✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍استادی داشتم که از اولیاءالله بود و دارای کرامت. همسری داشتند که خیلی بداخلاق بودند و گاهی میدیدم او را شدیداً آزار میدهد. روزی به او جسارت کردم و گفتم، استاد شما چطور این همسر خود را تحمل میکنی؟ گفت صبر کن روزی جواب تو را خواهم داد انشاءالله.
روزی با هم به مغازه میوهفروشی رفتیم. میوهفروش آشنای استاد بود و به احترام میوه درهم نمیداد و پلاستیکی داد تا استاد جمع کند.استاد سراغ جعبه میوه سیب رفت. یک کیلو سیب حدود 8 سیب میشود. استاد 6 سیب را گلچین کرد و 2 سیب ضعیف و اندکی خراب به پلاستیک انداخت. بعد از خروج از مغازه گفت: این صاحب مغازه دوست من است که پلاستیک داد تا انتخاب کنم، وقتی او مرا دوست خود میداند من هم باید او را دوست خود بدانم و 2 سیب ضعیف بردارم تا دوستی خود را نشان دهم.
🌼 مثل خدا هم مانند این ماجرای ماست، مگر میشود خدا علم و فرزند صالح و روزی فراوان و ... را به من بدهد و یک زن بداخلاق را هم به دیگران؟؟!! من حیا میکنم از خدا در برابر این همه نعمت ناسپاسی کنم و حتی ناراحت شوم که چرا همسرم بداخلاق است.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ دوستی نقل میکرد، زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا همسن ولی ناتنی بودند.یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم برخلاف چهره مظلوماش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد.خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هر چند قیافه زیاد جالبی هم نداشت .
زن من از زن اول پدرشوهرم بود که مادرش فوت شده بود .در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم ، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت میکند، حرفش را قبول نکردم.مادرزنم فهمید من با مریم نمیسازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم (دختر او را بگیرم)تمام دلایل مرا قانع میکرد مریم را طلاق دهم، به خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش میکردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.پدر مریم کارگر بود و کار میکرد و افسار خودش و زندگیاش دست همسرش بود. و میدانستم بعد از مدتی گذشتن از طلاق این کار را میکند.اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی میکرد و من حس میکردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است.
در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهر زنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم میرفتم و خوشاخلاقی و مهربانی خواهرزنم را با شوهرش میدیدم از انتخابم دیوانه میشدم. اما میدانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است.سالها گذشت و اکنون بعد از 12 سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهر زنم صاحب اولاد نشده و نازا بودنش قطعی است.اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم، و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق میدادم یا تجدید فراش میکردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزندآوری، نمیتوانستم بپذیرم.
⚜وَ عَسي أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ⚜بقره216 و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا میداند و شما نمیدانید.🔅
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍زنی، نجاری برای تعمیر کمد دیواری خود به خانه دعوت کرد. نجار ساده به خانه رسید و خواست مشغول کار شود.زن جوان گفت: وقتی اتوبوس یا ماشین سنگینی از خیابان رد میشود، بخشی از چوبهای این کمد دیواری از هم باز شده که نیاز به میخزنی دارد.
مرد جوان داخل کمد دیواری رفت و منتظر ماند تا ماشین سنگینی از خیابان رد شود. داخل کمد گرمش شد و پیراهن خود را در آورد و به خانم خانه داد. در حالیکه نجار ساده در داخل کمد با پیراهن از شدت گرما عرق ریخته و خیس شده بود، شوهر آن زن آمد و چون این صحنه را دید، مرد را از کمد بیرون کشیده و زیر مشت و لگد انداخت و نجار بدون هیچ حرفی فقط معذرت خواهی میکرد و کتک میخورد.زن خانه جلو رفته و او را بعد از کتک خوردن مفصلی از دست شوهر خود گرفت و داستان را توضیح داد.شوهر زن جوان پشیمان شده و از نجار ساده ناراحت شد که چرا سکوت کرده و چیزی نگفته و از خود دفاع نکرده است.
نجار گفت: در آن شرایطی که من قرار داشتم، دیدم اگر حتی واقعیت را بگویم نه تنها تو باور نخواهی کرد، بلکه به عنوان کسی که واقعا با همسر تو رابطهای داشتم و به دروغ متوسل شدهام، مرا بیشتر کتک خواهی زد. پس چارهای جز سکوت کردن و کتک خوردن برای خود ندیدم. تا شرایط برای دفاع کردن از خودم فراهم شود.
🍀 نتیجه اخلاقی اینکه
اولا انسان نباید خود را در معرض اتهام قرار دهد دوم این که اگر در معرض تهمت ناخواسته قرار گرفت، که کسی حرف او را باور نکرد، به دنبال دفاع از خود در آن زمان نباشد، و اثبات بیگناهی خود را به گذشت زمان بسپارد.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی خانه یکی از دوستان رفتم که ویلایی بود و دو در داشت. و او همیشه از در پشتی میرفت و این در، ارتفاعش کم بود و باید برای داخل خانه رفتن انسان خم میشد.
پرسیدم، چرا ارتفاع این درب را بالاتر نمیبری؟ جواب قشنگی داد.
گفت: این در فقط برای ورود من است. چون وقتی از بیرون میآیم میخواهم قد خود را خم کنم، و غرورم بشکند و بدانم، محل کار و ریاست تمام شد. به خانه ام میآیم، و اینجا کسانیکه هستند، چشم انتظار تواضع و مهربانی من هستند، نه تکبر و امر و نهی من.کسانیکه اینجا هستند زن و فرزندان و اهلبیت من هستند نه کارگران کارخانهام.
در شهرستان خوی، در رژیم سابق مردی بود بنام صمد، که هیکل قوی داشت و همیشه مست بود و وقتی مست میکرد، خیابان را میبست و کسی حتی پلیس، جرأت نزدیک شدن به او را نداشت.
صمد، زنی داشت به نام کبری، وقتی مست میکرد همه سراغ زنش میرفتند و از او میخواستند بیاید و شوهرش را از خیابان جمع کند.وقتی صمد، کبری را می دید، شمشیر را پنهان میکرد و میگفت: چشم، الان آمدم شما تشریف ببرید منزل .این رفتار به اصطلاح امروز، زن ذلیلی صمد، برای مردم شهر جای تعجب بود. وقتی از او علت را پرسیدند، گفتند صمد، یک شهر از تو میترسد و تو از زنت؟؟
صمد گفت: اشتباه نکنید آبروی من دست اوست، اگر زنم پنهانی با مردی دوست شود و جایی رود و کسی ببیند، من حتی اگر او را بکشم هم، باز آبروی من میرود و کسی برای عربده و شمشیر من تره هم خورد نمیکند و با خود میگوید: اگر عرضه داشت زنش از او میترسید!! این عربده کشیدن من بهخاطر سلامت نفس و پاکدامنی اوست.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍عرض کردیم که شیخی در منبر گفت: ای مردم اگر عمل نیک ندارید و زیاد گناه کردهاید برای رفتن به بهشت یک راه دارید و آن این که کافری مسلمان کنید
دو چوپان عوام چون این سخن شنیدند، به بیابان رفته و کمین کردند تا یک مسیحی پیدا کنند، ناگهان مردی مسیحی دیدند از بیابان میگذشت، از پشت صخره بیرون پریدند و مسیحی را بر روی زمین خوابانده و چاقو در حلقوم گذاشتند گفتند زود مسلمان شو.مسیحی که چاقو در گلوی خود دید گفت: چشم. امر کنید. گلوی مسیحی را رها کردند از زمین برخواست، نصاری (مسیحی) پرسید، حال چه گویم و چه کنم مسلمان شوم؟ بگویید تا به دین شما در آیم.این دو مسلمان همدیگر را نگاه کردند و از هم پرسیدند، راست می2گوید ما چگونه مسلمان شدیم چه گوییم انجام دهد تا مسلمان شود؟؟ شرمشان شد و او را رها کردند. آری بسیاری از ما هم چنین مسلمان شدهایم. اگر نادانانی چون من در دین اظهار نظر نمیکردند و دین دست عاقلان بود الان هیچ اختلافی در دین و این همه فرقه نبود.
دکتر شریعتی نقل میکند، روزی حدیثی با معنی در مجلسی خواندم، آخر مجلس کسی آمد و گفت، دکتر معنی حدیثی که خواندید این نیست. پرسیدم پس کدام است؟ گفت: من نمیدانم ولی میدانم این نیست که گفتید!! گفتم وقتی شما چیزی نمیدانید بنده یک چیزی فعلا دانستهام زحمت بکشید و گوش کنید.
خداوند در قرآن در تعریف صفات مومنان میفرماید:❀والذین اذا یتلو علیهم آیاتنا لم یخروا علیها صما و عمیانا❀ مومنان کسانی هستند که آنگاه که آیات ما بر آنان خوانده میشود، لال و کور، بر روی آیات ما نمیافتند (بدون تعقل هر حرفی را نمیپذیرند در آن تدبر میکنند و تعقل مینمایند) چرا خداوند امر به عقل میکند چون دین از روی عقل اگر باشد به راحتی از دست نمیرود.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌹 #سلامامامزمانم
سلام بر تو
ای مولایی که دستگیر درماندگانی.
بشتاب ای پناه عالم
که زمین و زمان درمانده شده!
🌼 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ
🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و
🌼 سلام بر تو اي پرچم برافراشته
🌼 سلام بر تو ای فريادرس
🌼 و ای رحمت گسترده
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج
🌹🍃🌹🍃
#یک_داستان_یک_پند
✍جوانی عاشق دختری شد و با رنج و مصیبت یک روز نصیبش شد تا ساعتی او را ببیند و از دست دختر شانهای به رسم یادگار بگیرد. از قضای روزگار دختر ازدواج کرد و پسر را چارهای جز فراموش کردن او نماند. نزد دوست مؤمن خود رفت و گفت: چگونه او را فراموش کنم؟ دوستش گفت: هر چه نشان از او داری از خود دور کن. جوان عاشق شانۀ چوبی را به دور انداخت.
مدتی گذشت و جوان آن دختر یادش برد. تنگی معیشت جوان را گرفت و یاد خدا فراموش کرد. دوست مؤمن به او گفت: شرم باد بر تو! از دختری شانهای چوبی داشتی به هزاران زحمت توانستی فراموشش کنی، چگونه از خدایی که این همه نعمت در کنار خود داری از دیدن آنها چشم پوشیدهای و فراموشش کردهای؟! پس نعمتهای خدا (اگر میتوانی) از خود دور کن سپس فراموشش کن...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚یک داستان یک پند
بیست سال پیش بود از تهران میآمدم...
سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم.
دههزار تومان پول همراه داشتم...
اتوبوس در یک غذاخوری بینراهی برای صرف شام توقف کرد.
به یک مغازه ساندویچی که کنار غذاخوری بود رفتم، یک ساندویچ کالباس سفارش دادم.
در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ 200 تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم.
دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت.
دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود!
شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پولهایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال.
وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت.
مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمیتوانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم.
لقمه را آرام آرام میخوردم چون اگر تمام میشد، باید پول را میدادم.
میخواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم.
آرام در چهره چند نفری که ساندویچ میخوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید میدانستم کسی باور کند واقعاً بیپولم.!
با شرم نزد مرد جوانی رفتم، کارت دانشجوییام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پولهایم گم شده است، در راه خدا 200 تومان کمک کن.
مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونتات را بفروش اگر نداری.
خنجری بر قلبم زد.
سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند.
مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعتام را باز کردم که 4 هزار تومان قیمت داشت به او بدهم.
مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا میتوانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور میتوانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟»
با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود که چند نفر کنارش بودند.
مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.»
گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.»
مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد.
گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را میدهی.»
گفتم: «نه!گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مردهام، یا ساعت را بگیر یا به من 200 تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن، که شهرم رسیدم 200 به نیابت از شما صدقه میدهم.»
مرد جوان گفت: «بخشیدم»
آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول اللهتعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند میپندارد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✅ حکایتی زیبا در مورد قبر
عمر بن عبدالعزیز برای تشییع جنازهی یکی از فرزندانش خارج شد، وقتی او را در خاک قرار داد و به کرمها سپرد رو به مردم کرد و گفت: «ای مردم، قبر از پشت مرا صدا زد آیا به شما نگویم به شما چه گفت؟».
گفتند: بگو.
گفت: «قبر مرا صدا زد و گفت: ای عمر بن عبدالعزیز، آیا از من نمیپرسی با دوستان چه کردم؟
گفتم: بله.
گفت: کفنها را پاره کرده، بدنها را دریده، خون را مکیده و گوشت را خوردم، آیا از من نمیپرسی با بندها چه کردم؟
گفتم: بله.
گفت: دو دست را از دو ساق جدا کردم، دو ساق را از دو بازو، دو باسن را از دو ران، دو ران را از دو زانو، دو زانو را از دو ساق و دو ساق را از دو پا».
سپس عمر گریست و گفت:
«آگاه باشید که ماندگاری دنیا اندک است، عزتش ذلت است،
جوانش پیر میشود،
زندهاش میمیرد
و فریب خورده کسی است
که فریبش را بخورد.»
ساکنانش که شهرها را ساختهاند کجا هستند؟
خاک با بدنهایشان چه کرد؟
کرمها با استخوانها و گوشتهایشان چه کرد؟
بدنها بر تختهای صاف و فرشهای نرم بودند، خدمتکاران به آنان خدمت میکردند و همسران آنان را گرامی میداشتند. زمانی که از کنارشان گذشتی اگر میخواهی آنان را صدا بزن و اگر میخواهی آنان را بخوان، به قبرها و جایگاهشان نگاه کن،
از ثروتمند بپرس از ثروتش چه مانده؟
از فقیر بپرس از فقرش چه مانده؟
از آنان بپرس، از زبانهایی که با آن صحبت میکردند، چشمهایی که با آنها به لذتها نگاه میکردند، پوستهای نرم، چهرههای زیبا و بدنهای ملایم که کرمها با آنها چه کردهاند؟
رنگها محو شد،
گوشتها خورده شد،
چهرهها خاکی شد،
زیباییها محو شد،
پشت شکسته شد،
استخوانها ظاهر شد،
پیکرها پاره شد،
خدمت کاران و بردگانشان کجا هستند؟
ثروت و گنجینههایشان کجاست؟
به خدا قسم فرشی به آنان ندادند، متکایی برای آنان نگذاشتند، مگر تنها نیستند، در زیر طبقهای خاک نیستند؟
مگر شب و روز برای آنها برابر نیست؟
در میان آنان و عمل مانع افتاده است، از دوستان و خانواده جدا شدهاند، زنانشان ازدواج کردهاند، بچههایشان در راهها رها هستند، نزدیکان ثروت و میراثشان را تقسیم کردهاند. به خدا قسم بعضی قبرشان وسیع است، در قبر چیزهای تر و تازه دارند و از آنها لذت میبرند، سپس عمر گریست و گفت: ای کسی که فردا در قبر ساکن میشوی چه چیز تو را در دنیا گول زده است؟
لباسهای نرم و نازکت کجاست؟
عطرهایت کجاست؟
وضعیتت با درشتی خاک چگونه است؟
نمیدانم کرم از کدام گونهات شروع میکند؟
نمیدانم وقتی از دنیا خارج میشوم ملک الموت با چه چیزی با من رو به رو میشود؟
چه پیامی از پروردگارم برای من میآورد؟
سپس به شدت گریست تا این که نتوانست چیزی بگوید، سپس رفت و بعد از آن فقط یک جمعه زنده بود و مرد.
(( خدا او را رحمت کند.))
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍁برو کشکت را بساب!!
میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم خدا را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم خدا را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم خدا از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد.
بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم خدا میکند.
شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید: «تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم خدا را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب.»😒🖐
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘