✨﷽✨#داستان
جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکهای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟
پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها میشوند زود میفهمم و بلافاصله توبه میکنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا میشوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم میشود و زودتر میتوانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشهی آن بلا را بشناسی.
بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه مینویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه میشود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را میدانی که از کدام گناه تو بوده است.
حکایت
@hkaitb
وقتی آیت الله بیدآبادی(ره) قلب زن رقاص و اشرار را از شیطان تخلیه کرد
در كتاب کرامات و حکایات عاشقان خدا جلد اول، آمده است كه روزی جمعی از اشرار اصفهان که مرتکب هرگونه خلافی شده بودند،تصمیم می گیرند کار جدیدی و سرگرمی تازه ای برای آن روز خود بسازند.پس از شور و مشورت با یکدیگر،به این فکر می افتند که یک نفر روحانی را پیدا کرده و سر به سر او گذاشته و به اصطلاح خودشان(تفریحی) بکنند!
به همین خاطر در خیابان و کوچه به دنبال یک روحانی می گردند که از قضا چشم آنان به عارف بالله و سالک الی الله مرحوم حضرت آیت الله حاج شیخ بیدآبادی(رضوان الله علیه)
می افتد که در حال گذر بودند.گروه اراذل و اوباش به محض دیدن این عالم گرانقدر نزد ایشان رفته و دست آقا را می بوسند و از ایشان تقاضا می کنند که جهت ایراد خطبه عقد به منزلی در همان حوالی بروند و از تجرد درآورند.ایشان نگاهی به قیافه شیطان زده آنان نمود و در هیچ کدام اثری از صلاح و سداد نمی بینند ولی با خود می اندیشند که شاید حکمتی در آن کار باشد،به همین دلیل دعوت را قبول نموده و به همراه آنان به یکی از محله های اصفهان می روند.سرانجام به خانه ای می رسند و آنان از ایشان دعوت می کنند که به آن مکان وارد شوند.
به محض ورود ایشان،زنی سربرهنه و با لباس نامناسب و صد قلم آرایش صورت،از اتاق بیرون آمده و خطاب به مرحوم آیت الله بیدآبادی(نور الله قبره)می گوید: به به!حاج آقا خوش آمدی،صفا آوردی!!
ایشان متوجه قضایا می شوند و قصد مراجعت می کنند که جمع اوباش جلوی ایشان را گرفته و می گویند:چاره ای نداری جز این که امروز را با ما بگذرانی!
آن عالم سالک در همان زمان متوجه دسیسه آن گروه مزاحم می شوند و به ناچار داخل اتاق می شوند.آن جماعت گمراه به ایشان دستور می دهند که در بالای اتاق بنشینند، و سپس همان زن که در ابتدا به ایشان خوش آمد گفته بود،در حالی که دایره ای یا تنبکی به دست داشته،وارد اتاق می شود و شروع به زدن و رقصیدن نموده و به دور اتاق می چرخد!
جماعت اوباش نیز حلقه وار دور تا دور اتاق نشسته و کف می زنند.زن مزبور،در حال رقص گهگاه به آن عالم ربانی نزدیک شده و در حالی که جسارتی به آن بزرگوار نیز می نماید،این شعر را خطاب به ایشان خوانده و مکرر می گوید:گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را!
پس از دقایقی که آن گروه گمراه غرق شعف و شادی و سرگرمی خود بودند و ایشان سر به زیر افکنده بودند،ناگهان سر بلند کردند و خطاب به آنان می فرماید: تغییر دادم.........
به محض آن که این دو کلمه از دهان عالم سالک خارج می شود،آن جماعت به طرف ایشان به سجده می افتند و از رفتار و کردار خود عذرخواهی نموده و بر دست و پای آن ولی الهی بوسه می زنند و ایشان نیز حکم توبه بر آنان جاری می نماید.
در ارتباط با این حادثه خود آن بزرگوار فرمودند: در یک لحظه قلب آنان را از تصرف شیطان به سوی خداوند بازگرداندم.....
حکایت
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ماجرای طلسم شیخ بهایی در ساخت حرم امام رضا علیه السلام
حکایت
@hkaitb
#یک_داستان_یک_پند
✍️ حضرت موسی (علیه السلام) در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاه رنگارنگی بر سر داشت نزد موسی (ع) آمد. وقتی که نزدیک شد کلاه خود را (به عنوان احترام) از سر برداشت و مؤدبانه نزد موسی (ع) ایستاد. حضرت موسی گفت: تو کیستی؟ ابلیس جواب داد: ابلیس هستم.
🔥 حضرت موسی (ع) پرسید:
تو ابلیس هستی؟!! خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند. ابلیس گفت: من آمدهام بخاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم.
حضرت موسی (ع) پرسید: این کلاه چیست که بر سر داری؟ ابلیس پاسخ داد: با (رنگها و زرق و برقهای) این کلاه، دل انسانها را میربایم.
‼️ حضرت موسی (ع) پرسید:
به من از گناهی خبر بده که اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او پیروز میشوی و هر کجا که بخواهی افسار او را به آنجا میکشی.
ابلیس گفت: سه گناه است که اگر انسان گرفتار آن شود، من بر او چیره میگردم:
(اِذا اَعجَبَتهُ نَفسُهُ، وَاستَکثَرَ عَمَلَهُ، و صَغُرَ فِي عَینِهِ ذَنبُهُ).
🔸1) هنگامی که انسان خودبین شود و از خودش خوشش آید.
🔹2) هنگامی که او عمل خود را بسیار بشمرد.
🔸3) زمانی که انسان گناه در نظرش کوچک گردد.
📖 کتاب ارشاد القلوب ، ج 1 ، ص 50 .
حکایت
@hkaitb
أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ✋
دلم خوش است
به این لحظههای نورانی
سلامِ صبح، مرا باز کربلایی کرد
#دل_شکسته_ما_را
#حرم_هوایی_کرد😢
صبحتون حسینیــــــــــ【♥️】🌤
✨﷽✨
🌼حل يك معادله ریاضی توسط امیر المومنین علی(ع)
✍گویند شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف آنها را و فرزند دومم یک سوم آنها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند.
وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟ و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در جزیرة العرب می تواند به آنها کمک کند؛ بنابراین آنها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند
حضرت علی ((ع))فرمود: رضایت می دهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم.
گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد، به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود شش شتر داد و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود دو شتر داد و در آخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود.
👈یعنی چی شد؟هر کس به سهم خودش رسید و شتر حضرت دوباره به خودش،جل الخالق
📚از بیانات دکتر رفیعی
حکایت
@hkaitb
✿✵✰ ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
✧✾════✾✰✾════✾✧
یکی از نمایندگان حضرت آیت الله خوئی
رحمت الله علیه میگوید:
یک سالی در ایام محرم و صفر در نجف اشرف
خدمت ایشان رسیدم و در آن گرمای شدید
ایشان را در حالی دیدم که از سر تا پایشان
سیاهپوش بود حتی لباسهای زیر و جورابهای ایشان نیز سیاه بود
من در حالی که تعجب کرده بودم و نگران
حال ایشان بودم از آقا سؤال کردم که آیا
فکر نمیکنید با این وضعیت سرتاپا سیاه پوش
در این هوا ممکن است مریض و یا گرمازده شوید؟!
ایشان در پاسخ فرمودند:
فلانی من هر چه دارم از سیاهپوشی سرتاپا
برای حضرت سیدالشهداء علیهالسلام دارم
پرسیدم: چطور؟؟
فرمود: بنشین تا برایت تعریف کنم
سپس این گونه برایم تعریف نمود:
پدر من مرحوم حاج سید علیاکبر خوئی
از وعاظ و منبریهای معروف زمان خود بود
همسرش که مادر من باشد هر چه از ایشان
باردار میشد پس از دو سه ماه بارداری
بچهاش سقط میشد و خلاصه بچهدار نمیشدند
روزی پدرم بالای منبر این جمله را به مردم
میگوید که ایها الناس دستتان را از دست
امام حسین و اهلبیت علیهم السلام رها نکنید
که اینها خاندان کرامت و بخشش اند
و هر حاجت یا مشکل بزرگی که دارید
جز درب خانه ایشان جای دیگری نروید
که این خانواده حلال مشکلاتند
پس از آنکه پدرم از منبر پائین میآید
زنی به او میگوید آسید علیاکبر شما که
به ما سفارش میکنید تا برای حل مشکلات
و گرفتن حوائجمان درب خانه اهلبیت
و امام حسین علیهم السلام برویم
چرا خودت از امام حسین علیهالسلام
نمیخواهی تا به تو فرزندی عنایت فرماید؟؟!!
ایشان در حالیکه به شدت ناراحت میشوند
به خانه میرود
همسرشان (مادربنده) میپرسد:
آقا چرا اینقدر ناراحتید؟
و ایشان قضیه منبر و صحبت آن زن را
بازگو میکنند
مادرم میگوید خب راست گفته چرا خودت
چیزی نذر امام حسین علیهالسلام نمیکنی
تا حضرت عنایتی فرموده و ما نیز
بچهدار شویم؟
پدرم میگوید:
ما که چیزی نداریم تا نذر کنیم
مادرم در جواب میگوید حتماً لازم نیست
چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم
اصلاً شما نذر کن که امسال تمام دو ماه
محرم و صفر را برای امام حسین علیهالسلام
از سر تا پا حتی جوراب و کفشتان هم
سیاه باشد و سیاه بپوشید
در آن سال پدرم به این نذر عمل کرد
و از اول محرم تا پایان ماه صفر
سرتاپا سیاهپوش شد
در همان سال هم مادرم باردار میشود
و 7ماه نیز از بارداریاش میگذرد
و بچهاش سقط نمیشود
یک شبی یکی از طلبهها که از شاگردان پدرم
بوده در آخر شب درب منزل ایشان میآید
وقتی پدرم درب را باز میکند پس از سلام
و احوال پرسی عرض میکند که من یک
سؤال دارم
پدرم که گمان میکند سؤال او یک مسئله علمی
و یا فقهی باشد میگوید بپرس
اما در کمال ناباوری آن طلبه میپرسد
آیا همسر شما باردار است؟
ایشان با تعجب میگوید بله تو از کجا میدانی؟
کسی از این قضیه اطلاع ندارد
باز میپرسد ایشان 7ماهه باردارند؟
پدرم با تعجب بیشتری پاسخ مثبت میدهد
ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن میکند
و میگوید:
آسیدعلیاکبر من الان خواب بودم در خواب
وجود مبارک پیامبراکرم ﷺ را زیارت کردم
حضرت فرمودند:
برو و به آسیدعلیاکبرخوئی بگو که بخاطر
آن نذری که برای فرزندم حسین کردی
و دو ماه از سرتاپا سیاه پوشیدی
این بچهای را که 7 ماه است همسرت در رحم
دارد را ما حفظ میکنیم و او سالم میماند
و ما او را بزرگ میکنیم و او را فقیه و عالم
در دین میگردانیم و به او شهرت میدهیم
و او را به نام من «ابوالقاسم» نام بگذار
حالا فهمیدی که من هر چه دارم
از سیاهپوشی سرتاپایی دارم!!؟
🌷شادی روح حضرت آیت الله حاج
سید ابوالقاسم خوئی و تمام علمائی که
مدافع شعائر اهل بیت علیهم السلام بودند
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆مکافات فرعون
🌱دربارهی فرعون که مدعی خدایی شد و عمرش طولانی بود، از امیرالمؤمنین علیهالسلام روایتشده که او به دو صفت بود؛ یکی اینکه اخلاقش نیکو بود و دیگر اینکه مردم بهراحتی و بدون مانع به نزدش میرفتند. پس خدا دوست داشت به خاطر این صفات، او را پاداش دهد. (و او سالها عمر کرد.)
📚(سفینه البحار، ج 1، ص 212)
✨✨امام صادق علیهالسلام فرمود: «هر مؤمنی که بین خود و مؤمن دیگر پرده و حائلی افکند، خداوند بین او و بهشت، هفتاد هزار سور (دیوار) زند.»
📚(اصول کافی، ج 2، ص 270)
حکایت
@hkaitb
🌸داستانی زیبا وتمثیلی🌸
🐴اگر قاطر کسی را رم ندهید با شما کاری ندارند!!
🌿نقل مي کنند که کنار روستاي ملانصرالدين قبرستاني بود زماني که در حال سرزدن به آنجا بود ديد يک قبري شکافته است . وارد آن قبر شد و دراز کشيد . نزديک غروب بود که جمعي از دوستان با اسب و الاغ وارد قبرستان شدند . بخاطر سرو صدايي که ايجاد شده بود ملانصرالدين فکر کرد که نکير و منکر هستند که آمده اند . ترسيد و يکباره از جاي خود بلند شد .
🌱وقتي آن افراد در تاريکي اين صحنه را ديدند، اسب و قاطرهاي آنها رم کرد و به هم ريختند .
💥 وقتي فهميدند که ملانصرالدين يک چنين کاري کرده است حسابي او را کتک زدند . او نيز با لباس پاره و خوني از دست آنها فرارکرد و به منزل آمد .
🌼 همسر او گفت چه شده است ؟ گفت که من يک چنين کاري کردم . زماني که يک مقدار آرام گرفت همسر از او پرسيد از عالم قبر چه خبر؟
🍃ملانصرالدين گفت اگر قاطر کسي را رم ندهيد با شما کاري ندارند .
👌درواقع اگر قاطر کسي را رم ندهيم و در دنيا ظلمي نکنيم با ما کاري ندارند.
حکایت
@hkaitb
🌸داستانی زیبا وتمثیلی🌸
🐴اگر قاطر کسی را رم ندهید با شما کاری ندارند!!
🌿نقل مي کنند که کنار روستاي ملانصرالدين قبرستاني بود زماني که در حال سرزدن به آنجا بود ديد يک قبري شکافته است . وارد آن قبر شد و دراز کشيد . نزديک غروب بود که جمعي از دوستان با اسب و الاغ وارد قبرستان شدند . بخاطر سرو صدايي که ايجاد شده بود ملانصرالدين فکر کرد که نکير و منکر هستند که آمده اند . ترسيد و يکباره از جاي خود بلند شد .
🌱وقتي آن افراد در تاريکي اين صحنه را ديدند، اسب و قاطرهاي آنها رم کرد و به هم ريختند .
💥 وقتي فهميدند که ملانصرالدين يک چنين کاري کرده است حسابي او را کتک زدند . او نيز با لباس پاره و خوني از دست آنها فرارکرد و به منزل آمد .
🌼 همسر او گفت چه شده است ؟ گفت که من يک چنين کاري کردم . زماني که يک مقدار آرام گرفت همسر از او پرسيد از عالم قبر چه خبر؟
🍃ملانصرالدين گفت اگر قاطر کسي را رم ندهيد با شما کاري ندارند .
👌درواقع اگر قاطر کسي را رم ندهيم و در دنيا ظلمي نکنيم با ما کاري ندارند.
حکایت
@hkaitb
💗🌿شما خوش شانسید یا بد شانس
🌿🌺پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
❌هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!
⭕چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید
حکایت
@hkaitb
🔴 داستان_آموزنده
شخصی میگوید نزد پیامبر اکرم نشسته بودیم، آن حضرت فرمود: «اکنون شخصی بر شما وارد می شود که از اهل بهشت است.»
پس مردی از انصار درحالی که آب وضو از محاسنش می چکید وارد شد و سلام کرد و مشغول نماز شد. فردای آن روز نیز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آن سخن را تکرار فرمود.
باز همان مرد انصاری وارد شد و روز سوم نیز همین داستان تکرار شد. بعد از خارج شدن آن حضرت از مجلس، یکی از یاران به دنبال آن مرد انصاری رفت و سه شب در نزد او به سر برد؛ ولی از شب بیداری و عبادت [فراوان] چیزی ندید، جز اینکه هنگام رفتن به رخت خواب ذکر خدا را می گفت و بعد می خوابید و برای نماز صبح بیدار می شد.
بعد از سه شب آن صحابی گفت: من از پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله درباره تو چنین سخنی شنیدم، خواستم بفهمم که چه اعمال و عباداتی انجام می دهی که باعث شده پیامبر صلی الله علیه و آله تو را بهشتی بخواند؟
مرد انصاری در جواب گفت: غیر از آنچه دیدی از من بندگی [بیشتری] سر نمیزند، جز آنکه بر احدی از مسلمانان در خود غشّ و خیانتی نمیبینم و بر خیر و خوبی که خدای تعالی به او عنایت کرده، حسدی نمیورزم (و در یک کلام خیرخواه مردم هستم).
آن صحابی گفت: این حالت است که تو را به این مرتبه (عالی) رسانده و این صفتی است که تحصیل آن از ما (و از هر کسی) بر نمیآید.
🔰ما چقدر خیرخواه مردم هستیم؟
حکایت
@hkaitb