✍پادشاهی را وزیر عاقلی بود از وزارت دست برداشت پادشاه از دیگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزارت دست برداشته و به عبادت خدا مشغول است
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید
از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول: آنکه تو نشسته می بودی و من به حضور تو ایستاده می ماندم
اکنون بندگی خدایی می کنم که مرا در وقت نماز حکم به نشستن می کند
دوم: آنکه طعام می خوردی و من نگاه می کردم
اکنون رزاقی پیدا کرده ام که او نمی خورد و مرا می خوراند
سوم: آنکه تو خواب می کردی و من پاسبانی می کردم
اکنون خدای چنان است که هرگز نمی خوابد و مرا پاسبانی می کند
چهارم: آنکه می ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد
اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید
پنجم: آنکه می ترسیدم اگر گناهی از من سر زند عفو نکنی
اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد #گناه می کنم و او می بخشاید
حکایت
@hkaitb
✨﷽✨
#او_تنها_بود_یا_ما
وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچه های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی درد و بی کس. و این لقب هم چقدر به او می آمد نه زن داشت نه بچه و نه کس و کار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهر زاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عمو جان برایشان گرم نمی شود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مرد، من و سه چهار تا از بچه های محل که می دانستیم ثروت عظیم و بی کرانش بی صاحب می ماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایه ها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانه اش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه او به این پول ها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد. تازه می توانیم کمی هم از این پول ها رو از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشه و هم ما ...
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاری اش که با همت ریش سفید های محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچه ها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که 150 بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بی درد خرج سرپرستی همه آنها را می داده، بچه های یتیم را دیدیم که اشک می ریختند و انگار پدری مهربان را از دست داده اند از خودمان پرسیدیم:
او تنها بود یا ما؟
حکایت
@hkaitb
ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ همسرش ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!
همسرش ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.
ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ".
ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ".
ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ, ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، همسرم؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟
ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشته ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“!
حکایت
@hkaitb
✨﷽✨
✳️ فقط جنس ایرانی!
✍ شاگرد خیاط تا شهاب را دید، برایش چهارپایه گذاشت تا بنشیند. شهابالدین روی چهارپایه نشست. خیاط از پشت میزش بلند شد. شهاب میدانست که او با وضو کار میکند، برای همین دوست داشت این خیاط لباسش را بدوزد.
«احوال شما استاد؟»
«به مرحمت حضرتعالی.»
«اسباب زحمت، استاد! لباس ما آماده شد؟»
«بله، ولی آقای مرعشی، من هرچه جستوجو کردم نتوانستم دکمهٔ ایرانی پیدا کنم. اصلاً گویا تمام دکمههای بازار از کشورهای دیگر وارد میشود. حسب فرمایشتان که فرمودید فقط جنس ایرانی استفاده کنم، به قبا و پیراهنتان دکمه ندوختم.»
«خدا خیرت بدهد، مشتی!»
«آقای مرعشی، شما میتوانید یک متر قیطان بگیرید و به عیال بفرمایید برایتان چیزی شبیه دکمه درست کنند.»
«خدا برکت بدهد به کسبوکارت، مشتی!»
لباس را زیر بغلش زد و از خرازی یک متر قیطان خرید و به خانه رفت.
📚 از کتاب #شهاب_دین | برشهایی از زندگانی آیتالله سید شهابالدین مرعشی نجفی
📖 ص 134
حکایت
@hkaitb
💠 توجه به سادات
🔹استاد ما آقای شیخ علیرضا گل محمدی می فرمود:
یک روز شیخ جعفر آقای مجتهدی به من نگاهی کردند و فرمودند: ائمه به شما توجه دارند ، من گفتم همه کارهای من معصیت است کاری نکردم
فرمودند شما کار خوبی انجام داده اید، گفتم چه کار خوبی انجام دادم که ائمه به من توجه دارند!؟
🔸فرمود شما به اولاد سادات خیلی محبت دارید و به یکی از بچه سیدها عنایت خوبی کردی ائمه هم در این مقابل به شما لطف دارند و قضیه اش این بوده در یک زمستانی هوا خیلی سرد بود و من دو تا عبا روی دوشم انداختم ؛ آمدم بیرون دیدم سیدی از سرما می لرزیده ، آن عبا را به سید دادم ؛ که بعد از ظهر جعفر آقا به من محبت کرد.
☑️ عارف واصل استاد سید علی اکبر صداقت ره
حکایت
@hkaitb
🔴 یتیم نوازی
وقتى كه جعفر طيار در جنگ شهيد شد، خبرش به مدينه رسيد. پيامبر خدا (ص) به منزل جعفر تشريف آورد، به همسر وى (اسماء بنت عميس) فرمود: كودكان جعفر را بياور!
رسول گرامى كودكان را در آغوش گرفت و آنها را بوييد و گريست. عبدالله فرزند جعفر مى گويد:
خوب به خاطر دارم آن روز كه پيغمبر نزد مادرم آمد، مادرم گفت : يا رسول الله ! جعفر به شهادت رسيد؟
فرمود: آرى و خبر شهادت پدرم را به او داد، در آن لحظه كه دست محبت بر سر من و برادرم مى كشيد اشك از ديدگانش مى ريخت و درباره پدرم دعا مى نمود.
سپس به مادرم فرمود: اى اسماء! مايلى به تو مژده بدهم.
عرض كرد: آرى پدر و مادرم فدايت باد.
فرمود: خداى بزرگ در عوض بازوان قلم شده جعفر دو بال به او عنايت فرمود تا در بهشت پرواز كند.
📚 داستان های بحار الانوار جلد 5
حکایت
@hkaitb
•.🍃🌸
|صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی |
هر صبح به #عـشقِ
مهدی نفس میکشیم :)
وَ مـا هَــرچِـه داریـم
اَزْ تُـو داریم...🍃
#السلامعلیکیااباصالحمهدی
.
❌پیشنهاد یکی از شیاطین به حاج ملا آقا جان زنجانی❌
مرحوم حاج ملّا آقا جان می گوید :" من یک روز متوسل به حضرت علی اکبر علیه السلام - فرزند بزرگ حضرت سید الشهدا علیه السلام - شده بودم و از آن بزرگوار حاجت می خواستم. قلبم مملو از محبت او بود.
نا گهان دیدم از گوشه اطاق ، مثل آنکه فرش می سوزد ، دودی بلند شد و این دود ، در گوشه اطاق به مقدار حجم یک انسان متراکم گردید. کم کم بالای آن دود ، سری شبیه به سر یک انسان متشکّل شد. من متوجه شدم که او یکی از شیاطین استو با من کاری دارد. ناگهان با صدایی شبیه به صدای آهنی که بر آهنی بکشند و بسیار ناراحت کننده بود ، به من گفت :
" من یکی از بزرگان جن هستم. می دانم نمی توانی محبت حضرت علی اکبر علیه السلام را ازقلبت خارج کنی ولی اگر به زبان هم بگویی من او را دوست نمی دارم ، من در خدمت تو قرار می گیرم."
من گفتم " تو که با این اندیشه ،مسلمان نیستی و جزو شیاطین هستی و نمی توانی در امور معنوی به من کمک کنی و در امور مادی هم اگر اختیار تمام کره زمین را به من بدهی من یک چنین جمله ای را نمی گویم "
او فریادی که دل مرا از جا کند و حالت ضعف به من دست داد کشید و ناپدید شد.
حکایت
@hkaitb
❒✨ نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده میشد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت.
❒✨ عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بیدلیل مغرور نشو! اینها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمیآمدند و «علی» را انتخاب میکردند. معاویه» برافروخت. «عمروعاص» قول داد که حماقت نمازگزاران را ثابت میکند.
پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود را به نوک بینیاش برساند، خدا بهشت را بر او واجب مینماید و بلافاصله مشاهدهکرد که همه تلاش میکنند نوک زبانِشان را به نوک بینیِشان برسانند تا ببینند بهشتیاند یا جهنمی؟
عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش میکند و سعی میکند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود.
✨ از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو میخواهند. ""علی""برای این جماعت حیف است...
حکایت
@hkaitb
✨﷽✨
🔴تصوری نادرست از ذکر خدا
✍سالها پیش شخصی در کتابی در رد شیعه «ذکر خدا» را تحقیر کرده و گفته بود آیا اینکه یک پاسبان در دل شب خانههای مردم را پاسبانی کند بهتر است و خدا راضیتر است یا بنشیند و هی لبهایش را تکان بدهد و ذکر بگوید؟
مرد عالمی جواب خوبی داد، گفت: شقّ سومی دارد و آن اینکه پاسبان در همان حالی که تفنگش را روی دوشش گرفته و در خیابانها قدم میزند ذکر خدا بگوید.
اسلام که نمیگوید یا برو پاسبانی کن یا ذکر خدا بگو، یا برو خلبان باش یا ذکر خدا بگو. اسلام میگوید هر کاری که میکنی ذکر خدا بگو، آن وقت کارت را بهتر انجام میدهی و روحیهات قویتر میشود.
مگر قرآن گفته ذکر خدا فقط به این است که انسان در چلّه بنشیند، درها را به روی خود ببندد، تسبیح هزاردانه هم دستش باشد و ذکر بگوید؟!
📖قرآن به مجاهدین میگوید: یا ایهَا الَّذینَ امَنوا اذا لَقیتُمْ فِئَةً فَاثْبُتوا وَ اذْکرُوا اللهَ کثیراً لَعَلَّکمْ تُفْلِحونَ ای اهل ایمان! آنگاه که با دشمن روبرو میشوید و مرگ دندانهای خود را به شما نشان میدهد پابرجا باشید و زیاد یاد خدا بکنید.
📚 آشنایی با قرآن ج3، ص92 (با تلخیص)
حکایت
@hkaitb
🔴شفاي عالمي وارسته توسط امام هشتم عليه السلام و اعطاي كرامت به وي
✍آيت الله وحيد خراساني نقل كرد : مدت بيست سال در مدرسه حاج حسن مشهد تحت سرپرستي مرحوم حاج شيخ حبيب الله گلپايگاني - كه سالها در مسجد گوهر شاد امام جماعت بود - بودم . ايشان روزي به من فرمود :
« مدتي در تهران مريض و بستري شدم . روزي به جانب حضرت رضا عليه السلام رو كرده گفتم : آقا ! من چهل سال تمام پشت در صحن، در سرما و گرما ،سجدهي عبادت پهن كرده ،نماز شب و نوافل مي خواندم و بعد خدمت شما شرفياب مي گشتم حال كه بستري شدهام، به من عنايتي بفرماييد . ناگاه در همان حال بيداري ديدم در باغ و بستاني خدمت حضرت رضا عليه السلام قرار دارم ايشان از داخل باغ گلي چيده به دست من دادند من آن گل را بوييدم و حالم خوب شد جالبتر آن كه دستي كه حضرت رضا عليه السلام به آن دست گل داده بودند، چنان با بركت بود كه بر سر هر بيماري ميكشيدم، بيدرنگ شفا مييافت ! البته در همان روزهاي نخست با يك مرتبه دست كشيدن بيماريهاي صعب العلاج بهبود مي يافت، ولي بعد از مدتي كه با اين دست با مردم مصافحه كردم، آن بركت اوليه از دست رفت و اكنون بايد دعاهاي ديگري را نيز بر آن بيفزايم تا مريضي شفا يابد .»
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشهي چشمي به ما كنند
📚 بحارالانوار
حکایت
@hkaitb