eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
حامد آهنگی بازم ترکوند 🤣🤣🤣 👻👻 عجب بشری این مرد 👻 تیکه های نایاب برنامه شباهنگ 😁👇 https://eitaa.com/joinchat/1757806839C1fe1932a42 ایسگاه گرفتن های حامد 😂👇 https://eitaa.com/joinchat/1757806839C1fe1932a42 لامصب چه تیکه هایی میندازه🤭 ☝️
💢غرور بیجا یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد. در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت. باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد. ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!” حکایت @hkaitb
✨﴾﷽﴿✨ اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً .
نمکدان را که پُر میکنی توجهی به ریختن نمکها نداری... اما زعفران را که میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی حال آنکه بدونِ نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست، ولی بدون زعفران ماهها و سالها میتوان آشپزی کرد و غذا خورد. مراقب نمک های زندگیتان باشید... ساده و بی ریا و همیشه دم دستتان هستند. ولی روزی اگر نباشند وای بر سفره زندگی...! حکایت @hkaitb
هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست ... پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ... روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» حکایت @hkaitb
پائولو کوئیلو: مهربانی مهم ترین اصل انسانیت است، اگر کسی از من کمکی بخواهد، یعنی من هنوز روی زمین ارزش دارم.🌱 حکایت @hkaitb
📓حکایت مور با همت موری را دیدند به زورمندی كمر بسته و ملخی را ده برابر خود برداشته. به تعجب گفتند: "این مور را ببینید كه با این ناتوانی باری به این گرانی چون مى كشد؟" مور چون این سخن بشنید بخندید و گفت: "مردان، بار را با نیروی همّت و بازوی حمیت كشند، نه به قوّت تن و ضخامت بدن." 📚برگرفته از "بهارستان" جامی حکایت @hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
کانال زناشویی ویژه مخصوص شب جمعه 👙 https://eitaa.com/joinchat/1644167294Ce15bb42543 خواهشا اگه متأهل نیستی نیا 🪢
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
اتفاق عجیب شب اول عروسی یک دختر🔴🔴 تقریبا ساعت ۱ شب بود که مهمون ها کم کم خداحافظی میکردند و هر کدوم به سمت خونه هاشون میرفتند..... کم کم خلوت میشد‌‌‌‌....حوالی ساعت ۱.۳۰ بامداد بود که بالاخره همه رفتن و ما دوتا شدیم شوهرم رفت ی دوش بگیره منم رفتم سمت اتاق ک لباسمو عوض کنم اما تا دراتاق بازکردم ......😳😳👇 https://eitaa.com/joinchat/14417969C9c8d3505b3 بله خیلی باید مراقب بود😭😭👆