📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
✍آسمان به زمین آمدن
می گویند زمانی که هلاکو خان شهر بغداد را گرفت و آخرین خلیفه ی بغداد را اسیر کرد خلیفه گفت با من کاری نداشته باشید چون اگر به من دست بزنید آسمان به زمین می آید
همه ترسیدند خواجه نصیرالدین طوسی که آنجا بود گفت نگران نشوید این هم راهی دارد خلیفه را در کیسه بگذارید و در کیسه را ببندید آن وقت کیسه را بمالید و نگاهی به آسمان بکنید اگر دیدید آسمان جابجا شد و تکان خورد دست از سر خلیفه بردارید ولی اگر دیدید هیچ خبری نشد خلیفه را مجازات کنید.
با این پیشنهاد خواجه نصیر طوسی که وزیر هلاکوخان بود همین کاررا کردند کیسه را هر چه مالیدند آسمان که تکان نخورد هیچ آب هم از آب تکان نخورد ولی ضرب المثل آسمان به زمین آمدن از آن روزگار به یادگار ماند.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_کلیله_و_دمنه
🐀#تله_موش
موشي در خانه ي صاحب مزرعه، تله موش ديد. به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش؛ مشکل توست به ما ربطي ندارد...ماری دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد و سپس از آن مرغ، برايش سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بريدند. زن مزرعه دار زنده نماند و مُرد. گاو را براي مراسم ترحيم کُشتند.
«و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد. »
📚#کلیله_و_دمنه
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستـان_تــاریخی
روزی به کریم خان زند گفتند، فردی یک هفته است میخواهد شما را ببیند.
کریم خان آن شخص را به حضور طلبید،
او نزد کریم خان امد و گفت: قربان! من کور مادر زاد بودم، به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از اوگرفتم .
شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را کور کنید، تا برود دوباره شفایش را بگیرد!
اطرافیان به شاه گفتند قربان! این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
کریم خان زند گفت: پدر من یک شخص معمولی بود، من نمیدانم قبرش کجاست،
پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟!
اگر متملقین و چاپلوسان میدان پیدا کنند، دین و دنیای مان را به تباهی می کشند…
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_ملانصرالدین_و_حریق😁
ملانصرالدین روزی وقت ظهر که بسیار گرسنه بود آش داغی را سر کشید، از گلو تا شکمش بسوخت از صدمۀ آن برخاسته میدوید پرسیدند چرا اینطور میدوی گفت آب آورده بر شکمم بریزید که در آن حریق افتاده است و مواظب باشید که شماها آتش نگیرید.😁
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍📕#اشعار_ناب
وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده ای و مرده نه ای کار جان گزین
تن پروری چه سود چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفه تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهیست
زان آدمی بترس که با دیو آشناست
✍#پروین_اعتصامی
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایتی_شیرین_و_خواندنی
خواجه ای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و دیر آمد و فقط انگور آورد...
خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری می فرستم باید چند کار کنی و زود بیایی، نه آنکه پی چند کار می روی، دیر بیایی و یک کار کنی. غلام گفت: به چشم، از این به بعد... پس از چند روز اتفاقا خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد.
غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد.
خواجه گفت: اینها چه کسانی هستند؟ گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم، چند کار بکن و زود بیا.
اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام، این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، این آخوند است که بر تو نماز خواند، این تلقین خوان است، این قبر کن است و این قرآن خوان!!!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_تاریخی
👌قابل_تامل
ﺭﻭﺑﺮﺗﻮ ﭼﻮﻟﯽ، ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﮔﺮﻭﻩ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﺌﺎﺗﺮ ﺁﻟﻤﺎﻥ خاطره ای از سفر به ایران نقل میکند و میگوید ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻭ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﺩﺳﺘﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ.
ﻣﻄﻤﺌﻨﺎً ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﻮﺩﻡ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺳﺘﻪ ﺷﯿﻮﻥ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﺯﺍﺭﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﻧﺞ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯽ ﺑﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺷﯿﻌﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭﺁﻥ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ.
ﻣﻦ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺁﻧﺠﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺯﺍﺭ ﺯﺍﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﻭﺳﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﺯﺍﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﻓﺮﺵ ﺑﺨﺮﯼ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﺭﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ...
📕ﻣﺠﻠﻪ ﺳﻤﻨﺪﺭ 11 ﺑﻬﻤﻦ 1377
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#قصه_زیبا
👌این داستان زیبا رو برای بچه هاتون هم بخونین😉
📕این داستان :#اشك_پدر
مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله اش را بسیار دوست داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر درِ خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد. سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی رویای عجیبی دید. دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. همه فرشته های کوچک در حال شادی بودند. هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد. از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: پدرجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشک های تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم. هر وقت تو گوشه گیر می شوی، من نیز گوشه گیر می شوم و نمی توانم همانند بقیه شاد باشم. پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید و اشکهایش را پاک کرد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
‼️در زندگی مردم شَر ننداز
_دختری برای خودش دارد درسش را میخواند سر کار میرود، عمه ی بتول خانم او را در مهمانی میبیند میگوید شوهر نکردی؟ می ترشیا
حرفش را میزند و میرود هارهار با بقیه میخندد. ولی روح و روان دختر را به هم میریزد
_زنی بچهای را به دنیا آورد ، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ
ارزشی نداری ؟!
بمب را انداخت و رفت ، ظهر که شوهر به خانه آمد ، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
_جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟ پیش فلانی ، ماهانه چند میگیری ؟ 500هزار ، همهش همین ؟ 500هزار ؟ چطوری زندهای تو ؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه ، خیلی کمه !!!
یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت ، اما حالا بیکار است.
_پدری در نهایت خوشبختیست . یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف ، صفای قلب پدر را تیره و تارمیکند
این است ، سخن گفتن به زبان شیطان.
در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم :
چرا نخریدی ؟
چرا نداری ؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی ؟ یا فلانی را ؟چطور اجازه می دهی ؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد ، یا از روی کنجکاوی یا
فضولی و .... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت
عبید زاکانی میگفت:
دزدی در خانه فقیری میجست
فقیر از خواب بیدار شد و گفت:
ای مرد آنچه تو در تاریکی می جویی ما در روز روشن میجوییم و نم یابیم!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
✍شكم گرسنه ایمان ندارد
🔻#مورد استفاده:
به افرادی گفته میشود كه به تعهدات و قولهای خود عمل نمیكنند.
روزی روزگاری مردی كه از حج باز میگشت از كاروان خود جا ماند. وقتی هرچه گشت نتوانست كاروان خود را بیابد، فردی به او گفت: ساعتی قبل كاروانی را دیده كه از این جاده عبور میكردند. مرد بیچاره مسیر را در پیش گرفت و به سرعت شروع به دویدن كرد. هرچه دوید نتوانست كاروانی را ببیند. راه را گم كرد و خسته و گرسنه در بیابان ماند. هر لحظه آفتاب بیشتر بر صحرا میتابید و مرد تشنهتر و گرسنهتر میشد به حدی كه مرد مرگ را در نزدیكی خود میدید.
مرد در راه مانده دستهایش را رو به آسمان كرده و از خداوند كمك خواست. شیطان كه همیشه در كمین انسانهای با ایمان هست در همان نزدیكیها بود. سریع به سراغش رفت و گفت: شنیدم كه خیلی گرسنه و تشنهای و كمك میخواهی من حاضرم به تو كمك كنم هرچه بخواهی برای تو حاضر كنم به شرط اینكه ایمان چندین سالهات را به من بدهی.
مرد كه تازه از حج بازگشته بود و برای ایمانش چهل سال زحمت كشیده بود ابتدا قبول نكرد. ولی وقتی كمی گذشت و دید مرگ خیلی به او نزدیك است، به فكر راه چارهای افتاد. سپس به شیطان گفت: شرط تو قبول است. شیطان با خود گمان كرد توانسته مرد دینداری را فریب دهد با خوشحالی تمام آبی گوارا و غذایی لذیذ برای مرد تهیه كرد و در اختیار او قرار داد آن وقت با لذت نشست و غذا خوردن مرد را تماشا كرد. مرد دیندار غذا و آب را كه خورد جانی دوباره گرفت، دستهایش را رو به آسمان گرفت و گفت: خدایا شكرت!
شیطان كه توقع شكرگزاری او را نداشت، عصبانی شد و گفت: من آب و غذا برای تو فراهم كردم بعد تو از خدای خود سپاسگزاری میكنی مگر تو ایمانت را در ازای آب و غذا به من ندادی؟
مرد گفت: من گفتم تو چرا باور كردی؟ آن موقع من از شدت گرسنگی در حال مرگ بودم. مگر نشنیدهای كه شكم گرسنه دین و ایمان ندارد؟ شیطان فهمید كه با تمام زرنگی و فریبكاری، فریب یك مرد دیندار را خورده.
#شکم_گرسنه_ایمان_ندارد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin