✍#وقت_اجابت_دعا
در روزگاران نه چندان دور مردی زندگی می کرد به نام "نوف بکالی" او از یاران و شاگردان با وفای امام علی (ع) بود
نوف شبی را نزد امیر مؤمنان ماند...
حضرت تمام شب را نماز میخواندند و هر ساعت بیرون اتاق می رفتند و آسمان را نگاه می کردند و باز میگشت و قرآن میخواندند...
نوف در رختخواب دراز کشیده بود و حالات و رفتار امام را می دید
امام به او فرمود: " ای نوف خوابی یا بیدار؟ "
نوف پاسخ داد: " بیدارم و با این حال پریشانی که شما دارید نگرانتان هستم..."
حضرت فرمود:
" خوشا به حال کسانی که دل از دنیا بریده اند و مشتاق آخرت هستند، آنها کسانی هستند که زمین را فرش خود و خاک را رختخوابشان قرار دادهاند، قرآن برنامه زندگی آنهاست و دعا برایشان راهی است تا در برابر خدا متواضع باشند "
" ای نوف در این ساعت از شب هر بنده ای دعا کند دعایش مستجاب می شود مگر آنکه از مأموران جمعآوری مالیات برای حاکم ظالم باشد و یا کسی که در کار مردم تجسس می کند و آن کسی که به وسایل لهو و لعب دنیا مشغول است....👌
📙کشکول شیخ بهایی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#پیشنهاد_یکی_از_شیاطین
🔸مرحوم حاج ملّا آقا جان می گوید:" من یک روز متوسل به حضرت علی اکبر(علیه السلام)، فرزند بزرگ حضرت سید الشهدا (علیه السلام) شده بودم و از آن بزرگوار حاجت می خواستم، قلبم مملو از محبت او بود.
🔸ناگهان دیدم از گوشه اطاق، مثل آنکه فرش می سوزد، دودی بلند شد و این دود، در گوشه اطاق به مقدار حجم یک انسان متراکم گردید. کم کم بالای آن دود، سری شبیه به سر یک انسان متشکّل شد. من متوجه شدم که او یکی از شیاطین است و با من کاری دارد
🔸ناگهان با صدایی شبیه به صدای آهنی که بر آهنی بکشند و بسیار ناراحت کننده بود، به من گفت:
🔸"من یکی از بزرگان جن هستم. می دانم نمی توانی محبت حضرت علی اکبر را از قلبت خارج کنی ولی اگر به زبان هم بگویی من او را دوست نمی دارم، من در خدمت تو قرار می گیرم."
🔸من گفتم " تو که با این اندیشه، مسلمان نیستی و جزو شیاطین هستی و نمی توانی در امور معنوی به من کمک کنی و در امور مادی هم اگر اختیار تمام کره زمین را به من بدهی من یک چنین جمله ای را نمیگویم "
🔸او فریادی که دل مرا از جا کند و حالت ضعف به من دست داد کشید و ناپدید شد.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📒❗️سفره حاکم اسلام❗️
✅ "احنف بن قیس" نقل می کند:
روزی به دربار معاویه رفتم و دیدم آنقدر طعام مختلف آوردند که نام برخی را نمی دانستم.
پرسیدم:
((این چه طعامی است؟))
معاویه جواب داد:
((مرغابی است ، که شکم آنرا با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نِیشکر در آن ریختهاند.))
بی اختیار گریه ام گرفت.
معاویه با شگفتی پرسید:
((علّت گریه ات چیست؟))
گفتم:
به یاد #علی ابن ابیطالب افتادم. روزی در خانه او میهمان بودم.
آنگاه سفرهای مُهر و مُوم شده آوردند.
از علی پرسیدم:
((در این سفره چیست؟))
پاسخ داد:
((نان جو))
گفتم:
((شما اهل سخاوت می باشید، پس چرا غذای خود را پنهان می کنید؟))
علی فرمود:
((این کار از روی خساست نیست، بلکه می ترسم حسن و حسین، نان ها را با روغن زیتون یا روغن حیوانی، نرم و خوش طعم کنند.))
گفتم:
((مگر این کار #حرام است؟))
علی فرمود:
((نه، بلکه بر حاکم امت اسلام لازم است در طعام خوردن، مانند فقیرترین مردم باشد که #فقر مردم، باعث کفر آنها نگردد تا هر وقت فقر به آنها فشار آورد بگویند:
بر ما چه باک، سفره امیرالمؤمنین نیز مانند ماست.))
معاویه گفت:
((ای احنف! مردی را یاد کردی که فضیلت او را نمی توان انکار کرد.))
📚الفصول العلیه ، صفحه 51
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌺#داستانک
مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
مرد را ترس برداشت و سراغ شیخ شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
شیخ ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم.
زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!!
سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#بافته_های_معیوب
در زمانهای قدیم عارفی زندگی می کرد که کارش بافتن پارچه بود، او پنبه میخرید، از آن نخ درست می کرد و بعد از آن پارچه میبافت...
روزی مردی از او خواست تا برایش پارچه ببافد...
عارف روز و شب مشغول بافتن پارچه بود و تا توانست در بافتن آن دقت کرد تا اینکه بالاخره بافتن آن تمام شد...
عارف پارچه را برای آن مرد فرستاد، مرد پارچه را خوب نگاه کرد و به فرستاده گفت: " نه من این پارچه را نمی خواهم چون عیب های زیادی دارد..!"
فرستاده برگشت و پارچه را به عارف داد و گفت: " آن مرد پارچه را نخواست و از عیب زیاد آن شکایت داشت..."
عارف که این حرف را شنید، روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن مرد که از این رفتار عارف تعجب کرده بود، گفت: " چرا گریه می کنی؟؟ " اما او توجه نکرد و همچنان با صدای بلند گریه می کرد...
مرد با دیدن این حال عارف دلش به حالش سوخت و به او گفت: " گریه نکن مَرد، عیبی ندارد که! اصلاً من خودم پارچه ات را میخرم خوب است؟؟"
عارف که همچنان بی تابی می کرد گفت: " ای وای بر من که دَردم خرید پارچه نیست...
آن مرد گفت: " آخر پس یکدفعه چه اتفاقی افتاد که اینطور گریه می کنید؟!!!"
عارف پاسخ داد: " گریه من بخاطر این است که برای دوختن و بافتن این پارچه زحمت زیادی کشیدم"
مرد گفت: " قبول، من هم این را می دانم"
عارف ادامه داد: " اما چه فایده وقتی آن را پس دادند و از من نخریدند "
مرد خواست او را دلداری دهد که او ادامه داد:
" از آن میترسم تمام کارهایی که در این چندین سال عمر انجام داده ام و این همه برایشان زحمت کشیدم را هم فردای قیامت به هیچ قیمتی از من نخرند و بگویند پر از عیب است، به نظرت آن روز من دست خالی چه کار خواهم کرد...؟؟" 😔
#کشکول_شیخ_بهایی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#لقمان_و_فرزندش
لقمان حکیم👳♂ در توصیه به فرزندش اظهار نمود:
دل بسته به رضای مردم و مدح و ذم آنان مباش زیرا هرچقدر انسان در تحصیل آن بکوشد به هدف نمی رسد و هرگز نمی تواند رضایت همه را بدست آورد.
فرزند به لقمان گفت: " معنای کلام شما چیست؟ دوست دارم برای آن مثالی یا عملی بیاوری "🙄
لقمان از او خواست با هم بیرون بروند که همراه درازگوشی حرکت کردند🐴
لقمان سوار شد و فرزندش پیاده حرکت کرد.
در راه به عده ای رسیدند آنان پس از دیدن این صحنه به یکدیگر گفتند: " چه پدر بی عاطفه ای خودش سواره می آید و فرزندش باید پیاده بیاید"😒
لقمان گفت: " سخن آنان را شنیدی که کار ما را مذموم دانستند؟؟ " فرزند گفت: " بلی"🙄
لقمان پیاده شد و فرزند سوار شد که در راه عده دیگری را دیدند که بین خود میگفتند: " چه پدر بد و چه پسر بی ادبی پدر چرا اینگونه فرزندش را تربیت کرده که خود پیاده می رود و پسرش سواره و چه پسر بی ادبی چرا که او عاق بر پدر شده است😒
لقمان گفت: " دیدی؟؟" فرزند هم گفت: "بلی"
اکنون هر دو با هم سوار شدند که عده ای باز سرزنش کردند که چرا رحم نمی کنند به حیوان و او را آزار می رسانند😞
اینجا هم لقمان همان سوال را گفت و پسر هم همان جواب را داد.
سپس هر دو پیاده شدند و حیوان را بی بار حرکت دادند که باز هم سرزنش شدند که چرا از حیوان استفاده نمی کنند😏
در این هنگام لقمان به فرزندش گفت: " آیا برای انسان به صورت کامل راهی برای جلب رضایت مردم وجود دارد ؟ بنابراین امیدت را از رضای مردم قطع کن و در اندیشه تحصیل رضای خدا باش زیرا این کار آسانی بوده و سعادت دنیا و آخرت در همین است👌
#بوستان_سعدی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#با_که_همراه_شوم؟!
در روزگاری دور و دراز جوانی، که دوست داشت پا در راه عرفان بگذارد به خدمت عارفی رفت و به او گفت: " من تعریف شما را بسیار شنیدم و می خواهم همراه و همنشین شما باشم.
عارف به او گفت: " بعد میخواهی با چه کسی همراه شوی؟ "
جوان با تعجب گفت: " منظورتان چیست؟"
عارف پاسخ داد: " یعنی اگر یکی از ما دو نفر از دنیا برود همنشینت چه کسی خواهد بود ؟ "
جوان به فکر فرو رفت و جوابی نداشت به عارف بدهد
عارف ادامه داد: " برو همنشین همان کسی باش که قرار است بعد از مرگ یکی از ما، همنشینش باشی"
جوان که هاج و واج مانده بود پرسید: " من متوجه نمیشوم منظور شما چیست؟ "
عارف خندید و گفت: " ببین جوان هیچ همنشینی بهتر و ماندگارتر از خدا نیست،
در تمام کارهایت همنشین خدا باش که او هرگز تو را تنها نمی گذارد و بهترین مشاور توست و تو را در کارهایت به بهترین شکل راهنمایی می کند، من این خصوصیات را ندارم...
#کشکول_شیخ_بهایی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#غذا_خوردن_با_مادر
امام علی بن الحسین (ع) از مادرشان فرمان می بردند و به ایشان مهر میورزیدند و ایشان را به خوبی سرپرستی میکردند...
اما با مادرشان بر سر یک سفره غذا نمی خوردند..!
وقتی مردم این موضوع را فهمیدند تعجب کردند که ایشان چگونه به مادرشان نیکی می کنند ولی با ایشان غذا نمیخورند...
یکی از مردم به ایشان گفت:
شما نیکوکارترینِ مردم هستید ولی با مادرتان بر سر یک سفره غذا نمی خورید!!
امام فرمودند:
می ترسم که چشم مادرم بر گوشه ای از غذا بیفتد و بخواهند آن را بردارند اما دست من بر دست ایشان پیشی بگیرد و قبل از ایشان به آن دست ببرم...🌹
#هم_قصه_هم_پند
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘