💚 #سلام_آقای_من💚
❣چقدر دردناک است که سرور و آقای عالم باشی، اما تنها و بی کس و غریب واقع شوی
❣وای بر ما که اینگونه در #خواب_غفلت باشیم وهر لحظه ندای "کیست مرا یاری کند را بشنویم!!!
❣اما دریغ از این که باید "بیدار"
شویم و دنبالت بگردیم و ندای مظلومیتت را لبیک گوییم!!!
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#اللهمعجللولیکالفرج
#فرجمولاصلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
داستان کوتاه
"حکایت پادشاه و پیرزن"
نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند...
چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت...
شبی از شب ها پادشاه در خواب دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!!
چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟!
سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است...
مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.!
در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید...
دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت...
صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست...
رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست.
پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد...
تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد!
پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد مینوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند...
"پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد"
پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سالام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی، من نافرمانی نکردم...
پادشاه گفت تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!!
گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...
پادشاه گفت: بله!! جز چه؟
گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد میگذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه میبندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میکرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود...
تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی میکرد خود را به آب برساند نمیتوانست...
برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم...
پادشاه گفت : آری!!
این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!
"پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..."
👈 * از اکنون شروع کن، هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.! *
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
حکایت به قلم "ســاده و روان"
📚 باب دوم : در اخلاق درویشان
🌺 حکایت 38 سعدی
💫 يكى از مريدان نزد پير مرشد خود آمد و گفت: چه كنم كه از دست مردم در رنج مى باشم. آنها زياد نزد من مى آيند و وقت عزيز مرا مى گيرند. پير مرشد به او گفت: به اين دستور عمل كن تا از دور تو پراكنده گردند و آن اينكه به فقيران آنها قرض بده و از ثروتمندان آنها چيزى را بخواه. در اين صورت فقيران بر اثر نداشتن پول براى اداى قرض و ثروتمندان از ترس پول دادن، نزد تو نيايند و اطرافت خلوت گردد.
🔸گر گدا پيشرو لشکر اسلام بود
🔹كافر از بيم توقع برود تا در چين (1)
1_ مفهوم شعر: اگر فقير جلودار سپاه مسلمانان شود، دشمن از ترس چشم داشت او تا دروازه كشور چين، فرار می کند
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💟 داستان کوتاه
👞"ریگ به کفش داشتن"
این "ضرب المثل" یعنی فرد غیرقابل اطمینان است و مکر و حیله ای در سر دارد.
ریشه آن برمی گردد به اینکه در قدیم یکی از جاها برای پنهان کردن سلاح برای مواقع دفاع از خود و حمله به دشمن ساقه کفش بود. در ساقه پوتین یا چکمه شمشیر و خنجر و سنگ و ریگ می توان پنهان کرد که دیده نشود و موجب بدگمانی نشود ولی در موقع مقتضی از آن استفاده کرد.
وقتی می گویند؛ "فلانی ریگی به کفش دارد،"
یعنی ظاهرا شخص "سالم و بی خطری" به نظر می آید اما در موقع مناسب باطن بد خود را ظاهر می کند و "خطر" می آفریند.
روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام "سنجر" زندگی می کرد و او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.
روزی حاکم به او گفت:
قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان "اعتماد" ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم.
شاید آوردن "هدایا" حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند.
اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد "قصر حاکم" شد.
درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی "صلح و هدایا" را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت:
حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.
با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند.
رنگ صورتشان سرخ سرخ شد.
یکی از آن ها "بهانه" آورد:
ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم.
سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا "چکمه هایتان" را درآورید.
آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک "زهرآگین" را از چکمه های خود بیرون آوردند.
آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، با"شجاعت" با آن ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد.
حاکم به "هوش و درایت" سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد.
از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است،
می گویند:
" حتماً ریگی به کفشش دارد.
🔸برای دیگران هم ارسال کنید
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
🌺🍃 🌺
🍃 🌺
🌺
🌺
🌺
✍️داستان کوتاه
پیرزنی در خواب خدا را دید.
به او گفت:خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من می شوی؟!
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش می رود...
پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد..!
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو پخت.
سپس نشست و منتظر ماند...
چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد...
پیرزن با عجله به سمت در رفت و اون رو باز کرد...
پیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد.پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را محکم بست!
نیم ساعت بعد دوباره در خانه به صدا در آمد، پیرزن دوباره با عجله در را باز
کرد،این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست که از سرما پناهش دهد...
پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت!نزدیک غروب بار دیگر درب خانه به صدا در آمد، این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود.زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد..پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیرزن فقیر را دور کرد!
شب شد و خدا نیامد...!
پیرزن با یأس به خواب رفت و بار دیگر خدا را دید.
پیرزن با ناراحتی گفت:
"خدایا، مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد؟!"
خدا جواب داد:
بله، من امروز سه بار به دیدنت آمدم اما تو هربار در را به رویم بستی...!!!
آنهایی که به بیداری خداوند اعتماد دارند، راحت تر میخوابند.
یک جمله زیبا از طرف خدا ؛
“قبل از خواب دیگران را ببخش و من قبل از اینکه بیدار شوید شما را می بخشم."
❣️خدایا!
آنچه که دادی تشکر...
آنچه که ندادی تفکر!
به آنچه که گرفتی تذکر!
که؛ داده ات نعمت!
نداده ات حکمت!
و گرفته ات عبرت است!
❣️ یا رب!
آنچه خیر است تقدیر ما کن!
و آنچه شر است از من و دوستانم جدا کن.🙏
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ .
ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﺴﺖ ﺷﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ٬ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺏ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻣﺮﺩﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ٬ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻧﻪ، ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ٬
ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ .
ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ٬ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻓﺮوشى برگشت ، ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ 200 ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ !
#ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﺎﺝ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ
ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ
ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﯿﺎﻭﺭ...
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍️ حكايت زيباى وزير وسگها
🤴پادشاهی دستور داد تا چند سگ وحشی تربیت کنند تا هر کسی که از او اشتباهی سر زد را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام او را بدرند.
♦️روزی یکی از وزرا رأیی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که او را جلوی سگها بیندازند.
♦️وزیر گفت: من ده سال خدمت شما را کردهام و ده روز تا اجرای حکم از شما مهلت میخواهم.
🤴پادشاه گفت: این هم ده روز مهلت.
وزیر رفت پیش نگهبان سگها و گفت: میخواهم به مدت ده روز خدمت این سگها را نمایم.
نگهبان پرسید: از این کار چه فایدهای میبری...؟!
♦️وزیر گفت: به زودی خواهی فهمید.
نگهبان گفت: پس چنین کن.
وزیر شروع به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگها کرد و دادن غذا، شستشوی آنها و هر کاری که لازم بود را انجام داد.
♦️ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظارهگر ماجرا بود ولی با صحنهی عجیبی روبرو شد.
همهی سگها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخوردند...!
🤴پادشاه پرسید: با این سگها چه کردهای...!؟
♦️وزیر پاسخ داد: ده روز خدمت این سگها را کردم فراموش نکردند ولی ده سال خدمت شما را کردم همه را فراموش کردید.
🤴پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی وزیر داد...
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#یا_صاحب_الزمان_عج💖
💞بس پیر در فراق تو مُرد و بسے جوان
✨در انـتظـار آمـدنٺ، پـیر مـےشود
💞تا ما نـمردهایـم، تو پا در رڪاب ڪن
✨تعجیل ڪن عزیز دلم! عزیز دلم دیر مےشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃