*ـ ↶📗🌱↷
*
ضرب المثل از هول حلیم افتاد تو دیگ
داستان ضرب المثل:
گویند در روزگاران قدیم مردی فربه زندگی می کرد که علاقه زیادی به خوردن داشت که بیشتر وقتش صرف خوردن و آشامیدن می شد. یک روز مرد که به بازار رفته بود به خانه برگشت همسرش از او پرسید مرد چه شده امروز زود به خانه آمده ای مرد گفت شنیده ام که امروز همسایه حلیم می پزد آمده ام که حلیم بخورم .
وقتی که بوی حلیم همسایه به مشامش رسید سریع به خانه همسایه رفت ولی از بس که عجله کرده بود فراموش کرد که دیگی همراه خود بیاورد تا با خود حلیم ببرد ولی چون ظرفی نداشت رفت بالای دیگ و با قاشق شروع به خوردن کرد ولی وقتی دید فایده ندارد و چون بسیار هول کرده بود که مبادا نتواند به اندازه کافی حلیم بخورد با دو دست سرگرم خوردن شد و چنان بر سر دیگ خم شده بود که به ناگاه درون دیگ افتاد و مردمان با خنده و با صدای بلند گفتند بیچاره این مرد از هول حلیم افتاد توی دیگ
*ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆پسر حاتم طائى
محقق سبزوارى در روضة الانوار نقل كرده كه پسر حاتم بخشنده و كريم زمان خود بود و در جود و سخاوت به درجه و مقامى رسيد كه زبان از توصيف آن قاصر است و از جمله كارهاى او اين بود كه هر سال ، هشتاد هزار درهم به شعرا صله (هديه ) مى داد، با عين حال كه ثروتش بى اندازه بود ولى مشربش از خُزَفْ و فرش او از فرش هاى كهنه و مندرس بود.
روزى مسئول كارهايش به او گفت : چه مى شود كه شما نيز از ظرفهاى قيمتى و خوب استفاده نمائيد.
پسر حاتم گفت : حساب كرده ام و دانسته ام كه تفاوت بين اين حال و بين تجمل پنجاه هزار درهم طلا است دوست داشتم كه به اين حال زندگانى بكنم ، و مال خود را بر محتاجين و مستحقين انفاق بنمايم .
سيماى صدقه ، ص 81
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆 دانه دادن به پرندگان
ذوالنون مصرى ، يك زن غير مسلمان را ديد كه در فصل زمستان مقدارى گندم به دست گرفته و براى پرندگان بيابان برد و جلو آن ها ريخت . به آن زن گفت :
تو كه كافر هستى ، اين دانه دادن به پرندگان براى تو چه فايده دارد؟
زن گفت : فايده داشته باشد يا نه ، من اين كار را مى كنم .
چند ماه از اين جريان گذشت ، ذوالنون در مراسم حج شركت كرد، همان زن را در مكه ديد كه همراه مسلمانانم مراسم حج را به جا مى آورد. آن زن وقتى ذوالنون را ديد، به او گفت :
به خاطر همان يك مقدار گندم كه به پرندگان دادم ، خداوند نعمت اسلام را به من احسان نمود و توفيق قبول اسلام را يافتم .
📚تفسير روح البيان ، ج 9، ص 310؛ ذيل آيه 60 سوره الرحمن .
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆 خبر عبدالوهاب مزنى
از او روايت شده كه گفت : وقتى به مدينة الرسول رسيدم و به مسجد رفتم ، ابوهريره را ديدم كه گريه مى كرد و خطاب به حضرت رسول صلى الله عليه و آله مى گفت : يا اباالقاسم من را خبرى ده ، و اين جمله را چندين بار تكرار كرد، آن گاه حضرت صلى الله عليه و آله او را از گريه كردن منع كرد، و بعد از بار سوم ابوهريره برخاست تا برود، من سراغ او رفتم و گفتم كه مردى غريبم و آمده ام تا حديثى از حضرت رسول صلى الله عليه و آله بشنوم ، و تو سه بار با آن حضرت سخن گفتى و گريه كردى ، اكنون كه مى روى به من بگو كه رسول خدا صلى الله عليه و آله چه فرمود:
ابوهريره گفت : كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: در روز قيامت مردى را مى آورند و به او مى گويند ما به تو مال بسيار داديم ، با آن ها چه كردى ؟
با صداى بلند گويد: كه بار خدايا صدقه دادم و انفاق كردم .
به او گويند: صدقه دادى و انفاق كردى اما براى اين بود كه بگويند فلانى سخاوتمند و كريم است . و آن ها نيز همگى سخنان را درباره تو گفتند چو سودى به حال تو دارد؟
ديگرى را مى آورند و به او مى گويند: ما به تو شجاعت و نيرو داديم با آن ها چه كردى ؟
گويد: بار خدايا جهاد كردم و در راه تو جان فشانى كردم .
گويند: بلى جهاد كردى اما براى آن چنين كردى تا اين كه بگويند فلان كس شجاع و نيرومند است ، حال اين تعريف و تمجيدهاى مردم چه سودى به حال تو دارد؟
فرد سومى را مى آورند و به او مى گويند: ما به تو علم داديم و هوش و استعداد و درك اين دنيا، با آن چه كردى ؟
گويد: بار خدايا علم آموختم و به مردم ياد دادم و آن را منتشر نمودم .
گويند: اين كارها را كردى تا مردم بگويند فلانى عالم است ، و اين تعريف و تمجيدهاى مردم چه سودى براى تو دارد؟
آن گاه دستور مى دهند كه هر سه را به جهنم ببرند.
📚سيماى صدقه ، ص 42.
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلـاد تستـر معروف به ایتــا پیوستتت ؛ با 3M عضــــو 😭🔥⏬ ،، '
LINK : •• https://eitaa.com/joinchat/1555628865C1ad4d392be
با 70کیلو پنیر پیتزا چیکارکرد🗿💦🍕...
HErE : °° https://eitaa.com/joinchat/1555628865C1ad4d392be
هرروز کلـی چالش خفن و سرگـرم کننده میذاره که دهنت باهاشون اب میفته :))) 😮💨💕❌
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
4_5877367542883816940.mp3
3.24M
اقا دیروز تو اسنپپ طرف انقدر #مداحیاش خفن و بروز بودددد🥺🎧 نگم براتون اصلا دلم میخاست تا آخر دنیا مسافرش باشم😌🥺 آخر دلم طاقت نیورد ازش پرسیدم آقا پلی لیست مداحیات از کجا دان کردی بهم ایدی این کانالو داد👇🏾😍😍
👈 💽 دانلود مداحی
#داستان_آموزنده
🔆داستان عبدالرحمن اوزاعى
در كتاب روضة الانوار آمده است كه عبدالرحمن اوزاعى سيماى صدقه ، ص 64. و از خانه ام خارج شدم پس همسايه ام را ديدم كه مقابل درب ايستاده بود و ضمنا او هم مرد فقيرى بود كه چندين دختر داشت ، خطاب به من گفت :
فردا روز عيد است و من و فرزندانم در اين روز چيزى در بساط نداريم ، پس شما بر من لطفى كن و چيزى بده تا در اين روز صرف كنيم ، من به داخل خانه بازگشتم و اين مسئله رابه همسرم گفتم .
همسرم به من گفت : ما پنج درهم داريم ، نصفش را به او بده و بقيه اش را براى فردا نگهدار تا خودمان در روز عيد صرف كنيم .
من به همسرم گفتم : مى دانى كه همسايه ما فردى صالح و فقير است ، فقط از ما طلب كرده است پس ما هم بايد ايثار كنيم و همه پنج درهم را به او مى دهم . و خداوند به ما عوض خواهد داد. و اين كار را هم كردم و همه پنج درهم را به او دادم .
صبح كه شد مردى از دوستانم با هزار و پانصد دينار نزد من آمد و گفت : من اين پول را براى مسئله مهمى كنار گذاشته بودم ، ديشب در خواب ديدم كه كسى به من گفت اين پول را بردار و به نزد اوزاعى ببر كه او كارت را راه مى اندازد.
پس اوزاعى آن پول را گرفت و گفت : من علم پيدا كردم هر كسى درهمى را براى خدا عطا كند به همان نسبت هم خداوند به او عوض مى دهد.
سيماى صدقه ، ص 64.
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
💫زهرى تو را به خدا برگرد
((زهرى )) در شبى سرد و بارانى حضرت سجاد عليه السلام را كه مقدارى آرد به دوش داشت ملاقات كرد.
عرض كرد؟ اين چيست و به كجا مى رويد؟
فرمود: سفرى در پيش دارم و اين توشه اى است كه براى تنگناى مقصد با خود همراه مى برم .
عرض كرد: غلام من حاضر است ، اجازه بدهيد آن را براى شما به دوش كشد.
حضرت عليه السلام فرمود: آن چه مرا در راه مخوف مسافرت نجاتم داد خوشبختانه مرا به مقصد مى رساند، كبر نمى ورزم از تو خواهش مى كنم كه براى رضاى خدا دست از سر من برداشته و پى كار خود روى ...
چند روزى گذشت و زهرى خدمت آن بزرگوار شرفياب شد و عرض كرد: من از آن سفرى كه فرموديد اثرى نديدم .
فرمود: آرى آن طور است كه تو گمان كرده اى ! منظورم سفر مرگ بود و من خود را براى آن آماده مى سازم . آمادگى براى مرگ انسان را از كار زشت باز داشته و به بذل و بخشش در راه خدا وا مى دارد.
📚واعظ اجتماع ، ص 219
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆جوان صالحى كه بعد از پدر انفاق مى كرد
گويند جوانى بود كه از پدرش مال نيكوئى به او ارث رسيد و آن را انفاق مى كرد، مادرش نزد دوست پدرش رفت و از فرزندش شكايت نمود و گفت : مى ترسم كه اين جوان فقير گردد.
دوست پدر به پسر گفت : اى فرزند! از اين اموال مقدارى هم براى خود نگاه دار.
جوان گفت : اى عمو، چه مى گوئى در حق كسى كه در كاروانسرايى وارد شود و عازم است ، كالاى خود را به شهر رساند و آن را تحويل دهد آيا بهتر است كه خودش ببرد يا اين كه كالا و متاع خود را به غلامان كه آنان ببرند و تحويل دهند، و آن هم نمى داند كه آيا تحويل خواهند داد يا خير؟
آن شخص دانست كه اين جوان در تمثيل خود صادق است لذا عمل او را تصديق كرد و امر به صدقات داد.
📚سيماى صدقه ، ص 80.
حکایت
@hkaitb
«نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره !»
✍️ رمضان آن سال با تابستان مقارن شده بود. هوا گرم بود و من بسیار تشنه.
شب میلاد امام حسن مجتبی علیهالسلام بود و همه خانهی عمهخانم دعوت بودیم.
هنوز اذان نداده بودند و ما سفره را چیده بودیم در چند تا اتاقِ تو در توی خانهی عمه جان. چون همه در یک اتاق جا نمیشدیم.
• بچهها گوشهی حیاط باهم بازی میکردند. کارمان که تمام شد رفتم روی پله ها نشستم و بازیشان را تماشا میکردم. این کار یکی از علاقهمندیهای زندگیم بوده و هست. همیشه رفتارهای بچهها یک عالمه اشتباههای بزرگ مرا به رخم میکشد و آن روز هم همینطور شد.
• یکی از بچهها عروس شده بود و یکی دیگر داماد و بقیه یا مهمان بودند یا پدر و مادر عروس و داماد. یکی هم راننده ماشین عروس و ....
• توجهم جلب شد به دختر چهار پنج سالهای که نقش عروس را داشت. آنقدر در نقش خودش فرو رفته بود که همه جوره مراقب تمام رفتارهایش بود.
همهی بچهها در حین بازی خوراکیهایی که عمه جان برایشان برده بود را هم میخوردند و به بازی هم ادامه میدادند اما او روی همان صندلی عروس، خیلی متین و باکلاس نشسته بود و به آنهمه خوراکیهای هیجان انگیز حتی نگاه هم نمیکرد.
• وقت سوار شدن در ماشین عروسش که از چند تا پُشتی درست شده بود، به چادری که به کمرش بسته بود و مثلاً لباس عروسش بود دقت میکرد که زیر دست و پای دامادش نماند. حتی از داماد هم مراقبت میکرد که حرکاتش وزین و سنجیده باشد.
• بازیشان که تمام شد و آن چادر را از کمرش باز کرد و روسری سفیدی که شبیه تور به خودش وصل کرده بود را درآورد، شیرجه زد سمت خوراکیها و چند دقیقه بعد لب و لوچهاش رنگ پفک و آلوچهی کوهی و ... را گرفت.
• صدای اذان که بلند شد آنقدر برای تخفیف عطش من نویدبخش بود که بیدرنگ پلهها را دوتا یکی کردم و رفتم کنار سفره و پارچ آب را برداشتم و یک لیوان آب خنک ریختم و لاجرعه سرکشیدم... و لیوان بعدی ... و لیوان سوم!
• لیوان سوم را که به دهانم نزدیک کردم، گویی چهرهی دخترکِ نقش عروس با تمام سرعت در خاطر من ظاهر شد و کوبید به مغزم!
• آن دختر پنج ساله که عروس شده بود مراقب تمام رفتارها و روابط خود در این مهمانی بود. حتی از رفتارهای دامادش هم مراقبت میکرد.
√ و من روزهدار بودم...
نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره! که نفر اولش خداست.
خدایی که همه جا هست، و چشمانش همیشه با تو همراه است.
• این تشنگی بیش از آنکه به من رضایت و قدرت را تزریق کرده باشد، هوش و حواسم را از توجه به شأن و مقامی که در آن هستم نیز برداشته بود.
√ روزهدار شبیه عروسی است که تمام جشن رمضان بخاطر او برپا شده است.
کلاسی دارد و شأنی، که نباید هر حرکتی را انجام دهد، باید مراقب باشد که سختیهای آن مراسم، او را از شادابی و متانت نیندازد!
• و من به قدر آن دختر پنج ساله نقشم را در ضیافت خدا باور نکرده بودم. وگرنه با متانت بیشتری به سراغ سفره میرفتم.
حکایت
@hkaitb
#یک_پند_یک_معرفت
✍گاهی ما گمان میکنیم که به والدین خود محبت میکنیم در حالیکه آنها را آزار میدهیم.
📌مثال: مادرمان در روستا زندگی میکند و به خانه و حیاط منزل دوستان همسن خود در روستا میرود و به مجالست با آنها دلش را خوش و عادت کرده است؛ و ما در تهران در یک آپارتمان زندگی میکنیم که برای مادرِ ما، مانند جهنم است و قابل تحمل نیست. هرچند آرزو داریم مادرمان مدتی با ما باشد و ما از وجود و برکات او بهرهمند شویم؛ ولی چون این آمدن به اصرار ما بوده، برای او هیچ لذتی ندارد. در طول اقامت در خانۀ ما، نه تنها کسب لذت نمیکند، بلکه آزار میبیند.
بدانیم والدین ما وقتی پیر میشوند لذتهایی که برای ما لذت هستند برای آنها به مرور زمان رنگ میبازد، مانند: لذت تیپ و لباس، و غذای لوکس، و بگو بخند و گردش و......
بگذاریم والدین ما هر طور و هر کجا راحت هستند زندگی کنند.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
#داستان_آموزنده
🔆داستان سلطان خرمشاه هندى و جوان تاجر
در انوار نعمانيه آمده كه سيد مرحوم قضيه اى را نقل فرمود: كه مرد صالحى در درگاه سلطان خرمشاه هندى بود، و درآمد او در هر سال نزديك به چهارصد هزار تومان مى شد و او همه را در راه خدا انفاق مى كرد، اين عمل او را به سلطان رساندند.
او روزى مرد صالح را طلبيد و گفت : اى فلان ، انسان بايد قدر مال خود را بداند و ضايع نكند، من هم چنين شنيده ام كه تو قدر مال خودت را نمى دانى .
مرد صالح گفت : اى سلطان ! اما من فكر مى كنم ، كه از خواص تو كسى از من حريص تر نباشد و قدر مال خود را بيشتر از من نداند، براى اين كه من مى خواهم همه مال خود را با خود ببرم و چيزى باقى نگذارم ، ولى مردم مى خواهند كه اموال خود را بعد از خود براى ديگران بگذارند، حال آيا من بر مال خود حريص تر هستم يا آنان ؟
سلطان تصديق كرد و چيزى نگفت .
سيماى صدقه ، ص 79.
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆گوشه اى از صدقات اميرمؤ منان على (علیه السلام )
از جمله اشخاصى كه به اخبار صدقه عمل كرد اميرمؤ منان على عليه السلام بود و حكايات حال حضرت صلى الله عليه و آله در اين باره بسيار است از جمله :
روايت شده باغى كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله به دست خود غرس كرده بود، حضرت على عليه السلام آن را به دوازده هزار درهم فروخت ، و به خانه تشريف آورد، در حالتى كه همه درهم ها را صدقه داده بود.
حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) گفت : باغ را فروختى ؟
فرمود: آرى .
پس پولش كجاست ؟
فرمود: به چشم هائى حيا نمودم كه نخواستم آن ها را به ذلت سؤ ال (طلب ) ذليل نمايم ، و قبل از سؤ ال عطا نمودم .
حضرت زهرا(س ) گفت : اى پسر عم مى دانى كه چند روز است كه ما طعام نخورده ايم و گرسنه مانده ايم و هم چنان گمان مى كنيم كه تو هم مانند ما گرسنه هستى ، آيا از آن دراهم ، چيزى را براى ما باقى نگذاشتى ؟...
سيماى صدقه ، ص 81
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆توفيق براى توبه نمودن
از مرحوم اعتماد الواظين تهرانى (ره ) نقل نموده اند كه فرمود: در سالى كه نان در تهران به سختى بدست مى آمد، روزى ميرغضب باشى ناصرالدين شاه ، به طاق آب انبارى مى رسد و صداى ناله سگ هايى را مى شنود، پس از تحقيق مى بيند سگى زائيده و بچه هايش به او چسبيده و چون در اثر بى خوراكى پستان هايش شير ندارند و بچه هايش ناله و فرياد مى كنند.
ميرغضب باشى سخت متاءثر شده از دكان نانوائى كه در نزديكى آن محل بود مقدارى نان مى خرد و جلويش مى اندازد، و همان جا مى ماند تا سگ مى خورد و بالاخره پستان هايش شير مى آورند و بچه هايش آرام مى گيرند و سرگرم خوردن شير از پستان هاى مادر مى شوند.
ميرغضب مقدار خوراك يك ماه آن سگ را از آن نانوا مى خرد و نقدا پولش را مى دهد و مى گويد هر روز بايد شاگردت اين مقدار نان را به اين سگ ها برساند و اگر يك روز مسامحه شود از تو انتقام مى كشم .
در آن اوقات با جمعى از رفقايش ميهمانى دوره داشتند، با اين تفضيل ، هر روز گردش مى رفتند و تفريح مى كردند، و براى شام در منزل يكى باهم صرف شام مى نمودند كه نوبت مير غضب باشى شد. زنى داشت كه تقريبا در وسط شهر تهران خانه اش بود و وسايل پذيرايى در خانه اش موجود بود، و زنى هم تازه گرفته بود كه در نزديك دروازه شهر منزلش بود. به زن قديمى خود پول مى دهد و مى گويد امشب فلان عدد مهمان دارم ، و براى صرف شام مى آئيم و بايد كاملا تدارك نمائى . زن قبول مى كند، و طرف عصر با رفقايش بيرون شهر رفته تفريح مى كردند، تصادفا تفريح آن روز طول كشيد و مقدار زيادى از شب گذشت ، هنگام مراجعت رفقايش مى گويند: دير شده ، سخت خسته شده ايم ، به همين دروازه كه منزل ديگر تو است مى آئيم .
ميرغضب باشى مى گويد: اين جا خبرى نيست ، و در خانه وسط شهر كاملا تدارك شده و بايد آن جا برويم . بالاخره رفقا راضى نمى شوند و مى گويند: ما امشب را در اينجا مى مانيم . و به مختصر غذا قناعت مى كنيم و آن چه در آن خانه تدارك كرده اى براى فردا.
ميرغضب باشى ناچار قبول كرد و مقدار نان و كباب مى خرد و آن ها مى خورند و همان جا مى خوابند.
هنگام سحر، از صداى گريه بى اختيار ميرغضب باشى همه بيدار مى شوند و از سبب انقلاب و گريه اش مى پرسند.
مى گويد در خواب امام چهارم عليه السلام را ديدم به من فرمود: احسانى كه به آن سگ كردى مورد قبول خداوند عالم شد، و خداوند در مقابل آن احسان امشب جان تو و رفقايت را از مرگ حفظ كرد، زيرا زن قديمى تو از غيظى كه به تو داشت سمى تدارك كرده در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود، تا داخل خوراك شما كند. فردا مى روى آن سم را برمى دارى و مبادا زن را اذيت كنى و اگر بخواهد او را به خوبى رها كن ، و اگر خواست با تو بماند نگه مى دارى و ديگر اين كه خداوند، توبه را توفيق تو نموده است و چهل روز ديگر به كربلا بر سر قبر پدرم حسين عليه السلام مشرف مى شوى .
پس صبح به رفقا گفت : براى تحقيق صدق خوابم مى آئيد به خانه وسط شهر برويم ؟ با هم مى آيند، چون وارد مى شوند، زن تعرض مى كند كه چرا ديشب نيامدى ؟
اعتنا نمى كند و با رفقايش به آشپزخانه مى روند و به همان نشانه اى كه امام عليه السلام فرموده بود، سم را بر مى دارد و به زن مى گويد: ديشب تو چه خيالى درباره ما داشتى ؟ اگر دستور امام نمى بود از تو تلافى مى كردم . لكن به امر مولايم با تو احسان خواهم كرد، اگر مايلى در همين خانه باش ، مثل اين كه چنين كارى نكرده اى . و اگر ميل فراق دارى ، تو را طلاق مى دهم و هرچه بخواهى به تو مى دهم .
زن مى بيند رسوا شده و ديگر نمى تواند با او زندگى نمايد، طلب طلاق مى كند، او هم با كمال خوشى طلاقش مى دهد و خوشنودش كرده و رهايش مى كند.
از شغل خودش استعفا مى دهد و مورد قبول قرار مى گيرد، آن گاه مشغول توبه و اداء حقوق و مظالم مى گردد، و پس از چهل روز به كربلا مشرف مى شود و همان جا مى ماند تا به رحمت حق واصل مى گردد.
📚برگزيده اى از داستانهاى اسلامى ، حاج عباس احمدى اديب ، ص 19-17، به نقل از داستانهاى شگفت آيت الله دستغيب (ره )
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆اهتمام به امور فقرا
سيد جواد عاملى ، فقيه معروف ، صاحب كتاب ((مفاتيح الكرامة )) شبى مشغول صرف شام بود كه صداى در را شنيد براى وى خبر آوردند كه پيشخدمت استادش سيد مهدى بحرالعلوم دم درب منتظر است ، وى وقتى كه فهميد پيشخدمت استادش منتظر است با عجله به طرف درب دويد.
پيشخدمت گفت : استاد، شما را الان احضار كرده است ، شام جلو ايشان حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما برويد، جاى معطلى نبود، سيد جواد بدون آن كه غذا را به آخر برساند با شتاب تمام به خانه سيد بحرالعلوم رفت .
تا چشم استاد به سيد جواد افتاد، با خشم بى سابقه اى گفت : سيد جواد!
ايشان غرق در عرق و شگفتى گرديد كه چه شده و چه حادثه اى اتفاق افتاده است تاكنون سابقه نداشته اين چنين مورد عتاب قرار گيرد، هرچه به مغزشان فشار آورد تا علت را بفهمد ممكن نشد، ناچار پرسيد ممكن است حضرت استاد بفرمايند: تقصير اينجانب چيست ؟
فرمودند: علت اين است كه هفت شبانه روز فلان شخص همسايه ات با عائله اش گندم و برنج گيرشان نيامد، در اين مدت از بقال سر كوچه نسيه گرفته و برده اند، امروز رفته است از بقال سركوچه نسيه بگيرد، قبل از آن كه افطار كنند، بقال گفته كه نسيه ها زياد شده ، او هم بعد از شنيدن اين جمله خجالت كشيده كه تقاضاى نسيه كند، دست خالى به خانه اش برگشته و امشب خويش و خانواده اش بى شام مانده اند.
سيد جواد گفت : به خدا قسم من از اين جريان بى خبر بودم ، اگر مى دانستم ، به احوالش رسيدگى مى كردم .
فرمود: همه داد و فرياد بر اين است كه تو چرا از احوال همسايه بى خبر مانده اى ؟ چرا هفت شبانه روز آن ها به اين وضع بگذرانند و تو متوجه نشوى ؟ و اگر با خبر بودى اقدام نمى كردى كه تو اصلا مسلمان نبودى .
مى فرمائيد: چه كنم ؟
پيشخدمت من مجمعه اى از غذا را بر مى دارد و منزل آن مرد برويد دم درب ، پيشخدمت برگردد، تو درب را بزن ، و لذا خواهش كن كه امشب با هم غذا صرف كنيد، اين پول را هم بگير زير فرش يا حصير خانه اش بگذار و برگرد. من اين جا نشسته ام و شام نخواهم خورد تا تو برگردى و خبر آن مرد مؤ من را براى من بياورى .
پيشخدمت سينى بزرگ غذا كه انواع غذاى مطبوع در آن بود برداشت ، و به همراه سيد جواد روانه شد، پس از رسيدن به منزل مورد نظر پيشخدمت مراجعت نمود و سيد جواد پس از در زدن و كسب اجازه وارد شد.
صاحبخانه پس از شنيدن معذرت خواهى سيد جواد و خواهش او دست به سفره برد لقمه اى از غذا را خورد و غذا را مطبوع يافت ، حس كرد اين غذا دست پخت سيد جواد عرب نمى باشد، فوراً دست كشيد و گفت : اين غذا دست پخت عرب نيست . بنابراين از خانه شما نيامده ، تا نگوئى اين غذا از كجاست ، من دست به آن نخواهم زد، آن مرد درست حدس زده بود، غذا در خانه بحرالعلوم ترتيب داده شده بود، آن ها ايرانى الاصل و اهل بروجرد بودند، و غذا، غذاى عرب نبود.
سيد جواد هرچه اصرار كرد كه غذا بخور، تو چه كار دارى كه اين غذا در خانه چه كسى ترتيب داده شده است ؟
آن مرد قبول نكرد و گفت : تا ماجرا را، نگويى دست به غذا دراز نخواهم كرد.
سيد جواد چاره اى نديد كه ماجرا را از اول تا به آخر نقل كرد، آن مرد بعد از شنيدن ماجرا غذا را خورد، اما سخت در شگفت مانده بود، مى گفت : من راز خودم را به احدى نگفته ام ، از نزديكترين همسايگانم پنهان داشته ام ، سيد از كجا مطلع شده است ؟
📚برگزيده اى از داستانهاى اسلامى ، حاج عباس احمدى اديب ، ص 96، به نقل از كشكول بهائى
حکایت
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
برادران یوسف آمدند پیش او،
با او حرف زدند، از او گندم خریدند ولی او را نشناختند!
دوباره و سه باره هم آمدند،
ولی تا یوسف علیه السلام خودش را به آنها معرفی نکرد، او را نشناختند.
خدا اگر بخواهد حجّت خودش را مخفی می کند،
حتی از برادران و پدرش...!
" او(امام زمان) هم به اذن خدا بین مردم راه می رود،
در بازارها قدم می زند،
روی فرش ها پا می گذارد،
ولی او را نمیشناسند؛
شباهت یوسفِ یعقوب و یوسفِ فاطمه سلام الله علیها، همین مخفی ماندن است."
امام صادق علیه السلام اینگونه فرموده است.
غیبت نعمانی، ص163.
حکایت
@hkaitb
🔅#پندانه
✍ خدا یاور همهمان باشد
🔹با اهل معرفتی افتوخیز داشتم که هیچگاه از او نشنیدم به کسی در زمان سختی بگوید:
خدا یاورتان باشد.
🔸همیشه میگفت:
خدا یاور همهمان باشد.
🔹در این دعای او ظرافت بسیار خاصی یافتم.
🔸اگر میگفت:
خدا یاورتان باشد، نوعی نفس خود، به خدا شریک کرده بود که در دعای خویش، خود را از یاری خدا بینیاز دیده بود.
🔹پس دعای خود جمع میبست که مبادا نفسش، خودش را از یاری خدا بینیاز بیند.
حکایت
.
.
.
🌸🍃🌸🍃
برادران یوسف آمدند پیش او،
با او حرف زدند، از او گندم خریدند ولی او را نشناختند!
دوباره و سه باره هم آمدند،
ولی تا یوسف علیه السلام خودش را به آنها معرفی نکرد، او را نشناختند.
خدا اگر بخواهد حجّت خودش را مخفی می کند،
حتی از برادران و پدرش...!
" او(امام زمان) هم به اذن خدا بین مردم راه می رود،
در بازارها قدم می زند،
روی فرش ها پا می گذارد،
ولی او را نمیشناسند؛
شباهت یوسفِ یعقوب و یوسفِ فاطمه سلام الله علیها، همین مخفی ماندن است."
امام صادق علیه السلام اینگونه فرموده است.
غیبت نعمانی، ص163.
.
.
.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#داستان_آموزنده
🔆پاداش تولى و تبرى
🪴امام سجاد (ع ) فرمود: هنگامى كه روز قيامت فرا رسد، خداوند همه انسانهاى قبل و بعد را در يكجا جمع مى كند، سپس منادى حق فرياد مى زند: اين المتحابون فى الله : كجايند آنانكه دوستان در راه خدا هستند؟.
🪴جمعى برمى خيزند، به آنها خطاب مى شود، شما بدون حساب به سوى بهشت روانه گرديد، آنها رهسپار بهشت مى شوند، در راه ، جمعى از فرشتگان با آنها ملاقات كرده و مى پرسند: شما از كدام حزب انسانها هستيد؟ در پاسخ گويند: ما براى خدا و طبق فرمان خدا، با دوستان خدا، دوست بوديم و با دشمنان خدا دشمن بوديم .
فرشتگان به آنها بشارت مى دهند و مى گويند: چه نيكو است پاداش عمل كنندگان .
🪴به اين ترتيب آنانكه تولى و تبرى دارند، يعنى با طرفداران حق دوستى فكرى و عملى مى كنند و با دشمنان حق ، دشمنى مى نمايند، به پاداش عالى بهشت نائل و سرافراز مى گردند.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردی
حکایت
.
🔅 #پندانه
✍ خدا جای حق نشسته
🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی میرفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بیرحم و خسیسی بود.
🔸دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست میکردم و صف سنگک میایستادم و کارم فقط آچار و یدکیآوردن برای آنها بود که از من خیلی بزرگتر بودند.
🔹در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کلهپاچه و کباب میخوردند.
🔸وقتی برای جمعکردن سفرهشان میرفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آنها خورده بود و گاهی قطرهای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار میخوردم.
🔹روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر میکرد که رانندهاش خانم بود.
🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد.
🔹آتش وجودم را گرفته بود. بهسرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم.
🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم:
چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟
🔹گفتم:
خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز میخوانم، کسی که بینماز است مرا میزند و آزار میدهد و تو هیچ کاری نمیکنی؟
🔸زمان بهشدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهمزدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم.
🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانوادههای نیازمند تقسیم میکردم.
🔸پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت میخواهد.
🔹گفت:
در این محل پیرمردی تنها زندگی میکند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید.
🔸آدرس را گرفتم. خانهای چوبی و نیمهویران با درب نیمهباز بود.
🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت:
بیا! کسی نیست.
🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سالها بود او را میشناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است.
🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاکنشین شده بود.
🔸خودم را معرفی نکردم چون نمیخواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاکنشینیاش اضافه کنم.
🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت:
پسرم آذوقهای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده.
🔸از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانیام بردم.
🔹با خود گفتم:
آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است.
🔸اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت میداد و میپرسید: میخواهی کدام باشی؟ تو میگفتی: میخواهم خودم باشم.
💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختیها جای خودم باشم که مرا بهرهای است که نمیدانستم.
حکایت
.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🔅#پندانه
✍ ما به تغییر نیاز داریم
🔹خانم معلم در یکی از روزهای پاییز مادر یکی از دخترها را خواست.
🔸خانم معلم به مادر گفت:
متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرامبخش داره. چون دخترتون بیشفعاله و مشکل حاد تمرکز داره. اصلا چیزی یاد نمیگیره.
🔹ترس به قلب مادر چنگ زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ میزد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد.
🔸وقتی همه چیز همان طور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت:
خجالت میکشم جلوی بچهها دارو بخورم.
🔹خانم معلم پیشنهاد داد وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوه خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد.
🔸دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد.
🔹خانم معلم دوباره مادرش را خواست. این بار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد.
🔸در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر میکرد.
🔹لبخندزنان به دخترش گفت:
چقدر خوبه که نمرههات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!
🔸دختر خندید:
مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
🔹مادر گفت:
چطور؟
🔸دختر گفت:
هر روز که براش قهوه میآوردم، قرص رو داخل فنجون قهوهاش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده.
💢خیلی وقتها تقصیر گردن دیگران نیست. این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
حکایت
.
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
.
بیماری روانی متولدین هرماه 🔞
فروردین💜 اردیبهشت خرداد🍻
تیر🩸 مرداد 💎 شهریور🫦
مهر 🌝 آبان💧 آذر 🪻
دی 🔥 بهمن 💋 اسفند🚑
بزن رو ماه تولدت 😈 😳👆🏼
https://eitaa.com/joinchat/3930652672C5ae33b81b9
✨باورمنمیشهمحشرهههه🙂
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
اول اسم عشقت چیه ؟ 🥺♥📲
💙 A 💙 💙 B 💙 💙 C 💙
💙 D 💙 💙 E 💙 💙 F 💙
💙 G 💙 💙 H 💙 💙 I 💙
💙 J 💙 💙 K 💙 💙 L 💙
💙 M 💙 💙 N 💙 💙 P 💙
💙 Q 💙 💙 R 💙 💙 S 💙
💙 W 💙 💙 Z 💙 💙 N 💙
فقط اونا ک عشق ❤ دارننن🤬🤬☝🏿
🔅#پندانه
✍ خدا یاور همهمان باشد
🔹با اهل معرفتی افتوخیز داشتم که هیچگاه از او نشنیدم به کسی در زمان سختی بگوید:
خدا یاورتان باشد.
🔸همیشه میگفت:
خدا یاور همهمان باشد.
🔹در این دعای او ظرافت بسیار خاصی یافتم.
🔸اگر میگفت:
خدا یاورتان باشد، نوعی نفس خود، به خدا شریک کرده بود که در دعای خویش، خود را از یاری خدا بینیاز دیده بود.
🔹پس دعای خود جمع میبست که مبادا نفسش، خودش را از یاری خدا بینیاز بیند.
حکایت
.
.
.