📙#حکایتی_آموزنده_و_خواندنی
بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود را اجل فرا رسيد و اميد زندگانی قطع كرد. جگرگوشگان خود را حاضر كرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در كسب مال، زحمتهای سفر و حضر كشيدهام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد. اگر كسی با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا می خواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزی نخورد. اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نكنم. اين بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد..
📚رساله دلگشا
✍#عبید_زاکانی
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایتی_شیرین_و_خواندنی
خواجه ای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و دیر آمد و فقط انگور آورد...
خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری می فرستم باید چند کار کنی و زود بیایی، نه آنکه پی چند کار می روی، دیر بیایی و یک کار کنی. غلام گفت: به چشم، از این به بعد... پس از چند روز اتفاقا خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد.
غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد.
خواجه گفت: اینها چه کسانی هستند؟ گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم، چند کار بکن و زود بیا.
اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام، این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، این آخوند است که بر تو نماز خواند، این تلقین خوان است، این قبر کن است و این قرآن خوان!!!
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
پس از مرگم، بدنم را طلاکاری یا نقره کاری
نکنید یا در تابوت یا چیزی همانند این
مگذارید. زودتر آنرا در آغوش خاک
بسپارید. آیا جایی فرخنده تر از
خاک برای آرمیدن است؟! خاک مادر
زیبایی هاست و دایه نیکی ها.
در سراسر زندگی دوستار مردمان بوده ام؛
شاد خواهم شد که دوباره بخشی از آن
چیزی بشوم که برای مردمان
خوبی فراوان ببار می آورد.
✍#كوروش_بزرگ
امروز ٤ شهريور مصادف با زادروز داراب یا
همان کوروش بزرگ و جشن شهریورگان است
توماس جفرسون نویسنده قانون اساسی
آمریکا میگوید: وقتی مشغول نوشتن
قانون اساسی آمریکا بودیم، دو الگو
پیش رو داشتیم: نیکولو ماکیاولى، و
کوروش هخامنشى و ما کوروش را برگزیدیم !
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin.
📚#داستان_کوتاه
❗️#زندگی_خائنین
پسر جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- میخواهم ازدواج کنم
پدر خوشحال شد و پرسید :
- نام دختر چیست ؟
مرد جوان گفت :
- نامش سمانه است و در محله ما زندگی می کند .پدر ناراحت شد صورت در هم کشید و گفت :
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو .مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود. با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم .مادرش لبخند زد و گفت :
- نگران نباش پسرم تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی چون تو پسر او نیستی . . . !
👈از هر دست بدهیم از همان دست میگیریم
التماس تفکر 🙏
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند برای یافتن چاره به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند.
پس از معاینات و آزمایش های مربوطه، پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «پدر جایگزین» است. زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی که با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد لکن شوهرش بچه می خواست و او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. روز موعود فرا رسید، لیکن همسایه طبقه بالا نیز همان روز عکاسی را برای گرفتن عکس از نوزاد خود دعوت كرده بود تا در منزل از كودكشان چند عكس بگیرد. از بد حادثه عکاس آدرس را اشتباهی رفته و به خانه زوج جوان رسید و در زد زن در را باز کرد.
📸سلام، برای موضوع بچه آمدم.
👩سلام، بفرمائید. مشروب میل دارید؟
📸نه، متشکرم.الکل با کار من سازگاری نداره.علاوه بر اون میخوام هرچه زودتر شروع کنم.
👩باشه! بریم اتاق خواب؟
📸حرفی نیست، هرچند که سالن مناسب تر است؛ دو تا روی فرش، دوتا رو مبل و یکی هم تو حیاط.
👩چند تا؟
📸حداقل پنج تا البته اگر بیشتر خواستید حرفی نیست
عکاس در حالیکه آلبومی را از کیف خود بیرون می آورد، ادامه داد:
📸مایلم نمونه کارم را نشونتون بدم. روشی را بکار می برم که مشتریام خیلی دوست دارن..مثلاً ببینید این بچه چقدر زیباست. اینکار رو تو یک پارک کردم وسط روز بود و مردم جمع شدن تماشا کنن.اون خانم خیلی پر توقع بود و مرتباً بهانه می گرفت.در نهایت مجبور شدم از دو تا از دوستام کمک بگیرم. علاوه بر اون یه بچه گربه هم اونجا بود و دم و دستگاه رو گاز می گرفت. زن بیچاره حیرت زده به سخنان گوش می کرد.
📸حالا این دوقلوها را نگاه کنین.. اینبار خودی نشان دادم. مامانه همکاری تاپی کرد و ظرف پنچ دقیقه کارمون رو تموم کردیم. رسیدم و با دو تا تق تق همه چیز روبراه شد و این دوقلوهائی که می بینید..
😳حیرت زن به نوعی سرگیجه تبدیل شده بود و عکاس اینگونه ادامه می داد:
📸در مورد این بچه کار سخت تر بود. مامانش عصبی شده بود. بهش گفتم شما آروم باشید تا من کار خودمو بکنم. روشو برگردوند و همه چی بخوبی و خوشی پایان یافت.
😥چیزی نمونده بود که زن بیچاره از حال برود.
طرف آلبوم را جمع کرده و گفت:
📸شروع کنیم؟
👩هر وقت شما بگین!
📸عالیه! میرم سه پایه رو بیارم...
👩سه پایه؟ برای چی؟!
📸آخه وسیله کار خیلی بزرگه. نمی تونم تو دست بگیرمش و بایستی بذارمش رو سه پایه و ... خانم.... خانووووووم.... کجا میری؟ چرا فرار میکنی؟ پس بچه چی شد؟ !!!!!!!😂😂😂
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
متن مرخصی دوبرره رو گوش کن
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
❌ #عاقبت_خیانت😱😱
دو سالی بود با محسن #ازدواج کردە بودم زندگی خوب و راحتی داشتیم تا این کە پای رفیقش بە خونەی ما باز شد از #رفیقش_خوشم_نمیومد چون خیلی زشت نگام میکرد.احساس میکردم میخواد خودشو بە من نزدیک کنە.
یە روز با شوهرم اومد خونە گوشیش رو داد تا براش شارژ بزنم گوشی رو براش تو شارژ گزاشتم بعد نهار خوردن با شوهرم رفتن ولی گوشیش یادش رفت .
دو ، سە ساعت گزاشت کە یکی در زد هنوز در رو کامل باز نکردە بودم کە درو #محکم_هل داد و اومد تو ؛زود در رو بست و منو...
💯برای خواندن ادامە
داستان کلیک کنید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️❤️ #فقط_رمان❤️❤️👆👆
📔#حکایت
روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش میآید..با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد..دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟نانوا گفت نه..حتما فقیری بود که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده..دوست نانوا گفت وای بر تو..آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است..نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم.. و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم...زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد...روزی در کلاس درس نانوا از زاهد پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟
شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند...
📔چه حکایت آشنایی...🙄
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷ملا باسم کربلایی (نوحه خوان میلیاردی)!! ساکن لندن، که فقط در ایام دهه عاشورا به دعوت نهادهای خاص!!! برنامه اجرا می کند.
قبل از آمدن به صورت کامل گریم می کند !!
حتی ریش مصنوعی می گذارد و.....چه تجارتی است دین!!!! . چقدر دین بازیچه این دزدان کثافت شده !
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin