📚داستان کوتاه
قدیمها توی قُم یک کارگر عرب داشتیم.
که خیلی میفهمید.
اسمش *جمال* بود.
از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری.
اوّلها مَلات سیمان درست میکرد
و میبرد وَردست اوستا
تا دیوار مستراح و حمّام را عَلَم کنند.
جَنَم داشت.
بعد از چهار ماه شد همهکارهٔ کارگاه:
حضور و غیاب کارگرها،
کنترل انبار، سفارش خرید.
همه چیز.
قشنگ حرف میزد.
دایرهٔ لغات وسیعی داشت.
تُن صدایش هم خوب بود،
شبیه آلِن دِلون.
اما مهمّترین خاصیّتش همان بود که گفتم :
خیلی قشنگ حرف میزد.
یک بار کارگر مُقّنیِ قوچانیمان
رفت توی یک چاه ششمتری
که خودش کنده بود.
بعد خاک آوار شد روی سرش.
*جمال* هم پرید به رئیس کارگاه خبر داد.
رئیس کارگاه رنگش شد مثل پنیر لیقوان.
حتّی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی.
*جمال*، موبایل رئیس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد.
گفت که:
«کارگرمان مانده زیر آوار.»
خیلی خوب و خلاصه گفت.
تَهِش هم گفت : «مُقنّّیمان دو تا دختر دارد.
خودش هم شناسنامه ندارد.
اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست.»
بعد *جمال* رفت سر چاه تا کمک کند برای پسزدن خاکها.
خاک که نبود!!! گِل رُس بود و برف یخزدهٔ چهار روز مانده.
تا آتشنشانی برسد،
رسیده بودند به سر مُقنّی.
دقیقاً زیر چانهاش.
هنوز زنده بود.
اورژانسچی آمد.
و یک ماسک اکسیژن زد روی دَکوپوزش. آتشنشانها گفتند؛
چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون.؟!؟.
چهار ساعت برای چاهی که مُقنّی دوساعته و یکنفره کنده بودش!؟!
بعد هم شروع کردند.
همهچیز فراهم بود:
آتشنشان بود.
پرستار بود.
چایِ گرم بود.
رئیسکارگاه هم بود.
فقط امّید نبود.
مُقنّی سردش بود و ناامّید.
*جمال* رفت روی برفها کنارش خوابید،
و شروع کرد خیلی قشنگ قشنگ آلِن دِلونی برایش حرف زد.
حرف که نمیزد!
لاکِردار داشت برایش نقّاشی میکرد.
*جمال* میخواست آسمان ابریِ زمستانِ دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند.
او میخواست امّید بدهد.
همه میدانستند خاک رُس
و برف چهارروزه ، چقدر سرد است.؟.
مخصوصاً اگر قرار باشد
چهار ساعت لایِ آن باشی.!؟!.
دو تا دختر فِسقِلی هم
توی قوچان داشته باشی، بیشناسنامه.
امّا *جمال* کارش را خوب بلد بود.
*جمال* خوب میدانست که کلمات ، منبع لایتناهی انرژی و امّیدند،
اگر درست مصرفشان کنند.
*جمال* چهار ساعت تمام ماند کنار مّقنّی و ریزریز دنیای خاکستری و واقعیِ دوروبرش را برایش رنگ کرد :
آبی ، سبز ، قرمز.
*جمال* امّید را گاماس ، گاماس تزریق کرد زیر پوستش.
چهار ساعت تمام.!؟!.
مُقنّی زنده ماند.
البتّه حتماً بیشتر هم بههمّت *جمال* زنده ماند.
آدمها همه ، توی زندگی
یک *جمال* میخواهند برای خودشان.
زندگی از َازل تا به اَبد خاکستری بوده و هست.
فقط این وسط یکی باید باشد که بهدروغ هم که شده ، رنگ بپاشد روی اینهمه اَبرِ خاکستری.
رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند وبس.
کلمات را قبل از اِنقضاء،
درست مصرف کنیم.
*جمالِ* زندگیمان را پیدا کنیم.
*جمال* زندگیِ دیگران باشیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 داستان کوتاه
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی میکرد، یک روز خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمهای سحر آمیز رسید.
خرگوش میخواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش، هر که از این آب بنوشد کوچک میشود اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید، خرگوش به اندازهی یک مورچه کوچک شد.
خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش میکنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.
زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی، خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟ زنبورگفت: تو باید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی، خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.
خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟ زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی، خرگوش شروع به خواندن معما کرد.
معمای اول این بود: آن چیست که گریه میکند اما چشم ندارد؟ خرگوش نشست و فکر کرد ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.
با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آنها داخل یک راهرو شدند ولی اتنهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.
معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار میگردد؟ خرگوش باز هم فکر کرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.
با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد، زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی، خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمهای دید که شبیه چشمه جادویی بود.
زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی، خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.
زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟ خرگوش گفت: بله، من باید به تو اعتماد میکردم و چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه مینوشیدم.
من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آنها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚اينرو مىگند بخيل
يکى رفت زمان قديم پيش پيغمبر خدا، گفت: ”خرجم از کارم بيشتره“ پيغمبر ازش پرسيد که چه کارهاي؟ گفت: ”من رعيتم، گاو داشتم، گاوم مرده حالا بيچاره شدم.“ پيغمبر گفت: ”بسيار خوب، من يه گاو به تو مىدم، برو زراعت کن.“
يه نفر بخيل اونجا نشسته بود، پا شد گفت: ”تو رسول خدائي، من نمىذارم به اين گاو بدي.“ گفت: ”خوب توه يه گاو دارى با اين يه گاوى که به تو ميدم دو تا ميشه، برو زراعت کن! اين بيچارهاس يه دونه بهش مىدم که بره با يکى ديگه شريک بشه که يه اندازهاى راحت بشه، معاشش بگذرده“ از اون بخلى که داشت، گفت: ”من نمىگيرم، به اين هم نده که اين در همين ذلالت بمونه، راحت نشه، منم نمىخوام يه گاوو“ اين رو مىگند بخيل.
- اين رو مىگند بخيل
- قصههاى مشدى گلين خانم - ص 220
- گردآورنده: ل.پ. الول ساتن
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣بهلول و هارون الرشید
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 داستان کوتاه
پیرمرد بیمار در انتظار پسر
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»
پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری...»
دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚اين بز است يا خر
مردى يک بز و دو الاغ داشت. تصميم گرفت که براى گذران زندگى يکى از خرهاى خود را بفروشد. به بازار رفت. چهار لوطى تصميم گرفتند به او کلک زده، خرش را به قيمت ارزان بخرند. اولى به طرف مرد آمد و گفت: بزت چند؟ مرد گفت: اين بز نيست خر است. لوطى گفت: اين بز است نه خر. هر چهار لوطى بهترتيب آمدند و اين حرفها را زدند. در آخر مرد باورش شد که به جاى خر بز آورده است. پس خر را به قيمت يک بز به آنها فروخت.
وقتى به خانه رسيد، متوجه شد که فريب خورده است. اينبار بز را به بازار برد و چهار لوطى با کلک بز را قيمت يک بزغاله از او خريدند و مرد پس از آمدن به خانه متوجه شد که کلک خورده است. پس او هم تصميم گرفت که انتقام خود را از لوطىها بگيرد. به دم خر دومى يک سکهٔ طلا بست و به بازار برد. چهار لوطى جلو آمدند. مرد به آنها گفت که خر بهجاى پشگل سکهٔ طلا مىريزد. چهار لوطى خر را به قيمت گزاف از او خريدند و چند شب منتظر ماندند اما از سکه خبرى نشد و خر جز پشگل چيزى پس نداد. از طرف ديگر مرد رفت و قبرى کنار خانهاش کند. منقلى آتش و چند سيخ درون قبر برد. به زنش گفت سر قبر را بپوشان. چهار لوطى به در خانهٔ مرد آمدند و زن به آنها گفت که مرد مرده است و قبر را به آنها نشان داد. چهار لوطى شلور خود را کندند تا روى قبر او ... مرد هم از آن زير بر روى رانهاى يکايک آنها با سيخ، داغ زد. لوطىها سوخته و گريان برگشتند. فرداى آن روز مرد با لباس مبدل به بازار رفت و مقدارى جنس خريد. لوطىها پيش مرد آمدند و گفتند: داداش جنسها را چند مىفروشي. مرد به آنها گفت که شما چهار نفر غلام من هستيد و داغم بر رانهاى شماست. لوطىها ديدند عجيب غلطى کردند که خرد مرد را به قيمت بز خريدند. ناچار پول بز و خر را بهطور کامل به مرد دادند. مرد خوشحال و خندان به خانه برگشت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚اوغچه پرين
يک شکارچى بود بهنام اوغچه پرين. روزى از شکار برمىگشت يک مار سياه و يک مار سفيد را ديد که دور هم حلقه زدهاند. خواست مار سياه را بکشد و مار سفيد را نجات دهد. اما تيرش خطا رفت و دم مار سفيد را زخمى کرد. از قضا مار سفيد زن پادشاه مارها بود. پادشاه مارها وقتى فهميد که اوغچه پرين دم زنش را زخمى کرده است دو تا مار فرستاد تا اوغچه پرين را بکشند. آن دو مار آمدند، ديدند اوغچه پرين ناراحت نشسته است. برگشتند پيش پادشاه و گفتند که اوغچه پرين ناراحت و نادم است. پادشاه دستور داد که اوغچه پرين را پيش او ببرند.
مارها به اوغچه پرين گفتند که اگر شاه خواست به تو انعامى بدهد بگو توى دهانت تف کند. اوغچه پرين پيش شاه مارها رفت. شاه مارها وقتى فهميد اوغچه پرين در پيش کشتن مار سياه بوده، بهعنوان انعام در دهان اوغچه پرين تف کرد.
شب اوغچه پرين خوابيده بود شنيد دو تا موش با هم حرف مىزنند و او حرفهاى آنها را مىفهمد. در آن زمان اوشيروان پادشاه بود. روزى از اطرافيان او پرسيد: چه کسى مىداند خزانهٔ کيکاووس کجاست؟ آنها جواب دادند: اوغچه پرين مىداند. پادشاه اوغچه پرين را احضار کرد و او را فرستاد دنبال خزانهٔ کيکاووس. اوغچه پرين هزار اسب خواست. بعد بههمراه انوشيروان با اسبها رفتند تا به پاى کوهى رسيدند. اوغچه پرين گفت: سر اسبها را از تنشان جدا کنيد. چنان کردند. اوغچه پرين رفت داخل خمى پنهان شد. پرندهها براى خوردن گوشت اسبها آمدند. تا اين که اوغچه پرين از بين صحبتهاى دو لاشخور جاى خزانهٔ کيکاووس را فهميد. اطرافيان شاه جائى را که او نشان داده بود کندند. ديدند يک جمجمه و مقدار زيادى جواهرات آنجا است. انوشيروان گفت: اوغچه پرين هرچه مىخواهى بردار. اوغچه پرين گفت: هموزن اين جمجمه بهمن زر و زيور بدهيد. جمجمه را گذاشتند يک طرف ترازو، هرچه زر و زيور در طرف ديگر ترازو مىريختند، کفهاى که جمجمه در آن بود بالا نمىآمد. تا اينکه مقدارى خاک در هر دو کفه دريختند، کفهها مساوى شد. انوشيروان گفت: اين چه سرى است؟ اوغچه پرين گفت اين جمجمه راضى نيست که اموالش را ببريم. انوشيروان دستور داد تا همهٔ طلاها را همانجا بگذارند. دختر انوشيروان هم زن اوغچه پرين شد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌹#داستان_آموزنده
صاحبخانه جوابم کرده بود. خیلی دنبال خونه گشتیم تا خونهای پیدا کردیم ولی دیوارهاش خیلی کثیف بود؛ هزینه نقاش هم نداشتم.
تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم؛ باجناق عارف مسلکم هم قبول کرد که کمکم کنه.
چند روز بعد از تموم شدن نقاشی، صاحبخونه جدید گفت که مشکلی براش پیش اومده خواهش کرد قرارداد رو فسخ کنیم!
چاره ای نبود فسخ کردیم!
دست از دا درازتر برگشتیم.
از همه شاکی بودم! از خودم، از صاحبخونه از خدا و... .
باجناق با یه آرامشی گفت "خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم" و دیگه هیچ نگفت!
.
راز آرامش باجناق همین بود؛ فهمیدم چرا ناراحت نیست، چرا شاکی نیست و چرا احساس ضرر نمیکنه.
چون برای خدا کار کرده بود و از خلق خدا انتظاری نداشت.
کار اگر برای خدا باشه آدم هیچ وقت ضرر نمیکنه چه به نتیجه برسه، چه به نتیجه نرسه؛ چون نیدونه کاری که برای خدا انجام بشه هیچوقت گم نمیشه.
🌹
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨ آیت الله بهاء الدینی
✍حکایت است که روزی در باغی پیاده روی میکردند که گوشه عمامهشان به شاخه درختی گیر میکند و موجب تحریک زنبورها از داخل کندوی عسل میشود. در آن روز، 19 نیش زنبور بر سر و صورت ایشان نقش میبندد که شدتش به حدی بوده که موجب ضعف عمومی بدن ایشان میشود و به سه روز تعطیلی درس میانجامد.» ایشان چندی بعد درباره این حادثه به ظاهر ناگوار فرمود: «حادثه آن روز خوب بود و برای ما خیر عظیمی داشت. خدا چنین خواست تا بیماری سختی که داشتیم، به وسیله نیش زنبورها درمان شود.» روزی نیز در محضرش سخن از شعر و شاعری شد، فرمود: «بنده اشعار زیادی درباره اهل بیت علیهم السلام و بهویژه شخصیت امیرالمومنین (ع) شنیدهام؛ ولی برای بنده هیچ شعری به اندازه شعر شهریار جذابیت نداشته است. به همین دلیل برایش دعا کردم و دیدم که برزخ را از او برداشتند.» همچنین مدتی در قنوت نمازش تنها دعای «اللهم کُن لولیک ... » را میخواند. وقتی علت را پرسیدند، فرمود: حضرت پیغام دادند در قنوت برای من دعا کنید.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘