eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 بستنی چند سال قبل تصمیم گرفتم با یک تور به یزد بروم. در میان همراهان ما، یک دختر بیست و چند ساله بانمک با لبخندی شیرین بود که حس و حال مثبتی منتقل می‌کرد،در نتیجه سعی کردم در گپ و گفتگو را با او باز کنم. متاسفانه او خجالتی و کم حرف بود در نتیجه نتوانستم به او زیاد نزدیک شوم. خلاصه شب به یزد رسیدیم و در هتلمان اقامت گزیدیم و فردا سر صبح موقع صبحانه هر کسی دنبال نان تست فرانسوی، سوسیس و تخم مرغ و... بود با تعجب دیدم که دختر مورد بحث برای خودش یک بستنی خریده و در گوشه‌ای مشغول خوردن است. به او نزدیک شدم و گفتم : "دخترم، بستنی برای صبحانه ؟ " خیلی ساده و آرام گفت :" بله ، برای اینکه خوشحالم می‌کنه من روزم رو با هر چی که خوشحالم می‌کنه شروع می‌کنم تا بتونم تا اخر روز خوشحال باشم ."من به فکر فرو رفتم و به او غبطه خوردم که بخاطر حرف دیگران حاضر نیست از شادی‌های کوچک خودش بگذرد. متن از حکایت @hkaitb
📚 روانشناس توی خیابان شریعتی بودم که به طور تصادفی دوست قدیمی خودم را دیدم. این دوست من مثل خودم روانشناسی خوانده بود ولی حقیقتش را بخواهید از من در این زمینه با استعداد تر بود . متاسفانه بعد از ازدواجش روابط صمیمانه ما کم رنگ شد و بعد از مدتی به طور کلی از بین رفت. دوستم با مردی از خانواده ای ثروتمند ازدواج کرده بود ولی من اصلا از شوهرش خوشم نمی امد شاید همین امر باعث قطع ارتباط ما شد . خلاصه با وجود سالیان زیاد خیلی گرم با هم خوش و بش کردیم و تلفنی رو درد و بلد کرده تا بتوانیم باز همدیگر را ببینیم. چند روز بعد از اولین دیدار، تلفنی قرار یک ملاقات حضوری را در کافه ای گذاشتیم. روز ملاقات رسید و خاطرات گذشته تازه شد و از هر دری سخن گفتیم تا اینکه به او گفتم:" یادت هست، شخصیت روانشناسی افراد مختلف را برای سرگرمی تحلیل می کردیم و نظرهای تو از همه دقیقتر بود." یکهویی ساکت شد و سایه ی از غم روی صورتش نشست و گفت:" یادته در مورد بابک به من چه گفتی؟" یکه خوردم چرا این سوال را پرسیده است پس خودم را جمع و جور کردم و خیلی محتاط گفتم :" آره بهت همون اول گفتم خودشیفته است ولی تو فکر می کردی از روی حسادت این حرف رو می زنم ." باتاسف گفت :" آره، متاسفانه تحلیل تو در اين زمينه کاملا درست بود ." یکهویی انگار همه ی دنیا برایم تاریک شد چون می دانستم حتی یک دقیقه کنار افراد خودشیفته گذراندن چقدر سخت است چه برسد یک عمر. کمی بعد برایم تعریف کرد که هر کدام از آنها برای خودشان زندگی می کنند ولی در ظاهر یک زندگی ایدآل و بی نقص دارند به او گفتم :" اگر انقدر سخت هست ، چرا جدا نمی شوی ؟" گفت :" خسته تر از ان هستم که یک زندگی جدید را شروع کنم به همین دلیل این دور باطل را ادامه می‌دهم. " دیگر در این باره هیچ نگفتم چون به نظرم روحش کاملا مرده بود و من هم دیگر انقدر به او نزدیک نبودم که بتوانم کمکی به او کنم و از طرفی اگر کسی خودش نخواهد هیچ کس نمی تواند به او کمکی کند. پس بحث را کاملا عوض کردم .چند ساعت بعد جلوی کافه از هم جدا شدم و من رفتنش را نگاه کردم دوست خوب من که زمانی پر از شادی بود تبدیل به یک مرده متحرک شده بود که در یک قفس طلایی بی هدف زندگی می کرد. متن از حکایت @hkaitb
📚 بستنی چند سال قبل تصمیم گرفتم با یک تور به یزد بروم. در میان همراهان ما، یک دختر بیست و چند ساله بانمک با لبخندی شیرین بود که حس و حال مثبتی منتقل می‌کرد،در نتیجه سعی کردم در گپ و گفتگو را با او باز کنم. متاسفانه او خجالتی و کم حرف بود در نتیجه نتوانستم به او زیاد نزدیک شوم. خلاصه شب به یزد رسیدیم و در هتلمان اقامت گزیدیم و فردا سر صبح موقع صبحانه هر کسی دنبال نان تست فرانسوی، سوسیس و تخم مرغ و... بود با تعجب دیدم که دختر مورد بحث برای خودش یک بستنی خریده و در گوشه‌ای مشغول خوردن است. به او نزدیک شدم و گفتم : "دخترم، بستنی برای صبحانه ؟ " خیلی ساده و آرام گفت :" بله ، برای اینکه خوشحالم می‌کنه من روزم رو با هر چی که خوشحالم می‌کنه شروع می‌کنم تا بتونم تا اخر روز خوشحال باشم ."من به فکر فرو رفتم و به او غبطه خوردم که بخاطر حرف دیگران حاضر نیست از شادی‌های کوچک خودش بگذرد. متن از حکایت @hkaitb
📚 روانشناس توی خیابان شریعتی بودم که به طور تصادفی دوست قدیمی خودم را دیدم. این دوست من مثل خودم روانشناسی خوانده بود ولی حقیقتش را بخواهید از من در این زمینه با استعداد تر بود . متاسفانه بعد از ازدواجش روابط صمیمانه ما کم رنگ شد و بعد از مدتی به طور کلی از بین رفت. دوستم با مردی از خانواده ای ثروتمند ازدواج کرده بود ولی من اصلا از شوهرش خوشم نمی امد شاید همین امر باعث قطع ارتباط ما شد . خلاصه با وجود سالیان زیاد خیلی گرم با هم خوش و بش کردیم و تلفنی رو درد و بلد کرده تا بتوانیم باز همدیگر را ببینیم. چند روز بعد از اولین دیدار، تلفنی قرار یک ملاقات حضوری را در کافه ای گذاشتیم. روز ملاقات رسید و خاطرات گذشته تازه شد و از هر دری سخن گفتیم تا اینکه به او گفتم:" یادت هست، شخصیت روانشناسی افراد مختلف را برای سرگرمی تحلیل می کردیم و نظرهای تو از همه دقیقتر بود." یکهویی ساکت شد و سایه ی از غم روی صورتش نشست و گفت:" یادته در مورد بابک به من چه گفتی؟" یکه خوردم چرا این سوال را پرسیده است پس خودم را جمع و جور کردم و خیلی محتاط گفتم :" آره بهت همون اول گفتم خودشیفته است ولی تو فکر می کردی از روی حسادت این حرف رو می زنم ." باتاسف گفت :" آره، متاسفانه تحلیل تو در اين زمينه کاملا درست بود ." یکهویی انگار همه ی دنیا برایم تاریک شد چون می دانستم حتی یک دقیقه کنار افراد خودشیفته گذراندن چقدر سخت است چه برسد یک عمر. کمی بعد برایم تعریف کرد که هر کدام از آنها برای خودشان زندگی می کنند ولی در ظاهر یک زندگی ایدآل و بی نقص دارند به او گفتم :" اگر انقدر سخت هست ، چرا جدا نمی شوی ؟" گفت :" خسته تر از ان هستم که یک زندگی جدید را شروع کنم به همین دلیل این دور باطل را ادامه می‌دهم. " دیگر در این باره هیچ نگفتم چون به نظرم روحش کاملا مرده بود و من هم دیگر انقدر به او نزدیک نبودم که بتوانم کمکی به او کنم و از طرفی اگر کسی خودش نخواهد هیچ کس نمی تواند به او کمکی کند. پس بحث را کاملا عوض کردم .چند ساعت بعد جلوی کافه از هم جدا شدم و من رفتنش را نگاه کردم دوست خوب من که زمانی پر از شادی بود تبدیل به یک مرده متحرک شده بود که در یک قفس طلایی بی هدف زندگی می کرد. متن از حکایت @hkaitb
📚 بستنی چند سال قبل تصمیم گرفتم با یک تور به یزد بروم. در میان همراهان ما، یک دختر بیست و چند ساله بانمک با لبخندی شیرین بود که حس و حال مثبتی منتقل می‌کرد،در نتیجه سعی کردم در گپ و گفتگو را با او باز کنم. متاسفانه او خجالتی و کم حرف بود در نتیجه نتوانستم به او زیاد نزدیک شوم. خلاصه شب به یزد رسیدیم و در هتلمان اقامت گزیدیم و فردا سر صبح موقع صبحانه هر کسی دنبال نان تست فرانسوی، سوسیس و تخم مرغ و... بود با تعجب دیدم که دختر مورد بحث برای خودش یک بستنی خریده و در گوشه‌ای مشغول خوردن است. به او نزدیک شدم و گفتم : "دخترم، بستنی برای صبحانه ؟ " خیلی ساده و آرام گفت :" بله ، برای اینکه خوشحالم می‌کنه من روزم رو با هر چی که خوشحالم می‌کنه شروع می‌کنم تا بتونم تا اخر روز خوشحال باشم ."من به فکر فرو رفتم و به او غبطه خوردم که بخاطر حرف دیگران حاضر نیست از شادی‌های کوچک خودش بگذرد. متن از حکایت @hkaitb