📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
🔻تجارت بوق حمام
در زمان های قدیم بازرگان ثروتمندی زندگی می کرد که بسیار درتجارت موفق بود و پسری داشت که بسیار تنبل و تن پرور بود و دنبال کسب روزی نمی رفت. تاجر دوست داشت به پسرش راه و رسم تجارت را بیاموزد اما پسر هر بار طفره می رفت و می گفت همه چیز را در باره تجارت می داند و تمام فوت و فن تجارت در این خلاصه می شود که ارزان بخری و گران بفروشی و از پدرش خواست که سرمایه ای به او بدهد و او را با کاروانی به تجارت بفرستد.
پدر قبول کرد و سرمایه ای به پسرش داد و تاکید کرد که حواسش جمع باشد و پول را از کف ندهد.
پسر قول داد که موفق شود و با کاروانی راهی سفر شد. چند روز گذشت تا اینکه به شهری رسیدند. مردی که بوق حمام می فروخت نوجه او را به خود جلب کرد. در شهر پسر وقتی آب حمام عمومی گرم می شد صاحب حمام به بلندی می رفت و بوق می زد تا مردم بفهمند به حمام بیایند. پسر قیمت بوق را پرسید. فروشنده گفت: ۱ سکه نقره. پسر گفت: ۵ کیسه بوق حمام می خواهم و مبلغ آن را پرداخت و خوشحال و خندان با کاروان به شهر برگشت و نزد پدر رفت و گفت: یک شبه ثروتمند خواهم شد.
پدر گفت: چه تجارت کردی؟
پسر گفت: ۵ کیسه بوق حمام خریدم.
پدر فریادی زد و شکه شد. همه به سمتش دویدند و مادر پسر به پدر آب قند خورانید.
پدر که به هوش آمد با صدای نالان گفت: آخر ای پسر نادان مگر شهر ما چند حمام دارد؟
پسر گفت: یک حمام
پدر گفت: تا کی میخواهی صبر کنی آن بوق خراب شود؟
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#طنز 😊
کیش ومات چیست؟
به زنت میگی یک زنی رودیدم چقدرشبیه توبودبعدخانمت میپرسه خوشگل بود؟
اینجاست که نه میتونی
بگی آره نه بگی نه
یعنی کیش ومات
هرکدومو بگی فاتحت خوندست!😂
#فامیل_دور
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_مکر_زنان😉
زنى از بازار مىگذشت، ديد پيرمردى در حجره نشسته و مشغول نوشتن است. از او پرسيد: 'پدر جان، چه مىنويسي؟' جواب داد: 'مکر زنها را مىنويسم' . زن، سرى تکان داد و با خود گفت: 'مکر زنى نشانت بدهم که تا عمر دارى فراموشت نشود' . زن از پيرمرد دعوت کرد که امروز ظهر ناهار به منزل ما بيا. پيرمرد از خدا خواسته قبول کرد. ظهر که شد، به منزل زن رفت. زن که خود را به هفت قلم آراسته بود، ضمن پذيرائى از پيرمرد به بدگوئى از شوهرش پرداخت. پيرمرد پرسيد: 'شوهرت کجاست؟' او گفت: 'مدتى است به سفر رفته است و از او خبرى ندارم' . ناگاه در منزل صدا کرد زن به پيرمرد گفت: 'خيال مىکنم شوهرم از مسافرت برگشته است. زود باش برو توى صندوق!' پيرمرد را داخل صندوق جا داد. و در آن را قفل زد و کليد را توى جيبش گذاشت.
شوهرش از راه رسيد و زن تمام جريانات را از سير تا پياز ـ از رفتن به بازار و ديدن پيرمرد و دعوت کردن او تا پنهان کردنش در صندوق ـ براى او تعريف کرد. پيرمرد داخل صندوق همه چيز را شنيد و داشت از ترس قالب تهى مىکرد. شوهر ناراحت و عصبانى شد و گفت: 'زود باش کليد صندوق را بيار و به من بده تا بروم و او را بکشم' . پيرمرد ديگر خودش را براى مرگ آماده کرده بود. زن، کليد را آورد و به دست شوهرش داد. تا شوهر کليد را گرفت، زن با صدائى بلند به او گفت: 'ياد من تو را فراموش!' گويا قبلاً جناغ شکسته بودند و با هم شرط بسته بودند. و به اين ترتيب، مرد شرط را باخت و موضوع را به شوخى گرفت و قفل صندوق را باز نکرد.
عصر که شوهرش سرکار خود رفت، زن در صندوق را باز کرد و مرد بيچاره را که نيمهجان شده و از ترس، خرابى بارآورده بود، آزاد کرد و گفت: 'حالا برو تا تو باشى که فکر نوشتن مکر زنها به سرت نزند' .
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت_ملانصرالدین
📕 این داستان: تعارف راستی
در موقع بی پولی رفقای ملا از او مهمانی خواستند. ملا هر چه عذر کرد نپذیرفتند. بالاخره به اصرار، خود آنها روزی را معین کردند و ملا هم قبول کرد به شرط آنکه غذای حاضری بسازند. روز موعود برای چاشت نان و ماست و خرما و پنیر و انگور تهیه دیده بود و به دوستانش اصرار بی اندازه میکرد که خجالت نکشید این غذا متعلق به خود تان است، همانطور که در منزل میل میکنید اینجا هم بی تکلیف صرف نمائید. رفقا از تعارف ملا خیلی شاد گشتند و با کمال میل چاشت را صرف کرده و روزی را به خوشی گذرانیدند. ولی وقتی بیرون آمدن از منزل ملا، کفش و عبای خود را نیافتند. از ملا پرسیدند: آنها را کجا گذاشته اید؟ ملا گفت: نزد سمسار سرگذر. دوستان سوال کردند: برای چه؟ ملا جواب داد: مگر نه اینکه وقتی غذا میخوردید میگفتم مال خود تان است، دروغ نگفتم قیمت کفش و عبایتان بود. رفقا مجبور شدند پولی بین خود جمع کرده به ملا بدهند که برود کفش و عبایشان را از گرو بیرون آورد. ملا هم به آنها فهماند که اصرار بی موقع ضررش نصیب خود شخص خواهد گردید.
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
🔥آتش بیار معرکه
آتش بیار معرکه ،برای کسی به کار می برند که در ماهیت و اصل دعوا و مشاجره ی میان چند تن شرکت ندارد، اما کارش تشدید این دعوا و مشاجره و گرم نگاهداشتن آتش اختلاف در میان آنان است.
دو ساز ضرب و دف ازچوب وپوست تشکیل شده است. پوست این دو ساز در بهار و تابستان خشک و منقبض و در پائیز و زمستان که موسم باران و رطوبت است مرطوب و منبسط می گردد.در بهار و تابستان لازم است که این پوست هر چند ساعت یک بار مرطوب و تازه گردد تا صدای آن به علت خشکی و انقباض تغییر نکند. این وظیفه بر عهده ی دایره نم کن بود که ظرف آبی جلوی خود قرار می داد و ضرب و دف رانم می داد و تازه نگاه می داشت. در پائیز و زمستان همین شخص که حالا آتشبیار نامیده می شد پوست های مرطوب شده را روی منقل آتش می گرفت و با حرارتدادن خشک می کرد.
این شخص که از موسیقی چیزی نمی دانست نه میتوانست ساز و ضرب و دف بزند و نه به آواز و خوانندگی آشنایی داشت، اماوجودش به قدری موثر بود که اگر دست از کار می کشید دستگاه طرب می خوابید وبساط معرکه و شادی مردم برچیده می شد.
دستگاه موسیقی و طرب در گذشته از نظر مذهبی بیشتر از امروز موردبی اعتنایی بود و گناه اصلی وجود آن را آتش بیار می دانستند و بر این باوربودند که اگر او ضرب و دف را آماده نکند دستگاه موسیقی و عیش نیز خود بهخود از کار می افتد و موجب انحراف اخلاقی نمی گردد. افراد سخن چین وفتنه انگیز که در اصل مشاجرات شرکت ندارند، با بدگویی کردن و ایجاد شبه آتش اختلافات را دامن می زنند آن ها را به آتش بیار معرکه تشبیه می کنند.
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_طنز_ادبی
🌺🌺🌺
اصلاحات از یک میز عسلی شروع شد!/سید ابراهیم نبوی - طنز
سالها پیش در یکی از سرزمینهای دور یک آقای بسیار سنتی بود که با همسر بسیار مدرنش زندگی می کرد.همسر مدرن آقای سنتی که از اساس با امور کلاسیک مخالف بود،درست سه ساعت بعد از ازدواج فکر کرد که دچار بحران هویت شده و فهمید در این تضاد سنت و مدرنیسم موجود در خانه ی آقای سنتی احتمالا دچار یک شیزوفرنیای حسابی خواهد شد.به تابلوهای کوبلن و مبلهای استیل و میزهای کنده کاری شده و آباژور منگوله دار و لاله و شمعدانی خانه نگاه می کرد و حرص می خورد.با خودش می گفت:بعد از یک عمر مارکز و پاز و روبلس خواندن شدیم شمس الملوک.
سرانجام در یک صبح درخشان پاییزی ساعت 8 صبح که آقای سنتی سنگک داغ و چای قندپهلو را خورده بود،ولی هنوز سرکار نرفته بود،خانم مدرن نه گذاشت نه برداشت و گفت:
آقا من دیگه تحمل این میز عسلی چوبی رو ندارم.لکه چای می مونه روش
آقای سنتی بهش برخورد.کلی استدلال مکرد که هویت فرهنگی خیلی مهم است،اما خانم مدرن به قضایای کاربردی مربوطه به لکه ی چای فکر می کرد.سرانجام عصر سه شنبه و دریک غروب غم انگیز ساعت 6 بعد از ظهر آقای سنتی یک میز عسلی شیشه ای آورد و گذاشت توی اتاق پذیرایی بعد خانم که دیده بود آباژور منگوله دار به میز شیشه ای نمی آید،گفت کهآباژور را عوض کند. و بعد دیدند که آباژور مدرن طرح وازرلی به مبل کلاسیک مدل لویی چهاردهم نمی خورد.دادند مبل را سمساربرد و به جاش مبل مدرن به طرح و رنگ بندی موندریان آوردند و بعد دیدند مبل جدید با قالی کاشان نمی خورد.قالیها را فروختند و به جاش کف خانه را پارکت کردند و بعد دیدند که کف پارکت با پرده مخمل کرم و قهوه ای مدل لویی پانزدهم نمی آید .پرده بافت گونی به جاش آوردند و مقادیری لووردراپه سفید آویزان کردند پشت پنجره ها. و سه ماه نشده بود که خانه ی آقای سنتی سابق تبدیل شد به یک خانه ی کاملا مدرن.آقای سنتی هم که در راستای اصلاحات جدید کلی تغییرات کرده بود یواش یواش کت و شلوارهای سورمه ای را گذاشت کنار و شلوار و ژاکت تنش کرد و به جای سیگار بهمن و تیر و آزادی،پیپ و توتون کاپیتان بلاک کشید.صبح جمعه سه ما بعد آقای سنتی که کاملا مدرن شده بود و چه بسا نزدیک بود پست مدرن هم بشود به همسرش که براش چای آورده بود گفت:
من دیگه چای نمی خواهم.کیک می خورم با کاپوچینو
تا زن رفت کاپوچینو درست کند مرد به فکر آخرین اصلاحات خانه افتاد .تنها چیزی که به این خانه نمی خورد خانم خانه بود.سه ماه بعد آقای پست مدرن خانم مدرن خانه را هم عوض کرد.!
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📕 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
🐈گربه رقصانی
گربه رقصانی كنایه از كارهای بی مغز و مایه اعمال كودكانه است . یا به تعبیر دیگر در كارها مانع به وجود آوردن ، كاری را به تأخیر انداختن ، تعلل و امروز و فردا كردن در ادای حقی كه در تمام موارد با ضرب المثل بالا تشبیه می شود
آورده اند كه ...
می دانیم كه دختر بچه عاشق عروسك است و این عشق و علاقه هم ناشی از حس غریزی مادر شدن است و مهر و عاطفه مادر نسبت به فرزند است كه از همان زمان كودكی و طفولیت در نهاد دختران خردسال بروز ظهور می كند .
به طفل شیرخوار مادرش كه طبعاً برادر یا خواهرش است به منظور ناز و نوازش چندان علاقه ای نشان نمی دهد بلكه دلش می خواهد كودكی را كه به هر صورت متعلق به خودش باشد . در آغوش گیرد و نوازش دهد و گاهی هم به تقلید از مادر او را تنبیه و مجازات كند ، در زمانهای قدیم كه امكانات امروز وجود نداشت نه عروسك صامت پیدا می شد نه عروسك ناطق ، پس بهترین راه چاره برای دختر بچه ها این بود كه بچه گربه و ملوسی را كه در غالب خانه ها نگهداری می شد ، با همان تكه پارچه ها قنداق كنند ، یعنی دستها و پاهایش را درون قنداق قرار دهند تا پنجه نزند و فرار نكند . آنگاه او را در بغل گرفته و در گوش او لالایی بخوانند تا به زعم خویش بخوابانند . گاهی هم به این حد قناعت نكرده و به قول شادوران عبدالله مستوفی دختر بچه ها گربه را قنداق می كردند و سر و دست گرفته می رقصاندند كه گربه رقصانی كنایه از همین كارهای بی مغز و بچه گانه است .
🐈#گربه_رقصانی
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید
در چارهسازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمند
نفس به کز امید یاری دهد
که ایزد خود امیدواری دهد
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
🔻از درون مرا می کشد از بیرون شمارا
در مورد كسانی گفته می شود كه با سیلی صورت خود را سرخ نگه می دارند و مورد رشك و حسد دیگران واقع می شوند .
آورده اند كه ...
مردی دهاتی به شهر آمد یك نفر از دوستان شهری او كه دختری بسیار زشت داشت با همكاری دو سه نفر از دوستان خود، اطراف او را گرفتند و با تشویق و ترغیب های بسیار ،دخترك را به عقد زناشویی او در آوردند .
دهاتی وقتی فهمید چه حقه ای به او زده اند كه كار از كار گذشته بود. پس تن به قضا داد و او را پذیرفت .
دو روز بعد همسرش را سوار الاغش كرد و به سوی ده روان شد زن چون شهری بود، چادری زرق و برق دار بر سر داشت و كفش پاشنه بلند پوشیده بود و قروفری تمام عیار از خود نشان می داد .
این وضعیت ظاهری او ،توجه دهاتی ها را به خودش جلب كرد و اتفاقا چون از نظر قد و قامت هم، بلند و كشیده بود، بیشتر نظرها را به سوی خود جلب می كرد .
او چون در كوچه های دهكده بارویی گرفته و صورتی پوشیده حركت می كرد ،كسی نمی توانست چهره اش را ببیند و همگان خیال می كردند كه صورتش هم، مثل اندامش نیكوست!
اتفاقا روزی با شوهرش و جمعی از اهالی ده ،مطابق معمول روی سكوی دكان بقالی، نشسته بود و سرگرم خوردن چای بود كه زن را با همان چادر قروفری دید كه از آنجا می گذرد و دو سه نفری از جوانهای اوباش ده هم به دنبالش روان هستند .
ظاهر جذاب و سر وضع دلفریب زن، تعدادی از دهقانان دیگر را هم كه آنجا نشسته بودند جلب كرده بود و سر و كله همه به طرف او كشیده می شد.
شوهر وقتی آن عده جوان را در تعقیب زن خود روان دید و دل اطرافیان خود را هم،از كف رفته مشاهده كرد ،بی اختیار از جای برخاست و چادر از سرش كشید و چهره زشت و پر آبله و سرطاس و كم موی او را در معرض تماشای آن جمع گذاشت و گفت:شما را به خدا، ببینید و دقت كنید كه چگونه او از درون مرا می كشد از بیرون شما را !
از درون مرا میکشد از بیرون شمارا
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت
دیوانه ای به نیشابور میرفت. دشتی پر از گاو دید پرسید: اینها از کیست؟
گفتند: از عمیدنیشابور است. از آن جا گذشت. صحرایی پر از اسب دید.
گفت: این اسب ها از کیست؟ گفتند: از عمید.
باز به جایی رسید با رمه ها و گوسفندهای بسیار. پرسید: این همه رمه از کیست؟ گفتند: از عمید.
چون به شهر آمد غلامان بسیار دید، پرسید: این غلامان از کیست؟
گفتند: بندگان عمیدند. درون شهر سرایی دید آراسته که مردم به آن جا می آمدند و میرفتند.
پرسید: این سرای کیست؟
گفتند: این اندازه نمیدانی که این سرای عمید نیشابور است؟
دیوانه دستاری بر سر داشت کهنه و پاره پاره؛ از سر برگرفت به آسمان پرتاب کرد و گفت:
این را هم به عمید نیشابور بده، زیرا همه چیز را به او داده ای...
📕کشکول شیخ بهائی
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
🔻#دروغش_از_دروازه_تو_نمیاید
یکی بود یکی نبود . در روزگاران قدیم پادشاهی تصمیم گرفت که دخترش را به دروغگوترین آدم کشورش بدهد . آدم های زیادی نزد پادشاه آمدند و دروغ های زیادی گفتند و او را خنداندند .
اما پادشاه همه ی آنها را رو کرد و گفت دروغ های شما باور کردنی هستند . تا اینکه جوانی دانا و باهوش تصمیم گرفت کاری کند تا پادشاه را مجبور کند تا او را داماد خودش کند . پولی تهیه کرد و سراغ سبد بافی رفت و از او خواست خارج از دروازه ی شهر بنشیند و سبدی ببافد که از دروازه ی شهر بزرگتر باشد و داخل دروازه نشود . بعد به سراغ پادشاه رفت و گفت: من دروغی دارم که هم باید بشنوید و هم باید آن را ببینید .
پادشاه گفت : بگو چه کنم ـ گفت با من به دروازه شهر بیائید با هم به دروازه رفتند جوان زیرک گفت ای پادشاه پدر شما پیش از مرگشان به پول احتیاج داشتند از پدر من وام خواستند و پدر من هم هفت بار این سبد را پر از سکه و طلا کرد و برای پدر شما فرستاد .
اگر حرف مرا باور دارید پس قرض ها را پس بدهید . اگر باور ندارید این دروغ مرا بپذیرید و دخترتان را به عقد من در آورید .
پادشاه تسلیم جوان زیرک شد و چاره ای جز این نداشت . از آن زمان به بعد به هر کس که دروغ بزرگی بگوید می گویند : دروغش از دروازه تو نمی آید ...
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔴"کرونا ویروس نیست "
کرونا جدید نیست
کرونا سالهاست که با ما زندگی میکند!!!
🔻کرونا، همان "سمی" ست که شما کشاورز محترم به گوجه و خیارسبز و بادمجان میدهی تا زود رشد کند و سریع به بازار برسد و سود آن را به جیب بزنی به قیمت مبتلا شدن هزاران هموطن به سرطان های معده و خون و ... حیف که صدا و سیما هیچگاه آمار واقعی این نسل کشی تو را اعلام نمی کند. ولی آمار کرونای چین یک و نیم میلیارد نفری را ثانیه به ثانیه زیرنویس می کند.
🔻کرونا، همان ذرت های آلوده ایست که نمیدانم چه مقدار از آن در گمرک باقی مانده ولی حتم دارم دیر یا زود همهاش در خوراک دام ها به شیر تبدیل شده یا میشود و به کام فرزندان من و شما سرازیر می گردد یا به شکل پفک صدای قتل و عام مردم بیگناه را زیر دندان هایشان می شنوی. و البته وزارت بهداشت تکذیب می کند!
🔻کرونا، آن نمایندهی مجلسی ست که بیکاری فرزندان من و تو برایش اهمیتی ندارد ولی تمام نسل پدری و مادری اش در ادارات مختلف شهر استخدام شده اند.
هر چند شورای نگهبان دیروز تاییدش کرده و امروز بر فساد او صحه نهاده است.
🔻کرونا خانه ایست که دیروز 200 میلیون تومان بود و امروز 800 میلیون تومان.
👈کرونا، گوشت کیلویی 90 هزار تومانی ست که نه من می توانم بخرمش و نه تو .
🔻کرونا، ایران خودرو و سایپا هستند که با تولیدات بی کیفیت شان روزانه هزاران نفر را قتل و عام می کنند و صدالبته از دولت تسهیلات با سود اندک دریافت می کنند.
🔻کرونا دلالی ست که برای پیش ثبت نام پراید و پژو در سایت ایران خودرو و سایپا 10 میلیون تومان می گیرد. چرا؟چون او می داند چگونه ثبت نام کند و تو نمی دانی و نباید هم بدانی.
🔻کرونا همان *بسته* ی *معیشتی* ست که نه شامل من شد و نه تو؛ در حالی که هیچکداممان نه خانه ی شخصی داریم و نه درآمدی آبرومندانه،
ولی وزارت رفاه وام هایمان را هم جزء درآمد و پس اندازمان محسوب می کند و می گوید از 85 درصد مردم ثروتمندتریم !!!!
🔻کرونای واقعی احتکار و گرانفروشی "ماسک" توسط داروخانه ها و بسیاری از مردم نادان است!!!!
🔻کرونای واقعی، خرافات و دروغ و تزویر و ریاست که در جان همه ما ریشه دارد و با شست و شو با اب هفت دریا و ژل ضدعفونی کننده هم پاک نمی شود.
👈کرونای واقعی غم و اندوه و ناامیدی ست که ذهن و فکر و زندگی مان را در هم پیچیده.
🔻این کرونا هم مثل سارس و تب کریمهی کنگو و آنفلوآنزای مرغی و خوکی و گاوی رد می شود و می رود اما کروناهایی "ملی" همچنان قربانی میگیرند. ارام و بی صدا.
اگر کرونایی که می گویند، بیاید قدمش مبارک است!!
حداقل از مرگ تدریجی کروناهای داخلی، نجات مان می دهد. مرگ یک بار و شیون هم یکبار!!
🔻کرونا ، فقط ویروس نیست؛
" هر چیزی و هرکسی که ارامش من و شما را بگیرد ، کرونا ست"
کرونا دولت دروغگو و پیر و خسته با کلید شکسته و مفتخر به نوکری کدخدا و لیست امیدی های مفت خور و رانت بگیر و فاسد است که روی دوش مردم سواری میگیرند و زبانشان از همه درازتر است
مرگ، مرگ است حال چه با ویروس چه با اتوبوس و پراید و ...
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin