🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#داستان_آموزنده
🔆پاداش تولى و تبرى
🪴امام سجاد (ع ) فرمود: هنگامى كه روز قيامت فرا رسد، خداوند همه انسانهاى قبل و بعد را در يكجا جمع مى كند، سپس منادى حق فرياد مى زند: اين المتحابون فى الله : كجايند آنانكه دوستان در راه خدا هستند؟.
🪴جمعى برمى خيزند، به آنها خطاب مى شود، شما بدون حساب به سوى بهشت روانه گرديد، آنها رهسپار بهشت مى شوند، در راه ، جمعى از فرشتگان با آنها ملاقات كرده و مى پرسند: شما از كدام حزب انسانها هستيد؟ در پاسخ گويند: ما براى خدا و طبق فرمان خدا، با دوستان خدا، دوست بوديم و با دشمنان خدا دشمن بوديم .
فرشتگان به آنها بشارت مى دهند و مى گويند: چه نيكو است پاداش عمل كنندگان .
🪴به اين ترتيب آنانكه تولى و تبرى دارند، يعنى با طرفداران حق دوستى فكرى و عملى مى كنند و با دشمنان حق ، دشمنى مى نمايند، به پاداش عالى بهشت نائل و سرافراز مى گردند.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردی
حکایت
.
🔅 #پندانه
✍ خدا جای حق نشسته
🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی میرفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بیرحم و خسیسی بود.
🔸دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست میکردم و صف سنگک میایستادم و کارم فقط آچار و یدکیآوردن برای آنها بود که از من خیلی بزرگتر بودند.
🔹در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کلهپاچه و کباب میخوردند.
🔸وقتی برای جمعکردن سفرهشان میرفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آنها خورده بود و گاهی قطرهای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار میخوردم.
🔹روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر میکرد که رانندهاش خانم بود.
🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد.
🔹آتش وجودم را گرفته بود. بهسرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم.
🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم:
چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟
🔹گفتم:
خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز میخوانم، کسی که بینماز است مرا میزند و آزار میدهد و تو هیچ کاری نمیکنی؟
🔸زمان بهشدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهمزدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم.
🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانوادههای نیازمند تقسیم میکردم.
🔸پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت میخواهد.
🔹گفت:
در این محل پیرمردی تنها زندگی میکند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید.
🔸آدرس را گرفتم. خانهای چوبی و نیمهویران با درب نیمهباز بود.
🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت:
بیا! کسی نیست.
🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سالها بود او را میشناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است.
🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاکنشین شده بود.
🔸خودم را معرفی نکردم چون نمیخواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاکنشینیاش اضافه کنم.
🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت:
پسرم آذوقهای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده.
🔸از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانیام بردم.
🔹با خود گفتم:
آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است.
🔸اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت میداد و میپرسید: میخواهی کدام باشی؟ تو میگفتی: میخواهم خودم باشم.
💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختیها جای خودم باشم که مرا بهرهای است که نمیدانستم.
حکایت
.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🔅#پندانه
✍ ما به تغییر نیاز داریم
🔹خانم معلم در یکی از روزهای پاییز مادر یکی از دخترها را خواست.
🔸خانم معلم به مادر گفت:
متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرامبخش داره. چون دخترتون بیشفعاله و مشکل حاد تمرکز داره. اصلا چیزی یاد نمیگیره.
🔹ترس به قلب مادر چنگ زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ میزد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد.
🔸وقتی همه چیز همان طور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت:
خجالت میکشم جلوی بچهها دارو بخورم.
🔹خانم معلم پیشنهاد داد وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوه خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد.
🔸دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد.
🔹خانم معلم دوباره مادرش را خواست. این بار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد.
🔸در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر میکرد.
🔹لبخندزنان به دخترش گفت:
چقدر خوبه که نمرههات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!
🔸دختر خندید:
مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
🔹مادر گفت:
چطور؟
🔸دختر گفت:
هر روز که براش قهوه میآوردم، قرص رو داخل فنجون قهوهاش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده.
💢خیلی وقتها تقصیر گردن دیگران نیست. این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
حکایت
.
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
.
بیماری روانی متولدین هرماه 🔞
فروردین💜 اردیبهشت خرداد🍻
تیر🩸 مرداد 💎 شهریور🫦
مهر 🌝 آبان💧 آذر 🪻
دی 🔥 بهمن 💋 اسفند🚑
بزن رو ماه تولدت 😈 😳👆🏼
https://eitaa.com/joinchat/3930652672C5ae33b81b9
✨باورمنمیشهمحشرهههه🙂
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
اول اسم عشقت چیه ؟ 🥺♥📲
💙 A 💙 💙 B 💙 💙 C 💙
💙 D 💙 💙 E 💙 💙 F 💙
💙 G 💙 💙 H 💙 💙 I 💙
💙 J 💙 💙 K 💙 💙 L 💙
💙 M 💙 💙 N 💙 💙 P 💙
💙 Q 💙 💙 R 💙 💙 S 💙
💙 W 💙 💙 Z 💙 💙 N 💙
فقط اونا ک عشق ❤ دارننن🤬🤬☝🏿
🔅#پندانه
✍ خدا یاور همهمان باشد
🔹با اهل معرفتی افتوخیز داشتم که هیچگاه از او نشنیدم به کسی در زمان سختی بگوید:
خدا یاورتان باشد.
🔸همیشه میگفت:
خدا یاور همهمان باشد.
🔹در این دعای او ظرافت بسیار خاصی یافتم.
🔸اگر میگفت:
خدا یاورتان باشد، نوعی نفس خود، به خدا شریک کرده بود که در دعای خویش، خود را از یاری خدا بینیاز دیده بود.
🔹پس دعای خود جمع میبست که مبادا نفسش، خودش را از یاری خدا بینیاز بیند.
حکایت
.
.
.
#داستان_آموزنده
🔆پر حرفى !
شخصى به حضور رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) آمد، و زياد حرف زد و پرچانگى كرد،پيامبر (ص ) به او فرمود:
زبان شما چند در دارد؟
او گفت : دو در دارد:1- لبها 2- دندانها.
پيامبر (ص ) فرمود:آيا اين درها قادر نيستند تا مقدارى از پر حرفى تو جلوگيرى كنند؟!.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از پارازیت
دابسمش هاے دخترونه شاخ اینستاگرام 👇🏿
⊂_ヽ
\\ Λ_Λ
\( 👀 )
👅ヽ
/ へ\
/ / \\
レ ノ ヽ_つ
/ /
/ /|
( (ヽ
| |、\
| 丿 \ ⌒)
| | ) /
ノ ) Lノ
(_/
💃🔞
فقط برو ببین چه خبره 😁 🔇👆
هدایت شده از پارازیت
🎶 هر آهنگ باحالی میخوای ۵ اینجا پیدا کن :👇
◀️ دانلود سریع آهنگ
🎵
🎵
🎵
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
#اسلایم بازا کجایییییییییین 😍
کدومو دوست دارین؟؟؟
نوتلا🐶. خامه ای🦋
پاتریک🐥. ترقه ای🐝
اسکویشی🐌. نرمالو🐭
https://eitaa.com/joinchat/407044499Cff6a3992bb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اسلایم ترقه ای 😍
#طنز_جبهه
هوا خیلی سرد شده بود
فرمانده گردانمون همه ی بچه ها رو جمع کرد
بعد هم با صدای بلند گفت:
کی خسته است؟
همه با انرژی گفتیم: دشمن!!!
ادامه داد:
* کی ناراحته؟
- دشمن!!!!
* کی سردشه؟!
- دشمن!!!
* آفرین... خوبه!
حالا برید به کارتون برسید
پتو کم بوده ، به گردان ما نرسیده..
نهج البلاغه
خطبه ۶۵
سیاسی، نظامی
و من كلام له (علیه السلام) في تعليم الحرب و المقاتلة، و المشهور أنه قاله لأصحابه ليلة الهرير أو أول اللقاء بصفين:
(در يكى از روزهاى آغازين جنگ صفّين در سال 37 هجرى براى لشكريان خود ايراد فرمود).
*مَعَاشِرَ الْمُسْلِمِينَ اسْتَشْعِرُوا الْخَشْيَةَ وَ تَجَلْبَبُوا السَّكِينَةَ وَ عَضُّوا عَلَى النَّوَاجِذِ فَإِنَّهُ أَنْبَى لِلسُّيُوفِ عَنِ الْهَامِ وَ أَكْمِلُوا اللَّأْمَةَ وَ قَلْقِلُوا السُّيُوفَ فِي أَغْمَادِهَا قَبْلَ سَلِّهَا وَ الْحَظُوا الْخَزْرَ وَ اطْعُنُوا الشَّزْرَ وَ نَافِحُوا بِالظُّبَى وَ صِلُوا السُّيُوفَ بِالْخُطَا.*
آموزش تاكتيك هاى نظامى:
اى گروه مسلمانان، لباس زيرين را ترس خدا، و لباس رويين را آرامش و خونسردى قرار دهيد. دندان ها را بر هم بفشاريد تا مقاومت شما برابر ضربات شمشير دشمن بيشتر گردد، زره نبرد خود را كامل كنيد، پيش از آن كه شمشير را از غلاف بيرون كشيد چند بار تكان دهيد، با گوشه چشم به دشمن بنگريد و ضربت را از چپ و راست فرود آوريد، و با تيزى شمشير بزنيد، و با گام برداشتن به پيش، شمشير را به دشمن برسانيد.
*وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ بِعَيْنِ اللَّهِ وَ مَعَ ابْنِ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ، فَعَاوِدُوا الْكَرَّ وَ اسْتَحْيُوا مِنَ الْفَرِّ فَإِنَّهُ عَارٌ فِي الْأَعْقَابِ وَ نَارٌ يَوْمَ الْحِسَابِ، وَ طِيبُوا عَنْ أَنْفُسِكُمْ نَفْساً وَ امْشُوا إِلَى الْمَوْتِ مَشْياً سُجُحاً، وَ عَلَيْكُمْ بِهَذَا السَّوَادِ الْأَعْظَمِ وَ الرِّوَاقِ الْمُطَنَّبِ، فَاضْرِبُوا ثَبَجَهُ فَإِنَّ الشَّيْطَانَ كَامِنٌ فِي كِسْرِهِ وَ قَدْ قَدَّمَ لِلْوَثْبَةِ يَداً وَ أَخَّرَ لِلنُّكُوصِ رِجْلًا، فَصَمْداً صَمْداً حَتَّى يَنْجَلِيَ لَكُمْ عَمُودُ الْحَقِّ، «وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ»(۱).*
و بدانيد كه در پيش روى خدا و پسر عموى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قرار داريد. پى در پى حمله كنيد و از فرار شرم داريد، زيرا فرار در جنگ، لكّه ننگى براى نسل هاى آينده و مايه آتش روز قيامت است، از شهادت خرسند باشيد و به آسانى از آن استقبال كنيد.
به آن گروه فراوان اطراف خيمه پر زرق و برق و طناب در هم افكنده (فرماندهى معاويه) به سختى حمله كنيد، و به قلب آنها هجوم بريد كه شيطان در كنار آن پنهان شده، دستى براى حمله در پيش، و پايى براى فرار آماده دارد.
مقاومت كنيد تا ستون حق بر شما آشكار گردد. «و شما برتريد، خدا با شماست، و از پاداش اعمالتان نمى كاهد».
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حکایت
@hkaitb
بعضی ها را دیده ای ؟!
چه خوب بی تفاوتند نسبت به آدم !
آنقدر که حسودی ات می شود کاش تو جایشان بودی ، ازبس که قشنگ عینِ خیالشان نیست ...!
زنگ میزنی ،
پیام می دهی ،
سراغشان را می گیری ،
دیر جواب می دهند !
برایشان مهم نیست !
وقت ندارند !
یا ....
من که باور نمی کنم رئیس جمهورِ فلان کشور هم تا این اندازه سرش شلوغ باشد ...
این بعضی ها سرشان شلوغ نیست ؛
استعداد عجیبی در بی تفاوت بودن دارند ...
و این بی تفاوتی کارهرکس نیست ؛
"هنر" می خواهد !
حکایت
@hkaitb
#تیکه_کتاب
پدرم همیشه میگفت:
"دروغ نگو، دزدی نکن، و همیشه وقتشناس باش."
من از دیر کردن و وقت نشناسی متنفرم.
همیشه خودم اولین نفری هستم که به جلسه میرسم. صبحها همیشه اولین نفری هستم که سرکار حاضر میشوم.
برای من امری طبیعی است. همیشه سحرخیز بوده ام و به همین دلیل، زود رسیدن به کار مشکلی برایم ایجاد نمیکرد.
یادم میآید یکبار که با "ژان کلود بیورف"، مدیرعامل برند ساعت سازی هوبولت حرف میزدم و او گفت که وقتی برای کار در برند امگا درخواست فرستاده بوده، مصاحبه کننده ساعت ۵ صبح را برای مصاحبه تعیین کرده است.
هنگام مصاحبه، ژان کلود از او پرسیده که چرا چنین ساعتی را برای وقت مصاحبه تعیین کردهاند، در صورتی که هوا هنوز تاریک است! و مصاحبه کننده هم پاسخ داده:
"من ساعت 5 صبح شروع میکنم تا سه ساعت از همه جلوتر باشم. همان وقتی که تو خواب هستی، من مشغول کارم."
من هم کم و بیش همینطور بودم.
جوان ها خیال میکنند تا آخر دنیا وقت دارند. پسربچهای که تازه 10 ساله شده، تولد بعدی خود را به اندازهی ابدیتی دور می بیند
چرا که سال پیش روی او تنها ده درصد از زمانی است که تا آن موقع سپری کرده است.
در ۵۰ سالگی اوضاع فرق می.کند؛ چرا که فاصله زمانی تا ۵۱ سالگی برابر دو درصد زمانی است که زندگی کردهاید. هرچه پیرتر و باتجربهتر می شوید، بیشتر به استفادهی درستتر از زمان خود فکر میکنید.
کم کم میبینید یک ساعت، یا یک آخر هفتهی عالی و بیاستفاده، فرصتی است که دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد.
📕 #رهبری
✍🏻 #الکس_فرگوسن
حکایت
@hkaitb
💥#داستانک💥
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه زنبور گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه زنبور رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و زنبور هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي زنبور؟! 😅
خشكم زد😳
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!🙈
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! 😓
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد !
✍از خاطرات *دکتر سید محمد میر هاشمی جراح و متخصص چشم*
حکایت
@hkaitb
#اندکی_تفکر
داشتم یک جزوهای که به دستم رسیده بود رو مطالعه میکردم که توش هفتصدتا از لذتهای رایگان دنیارو جمع کرده بود: بوی بدن نوزاد، خاروندن جای کش جوراب، خنکی اون طرف متکا، وقتی میرسی یکجای شلوغ و همون موقع یکی از پارک در میاد، وقتی میرسی به چراغ راهنما همون موقع سبز میشه، وقتی توو جیب شلوار پارسالت پول پیدا میکنی و...
اما راز پشت تمام این هفتصدتا نکته این بود که تو تووی اون لحظه درگیر لحظههایی؛ اگه در همون لحظه تو به گذشته یا آینده فکر میکردی لذتش خراب میشد؛ زندگی هم همینه؛ زندگی هنر زندگی کردن در لحظهست هیچکس نمیدونه فردا رو میبینه یا نه و اگه کسی اینو بدونه که شاید فردایی نباشه، معنی زندگی رو میفهمه!
دکتر مجتبی شکوری
حکایت
@hkaitb
#تیکه_کتاب
آدمی به مرور آرام میگیرد، بزرگ میشود، بالغ میشود و پای اشتباهاتش میایستد، آنها را به گردن دیگران نمیاندازد و دنبال مقصر نمیگردد گذشتهاش را قبول میکند، نادیدهاش نمیگیرد و اجازه میدهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند.
آدمی از یک جایی به بعد میفهمد که از حالا باید آینده اش را از نو بسازد، اما به نوعی دیگر میفهمد که زندگی یک موهبت است، یک غنیمت است، یک نعمت است و نباید آن را فدای آدمهای بی مقدار کرد.
اصلا از یک جایی به بعد، حال آدم خودش خوب میشود...
📕 #جای_خالی_سلوچ
✍🏻 #محمود_دولت_آبادی
حکایت
@hkaitb
«من گمان میکنم هرکسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست.
هیچکس از آنجا خبر ندارد.
کلیدش فقط در دست صاحبش است.
آنجا، آدم هر تصور ممنوعی دلش بخواهد میکند.
عشقهای محال،
هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش،
هر چیز نشدنی،آنجا شدنی است؛
یک بهشت- یا شاید جهنم ـ خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد.
این باغِ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است.
اما یک روزی و یک جوری آن را کشف میکند.»
✍🏻 #شاهرخ_مسکوب
حکایت
@hkaitb
#ضربالمثل
«چاه نکنده منار را می.دزدد»:
ضرب المثل چاه نکنده منار را می دزدد به افرادی گفته میشود که قبل از مقدمات کار شروع به کار میکنند.
زمینه پیدایش
در روزگاران قدیم مردمی از اهالی روستاهای کویری ایران سخت تلاش کردند تا توانسته بودند در روستای خود چاهی بکنند. مردم از این چاه برای آبیاری زمینهای کشاورزی خود استفاده میکردند. این آبیاری صحیح باعث شد آنها محصولات خوبی برداشت کنند و سود خوبی نیز نصیبشان شود. سال به سال وضع مردم این روستا بهتر شد تا اینکه شروع کردند به ساختن خانههای جدید برای خودشان و چون برای خانه سازی نیاز به آجر داشتند ، تصمیم گرفتند یک کورهی آجرپزی بسازند تا با خاکهای همانجا آجر تولید کنند و خانه بسازند.
با ساختن این کوره با آن منارهی بلندش کار ساخت و ساز روستای آنها سرعت گرفت و کم کم در طی چند سال تبدیل به شهر کوچکی شد و سطح زندگی مردم نیز بالاتر رفت ، به طوری که رشد و ترقی این روستا زبان زد روستاهای اطراف شد. بعضی از روستاها رشد آنها را ناشی از همکاری و پشتکاری که داشتند میدانستند. ولی مردم یکی از این روستاهای اطراف عامل پیشرفت آنها را فقط ساخت مناره آجرپزی میدانستند و میگفتند اگر ما هم چنین مناری داشته باشیم رشد میکنیم.
یک روز عدهای از مردم این روستای فقیر و کم درآمد جمع شدند و تصمیم گرفتند ، راه پیشرفت آنها را به هر روشی شده طی کنند و به این نتیجه رسیدند بهترین راه داشتن مناره است.
برای به دست آوردن مناره همه با هم تصمیم گرفتند به آن شهر کوچک بروند و شبانه بدون اینکه کسی بفهمد مناره را بدزدند و به شهر خود بیاورند. همان شب چندین مرد قوی هیکل و صد تا الاغ برای حمل کردن مناره و آوردن آن تا آن روستا به طرف روستای دیگر به راه افتادند ، وقتی آنها وارد آن روستای آباد شدند مردم همه خوابیده بودند و شهر در سکوت بود. روستاییان از فرصت استفاده کردند. طنابهایی به دور منار بستند و شروع به کشیدن کردند تا منار را از جا بکنند ، الاغها را هم طوری قرار دادند تا منار یکراست روی آنها بیفتد و بتوانند به راحتی به روستای خود برگردند و منار را با خود ببرند. ولی هرچه تلاش کردند و زور زدند فایدهای نداشت. مردها خیس عرق شدند ولی مناره ذرهای تکان نخورد. از صدا و همهمهی مردم پیرمردی که در کورهی آجرپزی کار میکرد و شبها همانجا استراحت میکرد بیدار شد. سرکی به بیرون کشید و فهمید مردم روستای کناری به قصد دزدی مناره دارند تلاش میکنند ، در دل شروع به خندیدن کرد.
مناره چندین متر در داخل زمین پایه داشت و به این راحتیها حتی تکان هم نمیخورد. اول فکر کرد اصلا" خودش را نشان ندهد ، تا آنها تلاش خود را بکنند و هر وقت خسته شدند بروند.
مدتی گذشت و مردان قوی هیکل هرچه توان داشتند برای تکان دادن مناره به کار بردند خسته هرکدام به کناری افتادند تا استراحت کنند. پیرمرد که این رفتار آنها را دید دلش سوخت و خواست به آنها کمک کند. چند سرفه کرد و آرام از مناره خارج شد. چند نفر از آنها آمدند پیرمرد را گرفتند تا مبادا داد و فریاد به راه بیندازد و همهی مردم را از حضور آنها مطلع کند. پیرمرد گفت : نیازی به این کارها نیست. من از کار سخت داخل این کوره داغ آجرپزی خسته شدهام ، من خوشحال هم میشوم شما این کوره را با خود ببرید. فقط یک سوال ، اگر شما این مناره را دزدیدید میخواهید چه کارش بکنید؟ یکی از مردان روستا گفت : خوب در روستای خود نصب میکنیم تا باعث ترقی ما هم شود. پیرمرد گفت : خوب این آنقدر بزرگ است که مردم اینجا سریع میفهمند که شما دزد آن بودهاید و به سراغتان میآیند ، شما بهتر نیست ابتدا چاهی بکنید به این اندازه که مدتی این مناره را داخل آن پنهان کنید.
اهالی روستا که دیدند پیرمرد راست میگوید به روستای خود برگشتند و شروع به حفر چاهی کردند که مناره داخل آن جا شود. آنها تصمیم گرفته بودند هرچه سریعتر روستای خود را رشد دهند. چند روزی که چاه را کندند به آب رسیدند. وقتی به آب رسیدند ، فکر دزدیدن مناره را کنار گذاشتند و از آب که مایع اصلی آبادانی است استفاده کردند کشاورزی خود را وسعت دادند و روستای خود را آباد کردند. و دیگر کار سخت دزدیدن مناره را فراموش کردند.
حکایت
@hkaitb
#خنده_حلال
#طنز_جبهه
#پوتین
موقع خواب بهمون خبر دادن که امشب رزم شب دارین ، آماده بخوابین
همه به هول و ولا افتادیم و پوتین به پا و با لباس کامل و تجهیزات نظامی خوابیدیم...
تنها کسی که از رزم شب خبر نداشت حسین بود
آخه حسین خیلی زودتر از بچه ها خوابیده بود ...😴
... نصفه های شب بود که رزم شب شروع شد😶
با صدای گلوله و انفجار از جا پریدیم
بچه ها مثل قرقی از چادر پریدند بیرون و به صف شدیم👀
خوشحال هم بودیم که با آمادگی کامل خوابیدیم🙂
و کارمون بی نقص بوده
اما یهو چشامون افتاد به پاهای بی پوتینمون😐
تنها کسی که پوتیش پاش بود حسین بود
از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم😲
آخه ما همه شب موقع خواب با پوتین خوابیده بودیم و حسین بی پوتین
به بچه ها نگاه کردم ، داشتن از تعجب کُپ می کردند😐😐😐
فرمانده با عصبانیت گفت: مگه نگفتم آماده بخوابین و پوتینهاتون رو دم در چادر بذارین؟😠
این دفعه رو تنبیه تون می کنم که دفعه دیگه خواستون جمع باشه
زود باشین با پای برهنه دنبالم بیاین...🤒
صبح روز بعد همه داشتیم پاهامون رو از درد می مالیدیم🤕
مدام هم غُر می زدیم که چطور پوتین از پاهامون در اومده
یهو حسین وارد شد و گفت: پس شما دیشب از قصد با پوتین خوابیده بودین؟
همه با حیرت نگاش کردیم😳و گفتیم:
آره! مگه خبر نداشتی قراره رزم
شب بزنن و ما تصمیم گرفتیم آماده بخوابیم؟
حسین با تعجب گفت: نه! من خواب بودم ، نشنیدم🙄
بچه ها که شاکی شده بودند گفتند:
راستی چرا دیشب همه ی ماها پاهامون برهنه بود جز تو؟🤔
حسین که عقب عقب راه می رفت گفت: راستش من نصف شب بیدار شدم😬
خواستم برم بیرون چادر که دیدم همه با پوتین خوابیدن😬
گفتم حتما خسته بودین و از خستگی خوابتون برده و نتونستین پوتیناتون رو در بیارین😬😂
واسه همین اومدم ثواب کنم و آروم پوتین هاتون رو در آوردم ، بد کاری کردم؟😐😂
آه از نهاد بچه ها در نمی یومد
حسین رو گرفتیم و با یه جشن پتوی حسابی حالشو جا آوردیم😋😂
حکایت
@hkaitb
ما اینجا ماندگاریم
در این خاک
که دستبندی از گل با اوست
اینجا سرزمین ماست
از سپیده دم عمر اینجا بوده ایم
اینجا بازی کردهایم
عاشق شدهایم
و شعر نوشتهایم
ما ریشه داریم در آبراهش
چون گیاهان دریا
ریشه داریم در تاریخش
در نانِ نازکش
در زیتونش
در گندم زردگونش
ریشه داریم در وجدانش
ماندگاریم در آذار و نیسانش...
#نزار_قبانی
و نور راه خود را پیدا خواهد کرد
حکایت
@hkaitb
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
حکایت به قلم "ســاده و روان"
📚 باب هشتم : در آداب صحبت
💫 علم برای تقویت دین و ایمان است نه به خاطر جمع آوری مال دنیا
🔸هركه پرهيز و علم و زهد فروخت
🔹خرمنی گرد كرد و پاک بسوخت (۱)
۱_هر کس که خویشتن داری و روحانیت و تقوای خود را اسبابی برای کسب مال کند به مانند این است که تمام هست و نیست خود را یکجا جمع کرده و به آتش کشیده است.
✔نکته: در اینجا (علم) به معنای دانش معنوی و دینی است. اشاره دارد به علم عالمان یا فقیه دینی.
#حکایات_سعدی
حکایت
@hkaitb