما نيامده ، تا نگوئى اين غذا از كجاست ، من دست به آن نخواهم زد، آن مرد درست حدس زده بود، غذا در خانه بحرالعلوم ترتيب داده شده بود، آن ها ايرانى الاصل و اهل بروجرد بودند، و غذا، غذاى عرب نبود.
سيد جواد هرچه اصرار كرد كه غذا بخور، تو چه كار دارى كه اين غذا در خانه چه كسى ترتيب داده شده است ؟
آن مرد قبول نكرد و گفت : تا ماجرا را، نگويى دست به غذا دراز نخواهم كرد.
سيد جواد چاره اى نديد كه ماجرا را از اول تا به آخر نقل كرد، آن مرد بعد از شنيدن ماجرا غذا را خورد، اما سخت در شگفت مانده بود، مى گفت : من راز خودم را به احدى نگفته ام ، از نزديكترين همسايگانم پنهان داشته ام ، سيد از كجا مطلع شده است ؟
📚برگزيده اى از داستانهاى اسلامى ، حاج عباس احمدى اديب ، ص 96، به نقل از كشكول بهائى
حکایت
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
برادران یوسف آمدند پیش او،
با او حرف زدند، از او گندم خریدند ولی او را نشناختند!
دوباره و سه باره هم آمدند،
ولی تا یوسف علیه السلام خودش را به آنها معرفی نکرد، او را نشناختند.
خدا اگر بخواهد حجّت خودش را مخفی می کند،
حتی از برادران و پدرش...!
" او(امام زمان) هم به اذن خدا بین مردم راه می رود،
در بازارها قدم می زند،
روی فرش ها پا می گذارد،
ولی او را نمیشناسند؛
شباهت یوسفِ یعقوب و یوسفِ فاطمه سلام الله علیها، همین مخفی ماندن است."
امام صادق علیه السلام اینگونه فرموده است.
غیبت نعمانی، ص163.
حکایت
@hkaitb
🔅#پندانه
✍ خدا یاور همهمان باشد
🔹با اهل معرفتی افتوخیز داشتم که هیچگاه از او نشنیدم به کسی در زمان سختی بگوید:
خدا یاورتان باشد.
🔸همیشه میگفت:
خدا یاور همهمان باشد.
🔹در این دعای او ظرافت بسیار خاصی یافتم.
🔸اگر میگفت:
خدا یاورتان باشد، نوعی نفس خود، به خدا شریک کرده بود که در دعای خویش، خود را از یاری خدا بینیاز دیده بود.
🔹پس دعای خود جمع میبست که مبادا نفسش، خودش را از یاری خدا بینیاز بیند.
حکایت
.
.
.
🌸🍃🌸🍃
برادران یوسف آمدند پیش او،
با او حرف زدند، از او گندم خریدند ولی او را نشناختند!
دوباره و سه باره هم آمدند،
ولی تا یوسف علیه السلام خودش را به آنها معرفی نکرد، او را نشناختند.
خدا اگر بخواهد حجّت خودش را مخفی می کند،
حتی از برادران و پدرش...!
" او(امام زمان) هم به اذن خدا بین مردم راه می رود،
در بازارها قدم می زند،
روی فرش ها پا می گذارد،
ولی او را نمیشناسند؛
شباهت یوسفِ یعقوب و یوسفِ فاطمه سلام الله علیها، همین مخفی ماندن است."
امام صادق علیه السلام اینگونه فرموده است.
غیبت نعمانی، ص163.
.
.
.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#داستان_آموزنده
🔆پاداش تولى و تبرى
🪴امام سجاد (ع ) فرمود: هنگامى كه روز قيامت فرا رسد، خداوند همه انسانهاى قبل و بعد را در يكجا جمع مى كند، سپس منادى حق فرياد مى زند: اين المتحابون فى الله : كجايند آنانكه دوستان در راه خدا هستند؟.
🪴جمعى برمى خيزند، به آنها خطاب مى شود، شما بدون حساب به سوى بهشت روانه گرديد، آنها رهسپار بهشت مى شوند، در راه ، جمعى از فرشتگان با آنها ملاقات كرده و مى پرسند: شما از كدام حزب انسانها هستيد؟ در پاسخ گويند: ما براى خدا و طبق فرمان خدا، با دوستان خدا، دوست بوديم و با دشمنان خدا دشمن بوديم .
فرشتگان به آنها بشارت مى دهند و مى گويند: چه نيكو است پاداش عمل كنندگان .
🪴به اين ترتيب آنانكه تولى و تبرى دارند، يعنى با طرفداران حق دوستى فكرى و عملى مى كنند و با دشمنان حق ، دشمنى مى نمايند، به پاداش عالى بهشت نائل و سرافراز مى گردند.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردی
حکایت
.
🔅 #پندانه
✍ خدا جای حق نشسته
🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی میرفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بیرحم و خسیسی بود.
🔸دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست میکردم و صف سنگک میایستادم و کارم فقط آچار و یدکیآوردن برای آنها بود که از من خیلی بزرگتر بودند.
🔹در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کلهپاچه و کباب میخوردند.
🔸وقتی برای جمعکردن سفرهشان میرفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آنها خورده بود و گاهی قطرهای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار میخوردم.
🔹روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر میکرد که رانندهاش خانم بود.
🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد.
🔹آتش وجودم را گرفته بود. بهسرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم.
🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم:
چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟
🔹گفتم:
خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز میخوانم، کسی که بینماز است مرا میزند و آزار میدهد و تو هیچ کاری نمیکنی؟
🔸زمان بهشدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهمزدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم.
🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانوادههای نیازمند تقسیم میکردم.
🔸پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت میخواهد.
🔹گفت:
در این محل پیرمردی تنها زندگی میکند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید.
🔸آدرس را گرفتم. خانهای چوبی و نیمهویران با درب نیمهباز بود.
🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت:
بیا! کسی نیست.
🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سالها بود او را میشناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است.
🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاکنشین شده بود.
🔸خودم را معرفی نکردم چون نمیخواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاکنشینیاش اضافه کنم.
🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت:
پسرم آذوقهای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده.
🔸از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانیام بردم.
🔹با خود گفتم:
آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است.
🔸اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت میداد و میپرسید: میخواهی کدام باشی؟ تو میگفتی: میخواهم خودم باشم.
💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختیها جای خودم باشم که مرا بهرهای است که نمیدانستم.
حکایت
.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🔅#پندانه
✍ ما به تغییر نیاز داریم
🔹خانم معلم در یکی از روزهای پاییز مادر یکی از دخترها را خواست.
🔸خانم معلم به مادر گفت:
متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرامبخش داره. چون دخترتون بیشفعاله و مشکل حاد تمرکز داره. اصلا چیزی یاد نمیگیره.
🔹ترس به قلب مادر چنگ زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ میزد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد.
🔸وقتی همه چیز همان طور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت:
خجالت میکشم جلوی بچهها دارو بخورم.
🔹خانم معلم پیشنهاد داد وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوه خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد.
🔸دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد.
🔹خانم معلم دوباره مادرش را خواست. این بار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد.
🔸در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر میکرد.
🔹لبخندزنان به دخترش گفت:
چقدر خوبه که نمرههات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!
🔸دختر خندید:
مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
🔹مادر گفت:
چطور؟
🔸دختر گفت:
هر روز که براش قهوه میآوردم، قرص رو داخل فنجون قهوهاش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده.
💢خیلی وقتها تقصیر گردن دیگران نیست. این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
حکایت
.
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
.
بیماری روانی متولدین هرماه 🔞
فروردین💜 اردیبهشت خرداد🍻
تیر🩸 مرداد 💎 شهریور🫦
مهر 🌝 آبان💧 آذر 🪻
دی 🔥 بهمن 💋 اسفند🚑
بزن رو ماه تولدت 😈 😳👆🏼
https://eitaa.com/joinchat/3930652672C5ae33b81b9
✨باورمنمیشهمحشرهههه🙂
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
اول اسم عشقت چیه ؟ 🥺♥📲
💙 A 💙 💙 B 💙 💙 C 💙
💙 D 💙 💙 E 💙 💙 F 💙
💙 G 💙 💙 H 💙 💙 I 💙
💙 J 💙 💙 K 💙 💙 L 💙
💙 M 💙 💙 N 💙 💙 P 💙
💙 Q 💙 💙 R 💙 💙 S 💙
💙 W 💙 💙 Z 💙 💙 N 💙
فقط اونا ک عشق ❤ دارننن🤬🤬☝🏿
🔅#پندانه
✍ خدا یاور همهمان باشد
🔹با اهل معرفتی افتوخیز داشتم که هیچگاه از او نشنیدم به کسی در زمان سختی بگوید:
خدا یاورتان باشد.
🔸همیشه میگفت:
خدا یاور همهمان باشد.
🔹در این دعای او ظرافت بسیار خاصی یافتم.
🔸اگر میگفت:
خدا یاورتان باشد، نوعی نفس خود، به خدا شریک کرده بود که در دعای خویش، خود را از یاری خدا بینیاز دیده بود.
🔹پس دعای خود جمع میبست که مبادا نفسش، خودش را از یاری خدا بینیاز بیند.
حکایت
.
.
.
#داستان_آموزنده
🔆پر حرفى !
شخصى به حضور رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) آمد، و زياد حرف زد و پرچانگى كرد،پيامبر (ص ) به او فرمود:
زبان شما چند در دارد؟
او گفت : دو در دارد:1- لبها 2- دندانها.
پيامبر (ص ) فرمود:آيا اين درها قادر نيستند تا مقدارى از پر حرفى تو جلوگيرى كنند؟!.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از پارازیت
دابسمش هاے دخترونه شاخ اینستاگرام 👇🏿
⊂_ヽ
\\ Λ_Λ
\( 👀 )
👅ヽ
/ へ\
/ / \\
レ ノ ヽ_つ
/ /
/ /|
( (ヽ
| |、\
| 丿 \ ⌒)
| | ) /
ノ ) Lノ
(_/
💃🔞
فقط برو ببین چه خبره 😁 🔇👆
هدایت شده از پارازیت
🎶 هر آهنگ باحالی میخوای ۵ اینجا پیدا کن :👇
◀️ دانلود سریع آهنگ
🎵
🎵
🎵
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
#اسلایم بازا کجایییییییییین 😍
کدومو دوست دارین؟؟؟
نوتلا🐶. خامه ای🦋
پاتریک🐥. ترقه ای🐝
اسکویشی🐌. نرمالو🐭
https://eitaa.com/joinchat/407044499Cff6a3992bb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اسلایم ترقه ای 😍
#طنز_جبهه
هوا خیلی سرد شده بود
فرمانده گردانمون همه ی بچه ها رو جمع کرد
بعد هم با صدای بلند گفت:
کی خسته است؟
همه با انرژی گفتیم: دشمن!!!
ادامه داد:
* کی ناراحته؟
- دشمن!!!!
* کی سردشه؟!
- دشمن!!!
* آفرین... خوبه!
حالا برید به کارتون برسید
پتو کم بوده ، به گردان ما نرسیده..
نهج البلاغه
خطبه ۶۵
سیاسی، نظامی
و من كلام له (علیه السلام) في تعليم الحرب و المقاتلة، و المشهور أنه قاله لأصحابه ليلة الهرير أو أول اللقاء بصفين:
(در يكى از روزهاى آغازين جنگ صفّين در سال 37 هجرى براى لشكريان خود ايراد فرمود).
*مَعَاشِرَ الْمُسْلِمِينَ اسْتَشْعِرُوا الْخَشْيَةَ وَ تَجَلْبَبُوا السَّكِينَةَ وَ عَضُّوا عَلَى النَّوَاجِذِ فَإِنَّهُ أَنْبَى لِلسُّيُوفِ عَنِ الْهَامِ وَ أَكْمِلُوا اللَّأْمَةَ وَ قَلْقِلُوا السُّيُوفَ فِي أَغْمَادِهَا قَبْلَ سَلِّهَا وَ الْحَظُوا الْخَزْرَ وَ اطْعُنُوا الشَّزْرَ وَ نَافِحُوا بِالظُّبَى وَ صِلُوا السُّيُوفَ بِالْخُطَا.*
آموزش تاكتيك هاى نظامى:
اى گروه مسلمانان، لباس زيرين را ترس خدا، و لباس رويين را آرامش و خونسردى قرار دهيد. دندان ها را بر هم بفشاريد تا مقاومت شما برابر ضربات شمشير دشمن بيشتر گردد، زره نبرد خود را كامل كنيد، پيش از آن كه شمشير را از غلاف بيرون كشيد چند بار تكان دهيد، با گوشه چشم به دشمن بنگريد و ضربت را از چپ و راست فرود آوريد، و با تيزى شمشير بزنيد، و با گام برداشتن به پيش، شمشير را به دشمن برسانيد.
*وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ بِعَيْنِ اللَّهِ وَ مَعَ ابْنِ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ، فَعَاوِدُوا الْكَرَّ وَ اسْتَحْيُوا مِنَ الْفَرِّ فَإِنَّهُ عَارٌ فِي الْأَعْقَابِ وَ نَارٌ يَوْمَ الْحِسَابِ، وَ طِيبُوا عَنْ أَنْفُسِكُمْ نَفْساً وَ امْشُوا إِلَى الْمَوْتِ مَشْياً سُجُحاً، وَ عَلَيْكُمْ بِهَذَا السَّوَادِ الْأَعْظَمِ وَ الرِّوَاقِ الْمُطَنَّبِ، فَاضْرِبُوا ثَبَجَهُ فَإِنَّ الشَّيْطَانَ كَامِنٌ فِي كِسْرِهِ وَ قَدْ قَدَّمَ لِلْوَثْبَةِ يَداً وَ أَخَّرَ لِلنُّكُوصِ رِجْلًا، فَصَمْداً صَمْداً حَتَّى يَنْجَلِيَ لَكُمْ عَمُودُ الْحَقِّ، «وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ»(۱).*
و بدانيد كه در پيش روى خدا و پسر عموى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قرار داريد. پى در پى حمله كنيد و از فرار شرم داريد، زيرا فرار در جنگ، لكّه ننگى براى نسل هاى آينده و مايه آتش روز قيامت است، از شهادت خرسند باشيد و به آسانى از آن استقبال كنيد.
به آن گروه فراوان اطراف خيمه پر زرق و برق و طناب در هم افكنده (فرماندهى معاويه) به سختى حمله كنيد، و به قلب آنها هجوم بريد كه شيطان در كنار آن پنهان شده، دستى براى حمله در پيش، و پايى براى فرار آماده دارد.
مقاومت كنيد تا ستون حق بر شما آشكار گردد. «و شما برتريد، خدا با شماست، و از پاداش اعمالتان نمى كاهد».
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حکایت
@hkaitb
بعضی ها را دیده ای ؟!
چه خوب بی تفاوتند نسبت به آدم !
آنقدر که حسودی ات می شود کاش تو جایشان بودی ، ازبس که قشنگ عینِ خیالشان نیست ...!
زنگ میزنی ،
پیام می دهی ،
سراغشان را می گیری ،
دیر جواب می دهند !
برایشان مهم نیست !
وقت ندارند !
یا ....
من که باور نمی کنم رئیس جمهورِ فلان کشور هم تا این اندازه سرش شلوغ باشد ...
این بعضی ها سرشان شلوغ نیست ؛
استعداد عجیبی در بی تفاوت بودن دارند ...
و این بی تفاوتی کارهرکس نیست ؛
"هنر" می خواهد !
حکایت
@hkaitb
#تیکه_کتاب
پدرم همیشه میگفت:
"دروغ نگو، دزدی نکن، و همیشه وقتشناس باش."
من از دیر کردن و وقت نشناسی متنفرم.
همیشه خودم اولین نفری هستم که به جلسه میرسم. صبحها همیشه اولین نفری هستم که سرکار حاضر میشوم.
برای من امری طبیعی است. همیشه سحرخیز بوده ام و به همین دلیل، زود رسیدن به کار مشکلی برایم ایجاد نمیکرد.
یادم میآید یکبار که با "ژان کلود بیورف"، مدیرعامل برند ساعت سازی هوبولت حرف میزدم و او گفت که وقتی برای کار در برند امگا درخواست فرستاده بوده، مصاحبه کننده ساعت ۵ صبح را برای مصاحبه تعیین کرده است.
هنگام مصاحبه، ژان کلود از او پرسیده که چرا چنین ساعتی را برای وقت مصاحبه تعیین کردهاند، در صورتی که هوا هنوز تاریک است! و مصاحبه کننده هم پاسخ داده:
"من ساعت 5 صبح شروع میکنم تا سه ساعت از همه جلوتر باشم. همان وقتی که تو خواب هستی، من مشغول کارم."
من هم کم و بیش همینطور بودم.
جوان ها خیال میکنند تا آخر دنیا وقت دارند. پسربچهای که تازه 10 ساله شده، تولد بعدی خود را به اندازهی ابدیتی دور می بیند
چرا که سال پیش روی او تنها ده درصد از زمانی است که تا آن موقع سپری کرده است.
در ۵۰ سالگی اوضاع فرق می.کند؛ چرا که فاصله زمانی تا ۵۱ سالگی برابر دو درصد زمانی است که زندگی کردهاید. هرچه پیرتر و باتجربهتر می شوید، بیشتر به استفادهی درستتر از زمان خود فکر میکنید.
کم کم میبینید یک ساعت، یا یک آخر هفتهی عالی و بیاستفاده، فرصتی است که دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد.
📕 #رهبری
✍🏻 #الکس_فرگوسن
حکایت
@hkaitb
💥#داستانک💥
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه زنبور گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه زنبور رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و زنبور هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي زنبور؟! 😅
خشكم زد😳
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!🙈
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! 😓
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد !
✍از خاطرات *دکتر سید محمد میر هاشمی جراح و متخصص چشم*
حکایت
@hkaitb
#اندکی_تفکر
داشتم یک جزوهای که به دستم رسیده بود رو مطالعه میکردم که توش هفتصدتا از لذتهای رایگان دنیارو جمع کرده بود: بوی بدن نوزاد، خاروندن جای کش جوراب، خنکی اون طرف متکا، وقتی میرسی یکجای شلوغ و همون موقع یکی از پارک در میاد، وقتی میرسی به چراغ راهنما همون موقع سبز میشه، وقتی توو جیب شلوار پارسالت پول پیدا میکنی و...
اما راز پشت تمام این هفتصدتا نکته این بود که تو تووی اون لحظه درگیر لحظههایی؛ اگه در همون لحظه تو به گذشته یا آینده فکر میکردی لذتش خراب میشد؛ زندگی هم همینه؛ زندگی هنر زندگی کردن در لحظهست هیچکس نمیدونه فردا رو میبینه یا نه و اگه کسی اینو بدونه که شاید فردایی نباشه، معنی زندگی رو میفهمه!
دکتر مجتبی شکوری
حکایت
@hkaitb
#تیکه_کتاب
آدمی به مرور آرام میگیرد، بزرگ میشود، بالغ میشود و پای اشتباهاتش میایستد، آنها را به گردن دیگران نمیاندازد و دنبال مقصر نمیگردد گذشتهاش را قبول میکند، نادیدهاش نمیگیرد و اجازه میدهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند.
آدمی از یک جایی به بعد میفهمد که از حالا باید آینده اش را از نو بسازد، اما به نوعی دیگر میفهمد که زندگی یک موهبت است، یک غنیمت است، یک نعمت است و نباید آن را فدای آدمهای بی مقدار کرد.
اصلا از یک جایی به بعد، حال آدم خودش خوب میشود...
📕 #جای_خالی_سلوچ
✍🏻 #محمود_دولت_آبادی
حکایت
@hkaitb
«من گمان میکنم هرکسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست.
هیچکس از آنجا خبر ندارد.
کلیدش فقط در دست صاحبش است.
آنجا، آدم هر تصور ممنوعی دلش بخواهد میکند.
عشقهای محال،
هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش،
هر چیز نشدنی،آنجا شدنی است؛
یک بهشت- یا شاید جهنم ـ خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد.
این باغِ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است.
اما یک روزی و یک جوری آن را کشف میکند.»
✍🏻 #شاهرخ_مسکوب
حکایت
@hkaitb