📕#داستان_مسافر_نحس😒
حاج ناصر تو بیمارستان بستری بود.
۱۵ نفر از اهالی محل خواستن برن عیادتش.
یک مینی بوس دربست گرفتن با راننده توافق کردن که نفری ۵ تومن بدن.
راننده گفت: یک نفر دگه هم بیارید که صندلی ها تکمیل بشن.
بهش گفتن: نه دگه کسی نیست فقط ماییم .
خواستن حرکت کنند که یکی از دور بدو اومد طرف مینی بوس .
راننده گفت: آها، یک نفر هم جور شد.
بهش گفتن: ولش کن! این جاسم نحسه، اگه بامون بیاد ،حتما نحسیش ما رو می گیره و یک اتفاقی میفته!
راننده گفت: نه، من اعتقاد ندارم به این خرافات. مهم اینه صندلی ها تکمیل بشن و ۵ تومن بیشتر گیرم بیاد.
خلاصه ایستاد و جاسم رسید. تا دَرِ مینی بوس رو باز کرد،گفت:
پیاده شید!حاج ناصر مرخص شد! نمی خواد برید بیمارستان!!
و این گونه راننده بدبخت رزقش بریده شد 😂😂
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅 السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
❗️ما اصلا احساس نمیکنیم که ماه رجب آمده است!
🔰 ما وقتی بچه بودیم #ماه_رجب و شعبان كه میآمد احساس میكردیم؛ چون مرحوم پدر ما وقتی ماه رجب میآمد همه اوضاع و عباداتش فرق میكرد. ایشان و والده ما در ماه رجب، پنجشنبهها و جمعهها #روزه میگرفتند و گاهی پدر ما هر سه ماه رجب و شعبان و رمضان را روزه میگرفت. اصلا ماه رجب در منزل ما فرق داشت. حالا اصلا خود ما احساس نمیكنیم كه ماه رجب آمده، و باید با تقویم آن را پیدا كنیم!
📚آشنایی با قرآن، ج۱۴،ص۹۴،مرتضی مطهری
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣صدقه از دارایی نمیکاهد...
🌼🍃جوانی در دانشکدهای از پیشرفتهترین دانشکدههای اقتصادی و تجاری آمریکایی فارغ التحصیل شد و برگشت تا در کسب و کار فروش لوازم خانگی به پدرش کمک کند، ناگهان متوجه شد که پدرش هر ماهی یک دستگاه لباس شویی یا یخچالی و یا اجاق گاز ی را در راه خدا به مستمندان (فقرا، بی سرپرستان و بیوه زنان) کمک میکند.
🌼🍃پسر بشدت در برابر این کار پدرش ایستاد و آن را تلف کردن مال قلمداد میکرد و شروع کرد به حساب و کتاب که هزینه هر ماه و هر سال چنین و چنان میشود و بعد از ده سال چه مبلغ هنگفتی جمع میشود که اگر این مبلغ را در سرمایه گذاری به راه اندازد چه سودی خواهد داشت.
🌼🍃سرانجام به نتیجهای دست یافت که به آسانی نمیتوانست از آن گذشت!
آمار و ارقامی که به آن دست یافته بود به سادگی قابل چشم پوشی نبود... لذا با پدرش شروع به مجادله کرد تا او را قانع کند که چگونه در اشتباه است و این کار او کاملا مخالف قوانین و اصول تجارتی است که او در دانشگاههای آمریکایی خوانده است.
🌼🍃پدر سادهاش از او پرسید: آیا تعداد گوسفندان بیشتره یا سگها؟ گفت: گوسفند:
سپس پرسید: سگها در سال بیشتر تولید مثل میکنند یا گوسفندان؟
سگها بیشتر از یک بار در سال تولید مثل میکنند و هر بار نیز پنج یا شش و یا بیشتر از اینها نیز تولید مثل میکنند... اما میش کاملا برعکس؛ سالی یک یا دو بره تولید مثل میکند.
سپس پدر ادامه داد و پرسید؟ که مردم سگ میخورند یا گوسفند و میش؟
🌼🍃جوان جواب داد: معلوم است گوسفند
پدر گفت: پس مادام سگها بیشتر از گوسفندان زاد و ولد میکنند و مردم بیشتر گوسفندان را ذبح میکنند و میخورند و سگها اصلا خوردنی نیستند، پس چرا تعداد گوسفندان چندین و چندین برابر سگها است؟
🌼🍃جوان ساکت ماند و جوابی نداشت؛ پدر به او گفت: این معادله در دانشگاههای آمریکایی و غرب قابل تعلیم نیست.
🌼🍃پسر دلبندم این یعنی برکت و دادن صدقه و بخشیدن مال باعث افزایش ثروت میشوند و هرگز از آن نمیکاهند و این موضوع به خدا ارتباط دارد...
❣مال هیچ بندهای با دادن صدقه کاهش نمییابد.
@Bohlol_Molanosradin
روزی پزشکی سالخورده که از افسردگی شدید رنج میبرد، برای معالجه و درمان نزد من آمد.
او توان این را نداشت که با اندوه از دست دادن همسرش در دو سال پیش کنار بیاید.
نیروی چیره شدن بر این درد و رنج را در خود نمیدید.
او همسرش را بهشدت دوست میداشت.
از دست من چه کاری ساخته بود؟
به او گفتم دکتر چه میشد اگر شما مرده بودید و همسرتان زنده میماند؟
_ وای که دیگر این خیلی بدتر بود، بیچاره او چگونه میتوانست اینهمه درد و رنج را به تنهایی تحمل کند؟
از این فرصت استفاده کردم و در پاسخ گفتم: دکتر پس ببینید که این درد و رنج نصیب او نشد، و این شما هستید که رنجش را به جان خريديد و اکنون باید آن را تحمل کنید.
سکوت کرد، تنها به آرامی دستم را فشرد و مطب را ترک کرد...
▪️ رنج وقتی معنا یافت، معنایی چون گذشت و فداکاری، دیگر آزاردهنده نيست...
👤 ویکتور فرانکل
📚 معنادرمانی
@Bohlol_Molanosradin
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🔘 داستان کوتاه
ابراهیم خواص گوید: شبی در بیابان گم شدم. صدای درندگان بدنم را میلرزاند. به خدا توکل کردم و آرامش بر من حاکم شد. مدتی به رفتن ادامه دادم، صدای خروسی شنیدم و یقین کردم به آبادی رسیدهام و طعمه درندگان بیابان نخواهم شد.
به نزدیک صدای خروس رسیدم، خرابهای دیدم، ناگهان سه راهزن مرا گرفتند و هر چه داشتم غارت کردند.
ناراحت و عبوس به گوشه دیگر خرابه رفتم و با خدای خود گفتم، من که توکل کردم، چرا با من چنین کردی؟
خوابیدم. در عالم رویا خبرم دادند، توکل کردی باید تا آخر میرفتی، وقتی صدای خروس را شنیدی ترست از بین رفت و یقین کردی از خطر رها شدی و توکلت کم شد. و ما نظر حمایت از تو برداشتیم و فرشتگان محافظت را امر کردیم تو را به حال امیدت، که خروس بود رها کنند پس گرفتار راهزنان شدی.
سحر برخیز و به خرابه برگرد.
طلوع آفتاب به خرابه رفتم و دیدم 3 گرگ راهزنان را طعمه خود کردهاند و هر چه از من به تاراج بردهبودند آنجا بود.
به خداوند توکل کن و کار وامور خویش به او بسپار
که او توکل کنندگان را دوست میدارد
وکارشان را به
سرانجام میرساند...
@Bohlol_Molanosradin
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅 السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
🔴 این حکایت را تا آخر بخوانید 🔴
شهوت پنهان 😔 (حکایتی واقعی )
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم، تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم.
خیلی بر گرسنگی صبر کردم،
پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
درراه یکی از دوستانم به اسم ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه باخبر ساختم.
پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت :
برو و به خانواده ات بده.
به طرف خانه به راه افتادم ...
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت :
این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند.
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .
اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه بر می گشتم .
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم .
که ناگهان ابو نصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !
در خانه ات خیر و ثروت است...
گفتم: سبحان الله... از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد، و همراهش ثروت فراونی است.
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است، پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد .
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده...
خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بی نیاز ساختم.
درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم،
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد.
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند ، و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند ...
گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند،
کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد...
سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه "شهوت پنهانی" وجود داشت،
از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم...
چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم: آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : این برایش باقی مانده ...
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .
سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت :
نجات یافت . . . . . . .
خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد،
پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کارخیری را خالصانه وصرفا برای الله تعالی انجام دهیم .
🟢 مثال ڪسے ڪہ پروردگارش را ذڪر مےڪند و ڪسے ڪہ پروردگارش را ذڪر نمےڪند، مانند شخص زنده و مرده است.
@Bohlol_Molanosradin
☂🌧☂🌧☂
🌧☂🌧
☂🌧
💜روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
خسته تر وکسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت:
بیایید یک بازی بکنیم که حوصله مان سرنرود
مثلا قایم باشک؛ همه ازاین پیشنهاد شاد شدند
دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم...
از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود
همه قبول کردند او چشم بگذاردو به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....
یک...دو...سه...چهار...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد
اصالت در میان ابرها مخفی گشت
هوس به مرکز زمین رفت
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت
طمع داخل کیسه ای که دوخته بودمخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود.
هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیردو جای تعجب هم نیست
چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت...
هنگامیکه دیوانگی به صد رسید
عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد
دیوانگی فریاد زد دارم میام
دارم میام
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود
زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود
و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه
هوس در مرکززمین
یکی یکی همه را پیدا کرد
جز عشق او از یافتن" عشق"ناامیدشده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی
او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فروکرد
دوباره و دوباره این کار را تکرار کرد تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد
اما با دستهایش صورت خود را پوشانده بود
و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت
من چه کردم
من چه کردم
چگونه می توانم تو را درمان کنم.
" عشق " یاسخ داد:
تو نمی توانی مرا درمان کنی،
اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.
و اینگونه شد که از آن روز به بعد " عشق " کور است.
و " دیوانگی " همواره در کنار اوست
@Bohlol_Molanosradin