📚#داستان_کوتاه
✍#ابلیس_و_حضرت_عیسی
♦️روزی در جايی میخواندم كه شيطان، حضرت مسيح را به بالای برج اورشليم برد و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی، از اين بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد!
مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از برج كرد.
شيطان پرسيد، چه شد؟ به خدايت اعتماد نداری؟!
مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا زمانی که ميتواني از طريق عقلت عاقبت کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن!
تا آنجا كه میتوانیم برای هر كاری سر به آسمان نگيرم و استمداد نطلبیم چون او بزرگترين یاریاش را كه عقلانيت است، قبلا هديه داده است.
نکته جالب متن فوق اینجاست که بزرگترین موهبت الهی که عقل است را نمیبینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
دو موش سر تقسیم پنیری دچار اختلاف شدند و نزد گربه ای رفتند تا با استفاده از ترازویی که داشت، پنیر را به طور مساوی بین آن ها تقسیم کند.
گربه پنیر را به نحوی تقسیم کرد که یک تکه سنگین تر از تکه بعدی شد. پس از تکه سنگین مقداری جدا کرد و خورد. این بار تکه بعدی سنگین گردید .گربه دوباره از آن مقداری جداکرد و خورد. باز هم یکی از دو تکه پنیر از دیگری سنگین ترشد .گربه آنقدر این عمل را تکرار کرد تا تنها تکه ای کوچکی باقی ماند .
پس گربه آخرین تکه را به موش ها نشان داد وگفت :
این هم مزد کارم است وآن را بر دهان گذاشت و خورد و دو موش گرسنه با شکم گرسنه باز گشتند.
این عاقبت کسانیست که مشکلاتشان را با دشمن در میان گذاشته و از او راه حل میخواهند
امام على عليه السلام :
اعتماد كردن به دشمن، عامل فريب خوردن [از او] است.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #حکایت_کمونیست_شدن_ملانصرالدین
«ملانصرالدين كمونيست شده بود»
از او پرسيدند: ملا ميدونى كمونيسم يعنى چه؟
گفت: بله ميدانم.
گفتند: ميدانى اگر دو تا اتومبيل داشته باشى و يكى ديگر اتومبيل نداشته باشد، ناچار خواهى بود يكى از آن دو را بدهى؟
گفت: بله كاملاً حاضرم همين حالا این کار را بکنم.
گفتند: ميدانى اگر دو تا الاغ داشته باشى بايد يكى را بدهى به كسى كه الاغ ندارد!
گفت: نه! با اين مخالفم! اين كار را نمى توانم انجام دهم.
گفتند: چرا اين كه همان منطق است و همان نتيجه؟
گفت: نه اين همان نيست؛ چون من الان دو تا الاغ دارم ولى دو تا اتومبيل که ندارم!
بسيارى از مردم تا زمانى به شعارهاى زيبايشان پایبند هستند كه منافع خودشان در خطر نباشد.
آنها قشنگ حرف ميزنند اما در مقام عمل، هرگز بر اساس آنچه ميگويند رفتار نمى كنند.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍از طنزهای تلخ روزگار ماست.
بی اختیار یاد این نوشته سیمین بهبهانی افتادم که:《وای که ردپای دزد آبادی ما چقدر شبیه چکمه های کدخداست》؟؟!!!
یکی می گفت :
دزد چکمه های کدخدا را دزدیده ؛
دیگری میگفت:
چکمه های دزد شبیه چکمه کدخدا بوده و هر کسی بطریقی واقعیت را توجیه میکرد.
دیوانه ای فریاد برآورد که :
مردم ! دزد خود کدخداست!!! اما اهل آبادی پوزخندی زدندو گفتند؛
کدخدا !! به دل نگیر او دیوانه و مجنون است.
ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست.
از فردای آن روز دیگر کسی آن مجنون را ندید و وقتی احوالش را جویا می شدند، کدخدا میگفت دزد او را کشته است!!!
کدخدا واقعیت را میگفت ولی درک مردم از واقعیت فرسنگها فاصله داشت شاید هم از سرنوشت مجنون می ترسیدند!
چون در آن آبادی؛
دانستن بهایش سنگین بود!!!
ولی نادانی، انعام داشت!!!...
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_طبیب_و_قصاب
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر
استخوان گوسفند بود که تراشه ای
از استخوان پرید گوشه چشمش.
ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
👨⚕طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.
زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت.
باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد.
بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.
بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان
چه حکایتی آشنایی !
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_غم_انگیز
زن: نشنیدی دکتر چی گفت؟ دیگه دیالیز روی کلیه های من جواب نمی ده، تا چند روز دیگه هر دوتاش از کار می افته، و تنها گروه خونی موافق برای اهدای کلیه رو تو داری.
مرد: اما من هیچ وقت نمی تونم همچین کاری انجام بدم.
زن: یعنی چی نمی تونم؟ تو که خودخواه نبودی، خودت می دونی برای خرید کلیه پولی نداریم.
مرد: می دونم پولی نداریم، اما من کلیه ام رو به تو نمی دم، همین...
زن: منظورت اینه که من برم بمیرم دیگه؟
مرد: چه جوری بگم، کلیه منو قبول نمی کنن.
زن: دروغ نگو، خود دکتر گفت گروه خونی شوهرت بهت می خوره.
مرد: اما نگفت که سال قبل برای تامین هزینه دیالیزت یک کلیه ام رو فروختم و الان فقط یک کلیه دارم.
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
❤️به خاطر خودت عاشق باش❤️
مردی جوان پریشان و آشفته نزد شیوانا آمد و با حالتی زار و به هم ریخته گفت: "به هر کسی محبت میکنم جوابم را با گستاخی و بیاحترامی میدهد و از مهربانی من سوء استفاده میکند و نمک میخورد و نمکدان میشکند. شما بگویید چه کنم! آیا طریق مهر و محبت را رها سازم و همچون خود آنها بیرحم و خودپرست شوم و به فکر منافع خودم باشم؟!"
شیوانا با لبخند گفت: "وقتی کسی به دیگری محبت میکند و در حق انسانهای اطراف خودش مهربانی و شفقت به خرج میدهد این کار را فقط به خاطر آنها انجام نمیدهد بلکه اولین فردی که از این عمل مهربانانه نفع میبرد خود شخص است که احساسی آرامبخش و متعالی وجودش را فرا میگیرد و برکت و شادی و عشق در وجود و زندگی او گسترش مییابد.
اگر آنها جواب محبت را با فریب و دغل میدهند و از مهربانی تو سوء استفاده میکنند، تو هرگز نباید فضای پاک و آرام و باصفای دل خود را به خاطر افرادی این چنینی تیره و تار کنی. هرچه اطراف تو را فریب و نیرنگ بیشتر فرا گرفت، تو به خاطر خودت و به خاطر آرامش و تعالی روح و روان خودت عاشقتر بمان و چراغ مهربانی را در دل خود خاموش نکن.
در واقع به خاطر خودت هم که شده همیشه عاشق بمان!"
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون بخیر
یه سـلام گرم
یه آرزوی زیبا
یه دعـای قشنگ
بـرای تک تک شما مهربانان
الهی روزگارتون بر وفق مراد
غم هاتون کم
و زندگیتون
پراز عشق و محبت باشه
در پناه خـداوند باشیـد
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#گزیده_ای_از_کتاب
در یک حکایت قدیمی ژاپنی آمده است: روزی یک جنگجوی سامورایی از استاد خود میخواهد که مفهوم #بهشت و #جهنم را برایش توضیح دهد.
استاد با حالتی اهانت آمیز پاسخ میدهد: «تو آدم نادانی بیش نیستی و من نمیتوانم وقتم را با افرادی مثل تو تلف کنم.»
سامورایی که غرورش جریحه دار شده است برافروخته و خشمگین میشود، شمشیرش را از نیام بیرون میکشد و میغرد:«میتوانم تو را به خاطر این گستاخی بکشم.»
استاد در جواب به آرامی میگوید: «این جهنم است.»
سامورایی با مشاهدهی این حقیقت که چطور برای لحظهای اسیر خشم شده بود در خود فرو میرود، آرام میگیرد، شمشیرش را غلاف میکند، در برابر استاد خود سر تعظیم فرو میآورد و از او به خاطر این بصیرت تشکر میکند.
استاد بلافاصله میگوید: «این همان بهشت است.»
هوشیاری سریع سامورایی در مورد آشوب و اضطراب درونی خود، به خوبی تفاوت اساسی میان اسیر بودن در یک احساس و آگاه بودن از آن را نشان میدهد. #سقراط هنگامی که میگوید: «خودت را بشناس» به این نکته کلیدی در #هوشیاری_عاطفی اشاره دارد که باید به احساس خود در همان زمان که در حال ابراز آن هستیم، #آگاهی داشته باشیم.
📚کتاب: هوش عاطفی
✍نویسنده: دنیل گلمن
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_آزادگی
روزی خلیفه وقت، کیسه ای پر از سیم با بنده ای نزد ابوذر غفاری فرستاد. خلیفه به غلام گفت:«اگر وی این از تو بستاند، آزادی». غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت.
غلام گفت: آن را بپذیر که آزادی من در آن است. ابوذر پاسخ داد:«بلی، ولی بندگی من در آن است».
🔺پیام متن:
گاهی ثروت های مادی آدمی را بنده خود می کنند و او را از بندگی خدا خارج می سازند.
📚#کشکول_شیخ_بهایی
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت
ملانصرالدین بالای منبر از اوصاف بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد ،
یکی از حاضرین پای منبر گفت :
شما همیشه از بهشت تعریف می کنی!
یک بار هم از جهنم بگو؟!
ملانصرالدین که حاضر جواب بود گفت :
آنجا را که خودتان می روید و می بینید لیک بهشت را چون زیارت نکنید انصاف نیست لااقل باید وصفش را بشنوید :)
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin