هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
🥀انا لله و انا الیه راجعون🥀
⬛️ درگذشت پدر بزرگوار مدیر کانال @sepah_qodsir را خدمت ایشان و خانواده محترمشان تسلیت عرض میکنیم.
✨برای شادی روحشون یه فاتحه قرائت بفرمایید✨
🔘بزرگوارانی که قصد خواندن نماز وحشت دارند به نام سلمان سرخی هست 🙏
❤️ #یامهدی❤️
اللَّهمَّ اجْعَلْنــــــی
مِنْ أَنْصارهِ وَ أعْوَانِهِ
صد جمعه دیده ایم
و شمارا ندیده ایم..
از درد گفته ایم و
دوا را ندیده ایم..
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♨️
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضرب المثل
📚کلک کسی را کندن !
کلک آتشدان کلی و سفالین است که آهنگران از آن برای سرخ کردن فلزات استفاده می کردند تا بتوانند آهن و فلز گداخته را در روی سندان و زیر چکش به هر شکلی که بخواهند در بیاورند .
کلک مزبوربه شکل تقریبی گلدانهای معمولی ساخته می شد و در زیر آن سوراخی داشت که لوله دمیدن را از زیر زمین به آن متصل می کردند . آن گاه در داخل مقداری آتش و بر روی آن زغال سنگ یا زغال چوب می ریختند و با تلمبه مخصوصی از زیر کلک به آن می دمیدند تا زغالها کاملاً سرخ شود .
سپس آهن مورد نظر را در درون آتش می گذاشتند و باز هم به شدت می دمیدند تا آهن نیز گداخته شده به شکل آتش درآید و از آن تیشه و داس و تبر و بیل و کلنگ و انبر و... بسازند .
شبها که هوا تاریک می شود وسکنه دهات و روستاها در خانه های خویش خوابیده اند در دل شب به همان روستاها و روستاهای مجاور می روند و دستبرد می زنند . مردان جوگی هم برخی اسب و گاو می دزدند و شبانه به وسیله ایادی خویش حیوانات مسروقه را به نقاط دور دست می فرستند و به قیمت نازل می فروشند .
همین مسائل موجب می شود که بعضی مواقع بین روستاییان و جوگی ها اختلاف بروز می کند و گهگاه به منازعه و زد و خورد منتهی می شود . در این موقع کشاورزان قبل از هر کاری جلوی چادر جوگی می روند و کلکش را میکنند و به دور می اندازند . وقتی کلک کنده شد جوگی مجبور می شود اثاث و زندگی را جمع وبه جای دیگر کوچ کند .
"کلک را کندن" یعنی دفع و رفع مزاحمت کردن است که در ادوار گذشته به علت بی نظمی و نابسامانی کشور و عدم وجود امنیت بیشتر مورد استعمال داشت و به همین جهت در اصطلاحات عامیانه به صورت ضرب المثل درآمده است .
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#تفرقه_بیانداز_و_حکومت_کن
در روزگاران قدیم باغبانی بعد از چندین سال خشکسالی ؛ باران فراوانی داشت و در نتیجه با زحمت و رسیدگی بسیار توانست محصول خوبی بدست بیاورد .
بگونه ای که در تمام روستا ؛ آوازه پرباری محصولش دهان به دهان میگشت .
یک روز که برای سرکشی به باغش رفته بود ؛ متوجه شد سه دزد در حالیکه هر کدام کیسه ای بر دوش دارند مشغول دزدیدن میوه های او و پر کردن کیسه هایشان هستند .
نخست تصمیم گرفت سر و صدا براه اندازد تا مردم به کمکش بیایند ؛ اما دید تا آنموقع دزدان فرار کرده اند .
بعد تصمیم گرفت با چوب به آنها حمله کند ؛ ولی دید آنها سه نفرند و او یکنفر . پس حریف نمیشود .
بعد از اینکه تمامی راهها را با خود سبک سنگین کرد ؛ چاره ای بذهنش رسید .
به آرامی به دزدان نزدیک شد و سلام کرد .
دزدها ؛ متوجه شدند که وی صاحب باغ میباشد اما با پررویی ؛ به روی خود نیاوردند . با خونسردی جواب سلام باغدار را دادند .
دزد اول گفت ؛ من مردی فقیرم و پولی ندارم تا برای خانواده ام میوه ای تهیه کنم . آمده ام کمی میوه برایشان ببرم .
باغدار لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی راحت باش .
دزد دوم گفت من درویشم و روضه میخوانم و انعامی میگیرم . وقتی به شهر شما آمدم خیلی گرسنه بودم ؛ آمدم کمی میوه بچینم و بروم .
باغدار باو هم لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی تو هم راحت باش .
از دزد سوم پرسید تو چرا آمده ای ؟
دزد گفت ؛ من مامور مالیاتم . آمده ام مالیات میوه ات را بگیرم .
باغدار با احترام گفت ؛ شما چرا میوه میچینید ؟ بیایید برویم ته باغ از میوه های دست چین مخصوص خودم بشما بدهم .
دزد سوم که باورش شده بود با خوشحالی با باغداز همراه شد و به انباری ته باغ رفت تا میوه های دست چین بگیرد .
باغدار در آنجا با ترکه اناری که داشت کتک مفصلی به او زد و دست و پایش را بست و در گوشه ای رها کرد و بسراغ دو دزد دیگر رفت .
به دزدی که ادعای درویشی میکرد گفت ؛ کمی چای دم کرده ایم . خسته شدی بیا با ما چای بخور و دعایی هم در حقمان انجام بده ثواب دارد .
دزد دوم هم حرف باغدار را پذیرفت و با او به ته باغ رفت . باغدار او را هم با ترکه انار کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و رهایش کرد و بسراغ دزد سوم رفت .
او را هم در همان جا کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و گوشه ای رها کرد و خود بسراغ قاضی رفت و با آوردن قاضی انها را بدست قانون سپرد .
همسایگان که ماجرا را نمیدانستند با تعجب او را دوره کردند و پرسیدند :
تو چگونه به تنهایی توانستی سه دزد را گرفتار کنی ؟؟
باغبان تبسمی کرد و گفت ؛ مگر نشنیده اید که میگویند :تفرقه بیانداز و حکومت کن
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘✍ملت احمد شاهی
احمدشاه، شاه جوانمرگ، پس ازآنکه ازشاهی ایران عزل شدگرچه اوخود را عزلشدنی نمیدانست چهارسال وچهار ماه بیشتر زنده نماد.
جوان بیآزاری بود و دیوارش درعصرگذار به تجدد ازهمه کوتاهتر بود.
وقتی پاریس بود، خودرو رولزرویسی داشت که باآن درخیابان شانزه لیزه رفتوآمد میکرد.
خود اوحکایت بامزهای دربارۀ این ماشین تعریف میکرد...
میگفت: دریکی از رُمانهای پلیسی مردی به قتل رسید وشرلوک هولمز رابرای کشف راز قتل خبر کردند.
شرلوک دقایقی جنازه را وارسی کرد وچیزهای زیادی دربارۀ مقتول گفت، از جمله اینکه گفت: «مقتول زمانی فرد ثروتمندی بوده، اما چند سالی است که وضع مالی خوبی ندارد، اما آنقدر هم مُفلس نشده که به نان شبش محتاج باشد.»
از شرلوک پرسیدند، این مسئله راازکجا فهمیده!
پاسخ میدهد: «لباسی که تن مقتول است از خیاطخانۀ معروفی است که فقط افرادپولدار می توانند ازآن خرید کنند، اما لباس برای چند سال پیش است ومعلوم است متوفی دیگر استطاعت مالی آنرا ندارد لباس جدیدی ازآنجا بخرد، اما آنقدرهم مُفلس نشده که برای نان شبش همین لباس راهم بفروشد...»
احمدشاه خودرا باآن جسد مقایسه میکرد و میگفت:
«حکایت من واین رولزرویس همین است . هرکس مرا بااین رولزرویس ببیند، می فهمد زمانی آنقدر ثروتمند بودهام که میتوانستهام رولزرویس بخرم، اما چون رولزرویسم قدیمی است معلوم است دیگر استطاعت مالی ندارم مدل جدید آن را بگیرم، وآنقدر هم مفلوک نشدهام که ماشینم را بفروشم .»
وامااین روزها حال و روز بیشترما ایرانیها هم همین شده . دور ازجان شما که میخوانید، مانند آقای مقتول داستان شرلوک هولمز یاهمین احمدشاه خودمان شدهایم .
آنچه احمدشاه درمورد خود میگفت، این روزها درمورد همۀ ماصدق میکند .وقتی میبینیم کسی ماشین دارد، می فهمیم زمانی آنقدر پولدار بوده که می توانسته ماشین بخرد! اما دیگر استطاعت عوض کردن همان ماشین را حتی اگر پراید باشد ندارد، اما همینکه آن ماشین رادارد، یعنی هنوز آنقدر مُفلس نشده که به خاطر هزینۀ نگهداری ماشین و پُرکردن جیب خالی همانراهم بفروشد.
درمورد خانه دیگر حرفی نمیزنم که هرمتر مربعش، همین حوالی جنوب شهرکه من زندگی میکنم، قیمت یک روزلرویس احمدشاه شده! راستش رابخواهید چند وقتی است وضع آن جسد داستان شرلوک هولمز راحتی درمورد چیزهای پیشپاافتادهای مثل اُدکلن دارم !
با خودم میگویم، زمانی آنقدر ثروتمند بودهام که فلان ادکلن رامی خریدم اما دیگر استطاعت خرید جایگزینش را ندارم، برای همین، تهماندۀ اُدکلنم را اتُماتُم مصرف میکنم .
این است که میگویم شدهایم *ملت احمد شاهی*
البته شباهتهامان به احمدخان، بیش ازاین هاست. ماهم مانند او ازایران تبعید شدهایم، البته با این تفاوت که چون مانند حضرت اشرف استطاعت زندگی خارج ازایران وخرید بلیت هواپیما و اینجور رویاهای ملوکانه را نداریم، ترجیح دادیم دوران تبعیدمان را همین جا درایران بگذرانیم و در همین اندرونی آپارتمان اجارهای خودمان قبلۀ عالم باشیم .
شباهت دیگرما به احمد شاه این است که اوخَلع قدرت شده بود، درست عین ما .
شباهت دیگرمان به او این است که او دلش را به آن رولزرویس خوش کرده بود، ما هم، هریک دلمان را به لَکَنتهای که برایمان مانده خوش کردهایم و به زندگی در مرحلۀ مخلوعِ معزولِ تبعیدیِ بیاُدکلن بَسنده میکنیم.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
هدایت شده از ذکر روزانه 🌱 حرز معتبر امام جواد علیه السلام
بسم الله الرحمن الرحیم
من لن یشکر المخلوق لم یشکر الخالق
به نیابت از خودم و خانواده خوداز تمامی عزیزان وبرادران محترم که به مناسبت فاتحه خوانی مرحوم پدر بزرگوارم پیام تسلیت فرستادند وهمدرد ما در مصاب بودند تشکر وقدردانی مینماییم واز خداوند عالم برای همه ی شما آرزوی توفیق و برای اموات شما رحمت ومغفرت را از درگاه ایزد منان خواستارم.
برادرشما علی سرخی
📚#حکایت_پندآموز
روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه میگذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی میخواست آب بکشد و نمیتوانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کردهای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد.
آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسولالله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید.
پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آوردهای؟ گفت: مردی خوشروی، شیرینکلام، خوشاخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آوردهای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدمهای مبارکش افتاد. گریه میکرد و معذرت میخواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد:
📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم)
و تو اخلاق عظیم و برجستهاى دارى.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚قدر عافیت
پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستین بار بود كه دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فكر چاره جویى بودند، تا اینكه حكیمى به شاه گفت : (اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى كنم .)
شاه گفت : اگر چنین كنى نهایت لطف را به من نموده اى . حكیم گفت : فرمان بده نوكر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر كرد. او را به دریا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا كمك كنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشیدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت . شاه از این دستور حكیم تعجب كرد و از او پرسید: (حكمت این كار چه بود كه موجب آرامش غلام گردید؟ )
حكیم جواب داد: (او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصیبت گردد.)
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_کوتاه_خواندنی
🔹 پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند.
آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت:
🔹 طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد.
🔹 دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو،
🔹 اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید.
🔹آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
12.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه سرود زیبای دیگه با دهه هشتادی ها که تلویزیون اون رو پخش کرد؛ این بار برای حاج قاسم
🔹خوبه مجموعه های فرهنگی سرودهای مدل سلام فرمانده و کارهای این مدلی رو افزایش بدن
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin