✅پشیمانی از گذشت بهتر از پشیمانی از قصاص
✍پسری به دست جوان شروری کشته شد. زمان قصاص رسید. جوان ملتمسانه پای چوبۀ دار درخواست عفو جان خویش میکرد. پدر مقتول آنگاه از خون فرزندش گذشت. به او گفتند: روزی پشیمان میشوی، روزی خواهی دید این جوان قابل عفو نبود و فرد دیگری را کشته است.
مرد گفت: اگر روزی ببینم او فرد دیگری را کشته است، قطعا پشیمان میشوم که چرا امروز او را بخشیدهام. اما این پشیمانی بر من آسانتر است از پشیمانی از اینکه او را قصاص کرده باشم و روزی بگویم اگر او را قصاص نمیکردم، بهعنوان انسان درستکاری در جامعه زندگی میکرد. گاهی بین دو پشیمانی، یکی برای انتخاب، بهتر از دیگری است.
در اصول کافی از امام باقر علیهالسلام آمده است: «پشیمانیای که از گذشتی بر انسان آید بهتر از آن پشیمانیای است که از یک کیفر و عذاب بر انسان وارد شود.»
@Bohlol_Molanosradin
🟢چقدر این داستان زیبا و عبرت انگیزه
مردی داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید.
به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند.
مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند.
مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد.
خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
خواب ناراحتکنندهای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد
نزد شخصی رفت که تعبیر خواب میکرد
و آن شخص به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:
شیری که دنبالت میکرد ملک الموت(عزراییل) بوده
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است.
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است.
و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند
مردی که این خواب را دیده بود گفت پس جریان عسل چیست؟
آن شخصی که خواب را تفسیر کرد گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کردی.
📚امیرالمومنین امام علی علیه السلام:
; عبرت ها چه فراوانند و عبرت پذیران چه اندک..
(فرج و سلامتی منجی عالم صلوات)
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
@Bohlol_Molanosradin
✍️ درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند. شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسههایی عسل و بادام ریخته و به درویشهای مسجد میداد. به هر یک از آنها هم کاسهای داد. درویش از بازرگان پرسید: «این هدیهها برای چیست؟»
بازرگان گفت: «هفت روز پیش مالالتجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا میآوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبانها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهیهای دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است.
☀️درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین میفرستد بعد فرو مینشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست.»
@Bohlol_Molanosradin
🧚♂روزی جبرئیل در خدمت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) مشغول صحبت بود که امام علی (علیه السلام) وارد شد.
جبرئیل چون آن حضرت را دید برخاست و شرایط تعظیم به جای آورد.
پیامبر فرمودند ای جبرئیل، از چه جهت به این جوان تعظیم می کنی؟
عرض کرد چگونه تعظیم نکنم که او را بر من حق تعلیم است.
💠پیامبر فرمودند چه تعلیمی؟
🧚♂جبرئیل عرض کرد در وقتی که حق تعالی مرا خلق کرد، از من پرسید تو کیستی و من کیستم؟
من در جواب متحیر ماندم و مدتی در مقام جواب ساکت بودم که این جوان در عالم نور به من ظاهر گردید و این طور به من تعلیم داد که بگو تو پروردگار جلیل و جمیل و من بنده ذلیل، جبرئیلم.
از این جهت او را که دیدم، تعظیمش کردم.
♦️پیامبر پرسیدند مدت عمرت چند سال است؟
عرض کرد یا رسول الله، در آسمان ستاره ای هست که هر سی هزار سال یک بار طلوع می کند و من او را سی هزار بار دیده ام.
📚تحفه المجالس
@Bohlol_Molanosradin
📚تنبل و کور
پسرکى بود خيلى تنبل. مادرش از دست او به جان آمده بود. روزى به راهنمائى يک نفر، مادر پسرک سه سيب خريد. يکى از سيبها را دم دالان گذاشت، يکى را پشت در و يکى را روى کلون.
پسرک گفت: ماما، بيا سيب دهنم کن. گفت: خودت بردار. پسرک سيب دم در را برداشت و خورد، بعد رفت سيب توى کلون را بردارد که مادرش در را بست و او پشت درماند. پسرک آنقدر پشت در نشست تا گرسنهاش شد، بلند شد و راه افتاد. به او گفتند: برو بازار اصفهان، آنجا پول ريخته. پسرک رفت به بازار اصفهان و شروع کرد به دست ماليدن توى خاک، يک نفر از او پرسيد: چهکار مىکني؟ گفت: به من گفتهاند در بازار اصفهان پول ريخته، اما هرچه مىگردم، هيچ پولى نيست. مرد فهميد که پسرک تنبل بوده خواستهاند از سر بازش کنند. مرد کليد باربند (زمين بزرگى است محصور در ديوارهاى بلند گلي، که جايگاه شتران است ... - از زيرنويس قصه) را به او داد و گفت: من خرج تو را مىدهم. تو هر چيز را که در کوچه و بازار ريخته جمع کن و ببر بريز توى باربند.
تنبل هر روز توى کوچه و بازار مىگشت آت و آشغال جمع مىکرد و توى باربند مىريخت. يک روز رفت پيش مرد و گفت: شترخان (خانه شتر، جايگاه شتران - از زيرنويس قصه) را پر کردهام. مرد رفت و هر چيزى را به کسانىکه به کارشان مىآمد فروخت و پول زيادى از اين طريق بهدست آورد. مزد خودش را برداشت و بقيه را به تنبل داد.
تنبل با پولها رفت به بازار، در آنجا به گداى کورى برخورد. دو ريال به او داد. کور گفت: اى پول شکسته است، کيسهات را بده خودم يک دو ريالى سالم بردارم. تنبل کيسه را داد. کور کيسه را زير پايش گذاشت. تنبل گدا را کتک زد. او را گرفتند و به حبس بردند. از حبس که بيرون آمد، دنبال گداى کور راه افتاد. گدا داخل شترخانى شد. تنبل ديد شش کور ديگر هم آنجا هستند. هفت تا کور ”غليف“ (ظرفى است براى پختن غذا و کوچکتر از ديگ، که از مس درست مىشود. از زيرنويس قصه)هاى پلو را بيرون آوردند و شروع کردند به خوردن. بعد از شام، کورها کيسههاى پر از ده تومنى را بيرون آوردند و شروع به بازى کردند. پولها را به هوا مىانداختند. تنبل همه پولها را از آنها گرفت و هر هفت نفر را کشت. بعد به بازار رفت و هفت نمد و هفت طناب يک رنگ خريد، کورها را در آنها پيچيد.
حمالى پيدا کرد و او را برد به شترخان کورها. گفت: بارى دارم، تو آن را ببر پشت پاياب (نقبى است پلهدار، از سطح زمين به جوى آب قنات، براى برداشت آب. از زيرنويس قصه) توى گودال بينداز. حمال يکى را برد. تنبل يک جسد ديگر جايش گذاشت. وقتى حمال آمد. تنبل جسد نمد پيچشده را نشانش داد و گفت: اينکه زودتر از تو برگشته. حمال گفت: اين بار آن را دورتر مىبرم. به اين طريق هر هفت جسد توسط حمال برده شد. حمال مزدش را گرفت و رفت.
تنبل به بازار رفت، اسبى خريد و پولها را توى خورجين ريخت و به خانهاش برگشت. به درخانه رسيد، در زد. مادر که فهميد تنبل برگشته، گفت: در را باز نمىکنم، تو هنوز تنبل هستي. گفت: مادر بيا ببين به کلون بستهام (ضربالمثلى است که براى آدمهاى ثروتمند بهکار مىبرند و اين داستان را منشاء اين ضربالمثل مىدانند. از زيرنويس قصه). مادر در را باز کرد، ديد تنبل راست مىگويد، آنها سالها به خوشى زندگى کردند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin
12.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام مادرم
سلام مهربون...🥀
دعا کن واسه نجات جهان
برای ظهور امام زمان (عج)
📚 داستان کوتاه
سلطان به وزیر گفت 3 سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه میپوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی دانا و زیرک داشت.
وزیر به غلام گفت سلطان 3 سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.
اینکه :خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟
غلام گفت: هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...!
اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش را میخورد.
اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیر گفت این غلام من انسان فهمیده ایست. جوابها را او داد.
گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.
🔹 قانون زندگی، قانون باورهاست
🔹بزرگان زاده نمیشوند، ساخته میشوند
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin
#داستانک 📚
روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد که مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد. او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و بدنبال راه چارهای گشت که بتواند دل دوستش را بدست آورده و کدورت حاصله را برطرف کند. او در تلاش خود برای جبران آن، نزد پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا، از وی مشورت خواست. پیرزن با دقت و حوصله فراوان به گفتههای آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه، چنین گفت: «تو برای جبران سخنانت لازم است که دو کار انجام دهی و اولین آن فوقالعاده سختتر از دومی است.»
خانم جوان با شوق فراوان از او خواست که راهحلها را برایش شرح دهد. پیرزن خردمند ادامه داد: «امشب بهترین بالش پری را که داری، برداشته و سوراخی در آن ایجاد میکنی. سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در کوچه و محلات اطراف خانهات میکنی و در آستانه درب منازل هر یک از همسایگان و دوستان و بستگانت که رسیدی، مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار میدهی. بایستی دقت کنی که این کار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام کرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح دهم.»
خانم جوان به سرعت به سمت خانهاش شتافت و پس از اتمام کارهای روزمره خانه، شبهنگام شروع به انجام کار طاقتفرسائی کرد که آن پیرزن پیشنهاد نموده بود. او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریکی شهر و در هوای سرد و سوزناکی که انگشتانش از فرط آن، یخ زده بودند، توانست کارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت. خانم جوان با اینکه به شدت احساس خستگی میکرد اما آسوده خاطر شده بود که تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت: «بالش کاملاً خالی شده است!»
پیرزن پاسخ داد : «حال برای انجام مرحله دوم، بازگرد و بالش خود را مجدداً از آن پرها پر کن تا همه چیز به حالت اولش برگردد!»
خانم جوان با سرآسیمگی گفت: «اما میدانید این امر کاملاٌ غیر ممکنه! باد بیشتر آن پرها را از محلی که قرارشان دادهام پراکنده کرده است و قطعاً هر چقدر هم تلاش کنم دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد!»
پیرزن با کلامی تأمل برانگیز گفت: «کاملاً درسته! هرگز فراموش نکن کلماتی که بکار میبری همچون پرهایی است که در مسیر باد قرار میگیرند. آگاه باش که فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت، دیگر آن سخنان به دهان باز نخواهند گشت. بنابراین در حضور کسانی که به آنها عشق میورزی کلماتت را خوب انتخاب کن.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin