12.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام مادرم
سلام مهربون...🥀
دعا کن واسه نجات جهان
برای ظهور امام زمان (عج)
📚 داستان کوتاه
سلطان به وزیر گفت 3 سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه میپوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی دانا و زیرک داشت.
وزیر به غلام گفت سلطان 3 سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.
اینکه :خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟
غلام گفت: هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...!
اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش را میخورد.
اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیر گفت این غلام من انسان فهمیده ایست. جوابها را او داد.
گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.
🔹 قانون زندگی، قانون باورهاست
🔹بزرگان زاده نمیشوند، ساخته میشوند
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin
#داستانک 📚
روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد که مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد. او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و بدنبال راه چارهای گشت که بتواند دل دوستش را بدست آورده و کدورت حاصله را برطرف کند. او در تلاش خود برای جبران آن، نزد پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا، از وی مشورت خواست. پیرزن با دقت و حوصله فراوان به گفتههای آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه، چنین گفت: «تو برای جبران سخنانت لازم است که دو کار انجام دهی و اولین آن فوقالعاده سختتر از دومی است.»
خانم جوان با شوق فراوان از او خواست که راهحلها را برایش شرح دهد. پیرزن خردمند ادامه داد: «امشب بهترین بالش پری را که داری، برداشته و سوراخی در آن ایجاد میکنی. سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در کوچه و محلات اطراف خانهات میکنی و در آستانه درب منازل هر یک از همسایگان و دوستان و بستگانت که رسیدی، مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار میدهی. بایستی دقت کنی که این کار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام کرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح دهم.»
خانم جوان به سرعت به سمت خانهاش شتافت و پس از اتمام کارهای روزمره خانه، شبهنگام شروع به انجام کار طاقتفرسائی کرد که آن پیرزن پیشنهاد نموده بود. او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریکی شهر و در هوای سرد و سوزناکی که انگشتانش از فرط آن، یخ زده بودند، توانست کارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت. خانم جوان با اینکه به شدت احساس خستگی میکرد اما آسوده خاطر شده بود که تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت: «بالش کاملاً خالی شده است!»
پیرزن پاسخ داد : «حال برای انجام مرحله دوم، بازگرد و بالش خود را مجدداً از آن پرها پر کن تا همه چیز به حالت اولش برگردد!»
خانم جوان با سرآسیمگی گفت: «اما میدانید این امر کاملاٌ غیر ممکنه! باد بیشتر آن پرها را از محلی که قرارشان دادهام پراکنده کرده است و قطعاً هر چقدر هم تلاش کنم دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد!»
پیرزن با کلامی تأمل برانگیز گفت: «کاملاً درسته! هرگز فراموش نکن کلماتی که بکار میبری همچون پرهایی است که در مسیر باد قرار میگیرند. آگاه باش که فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت، دیگر آن سخنان به دهان باز نخواهند گشت. بنابراین در حضور کسانی که به آنها عشق میورزی کلماتت را خوب انتخاب کن.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود
عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت
به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ بار و دستانے لرزان
دست بہ دعا برداشت
و میگفت: خدایا...!
ای خالق هـستے...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست...
ندا آمد: ای موسے(ع)...!
مهـر مادر را میبینے...؟
با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم...!!!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚پسرِ باکلّه
يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. در زمانهاى قديم، جوانى بود که پدر و مادر پيرش در شهر دور افتادهاي، زندگى و کشت و کار مىکردند و روزگارشان به سختى مىگذشت. شب و روز زحمت مىکشيدند ولى زندگيشان هر روز مشکلتر مىشد. تا اينکه يک روز، پسر فکرى به کلهاش زد که راه بيفتد و پيش جادوگر برود و از او بخواهد که بختش را سفيد کند. از پدر و مادرش خداحافظى کرد و راه افتاد. هفت شبانهروز رفت و رفت تا به يک خانه سياه رسيد. در آن خانه يک پير زال زندگى مىکرد. فکر کرد که اين پير زال همان جادوگر است. به پير زال گفت: من بخت سياهى دارم آمدهام تا سفيد کني. پير زال گفت: من جادوگر نيستم. بايد هفت شبانهروز ديگر هم راه بروى و از يک درياى بزرگ بگذرى تا به خانه او برسي. پسر راه افتاد و خواست برود که پير زال به او گفت حالا که مىخواهى بروى از قول من به او بگو: يک دختر داريم زبانش بسته شده است، چه کار بايد بکنيم.
پسر، ”خوب ننهاي“ گفت و راه افتاد. رفت و رفت تا به يک غار رسيد. ديد داخل غار يک پيرمرد با موهاى سفيد و بلند دارد نماز مىخواند. ايستاد تا نمازش تمام شد. پيرمرد از او پرسيد: به کجا مىروي؟ جوان گفت: مىروم پيش جادوگر تا بختم را سفيد کند. پيرمرد گفت: من هم سفارشى دارم اگر قبول مىکنى بگويم. گفت: بله، بگو. گفت: به جادوگر مىگوئى براى چه جواب قاصدى را که پيشش فرستادهام تا حالا نداده است. گفت: باشد. راه افتاد و رفت تا نزديک درياى بزرگ رسيد. ماند که حالا چطور از دريا عبور کند.
اندوهگين رفت و کنارى نشست. ديد اژدهاى بزرگى از آب بيرون آمد و او را گرفت و گذاشت روى پشتش. پرسيد: کجا مىروي؟ گفت: به آنطرف پيش جادوگر. اژدها گفت: من تو را به آنطرف دريا مىبرم ولى يک سفارشى دارم، وقتى پيش جادوگر رسيدى از قول من به او بگو که من چندين سال است ميان آب زندگى کردهام، حالا دلم مىخواهد پر دربياورم و به آسمان بروم. جوان گفت: چشم، خواهم گفت.
به آنطرف دريا که رسيدند جوانک راه افتاد و رفت و رفت تا به کوه بلندى رسيد. جادوگر، سر کوه زندگى مىکرد. پيش رفت و سلام کرد. جادوگر گفت: چه حاجتى دارى که اينجا آمدهاي. گفت: چهار حاجت دارم. جادوگر گفت: من سه حاجتت را روا مىکنم، يکى را فراموش کن. پسر فکر کرد و حاجت خودش را نگفت: جواب سه حاجت ديگر را که مربوط به پير زال و پيرمرد و اژدها بود گرفت. جوان رفت تا کنار دريا رسيد. اژدها آنجا بود، گفت: جوابم را آوردي؟ جوان گفت: بله جادوگر پر به من داد و گفت اينها را به اژدها بده تا به پهلويش بزند. همان دم بال درمىآورد و مىتواند پرواز بکند. اژدها خوشحال شد و رفت براى او يک مرواريد بزرگ از ته دريا آورد. بعد به جوان گفت: بيا اين هم مزدت. بعد پرها را به پهلوهايش چسباند و زود بال درآورد. جوان را بر پشتش نشاند و به آنطرف آب رساند و بعد پرواز کرد و رفت.
جوان راهى شد و به نزد پيرمرد رسيد و گفت: جادوگر گفته همانجا که به نماز مىايستى هفت خمره طلا زيرزمين هست دربياور. پيرمرد به جوان گفت: من پيرم. کمکم کن. آنها با هم نصف مىکنيم. پسر کمک کرد و نصف طلاها را گرفت و بهطرف خانه پير زال به راه افتاد. آمد و آمد تا به خانه پير زال رسيد و گفت: جادوگر گفته اگر مغز سر ماهى را به دخترت بدهي، حالش خوب مىشود پير زال هم همان کار را کرد و دخترش به زبان آمد. پيرزن هم بهخاطر محبتى که جوان در حق او کرد دخترش را به جوانک داد. جوان دختر را با مرواريد اژدها و خمرههاى طلاى پيرمرد برداشت و به شهرشان برد، به خانه بابا و ننهاش و همگى باقى عمر را به خوشى و خرمى گذراندند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin
#حکایت ✏️
با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همیکردم که جوانی در آمد و گفت درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش خیرست گفت پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و به زبان عجم چیزی همیگوید و مفهوم ما نمیگردد گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همیکند. چون به بالینش فراز شدم این میگفت
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی خورده بودیم و گفتند بس
معانی این سخن را به عربی با شامیان همیگفتم و تعجب همیکردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حیات دنیا. گفتم چگونهای درین حالت؟ گفت: چه گویم؟
ندیدهای که چه سختی همیرسد به کسی
که از دهانش به در میکنند دندانی
قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانى
گفتم تصور مرگ از خیال خود بدر کن وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفتهاند مزاج ارچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند. دیده بر کرد و بخندید و گفت
دست بر هم زند طبیب ظریف
چون حرف بیند اوفتاد حریف
خانه از پاى بند ویران است
خواجه در بند نقش ایوان است
منبع #گلستان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin
📚 داستان کوتاه
روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد ! فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گوید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !
موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin
#سلامامامزمانم
ای که روشن شود از نور تو هر صبح جهان
روشنای دل من....
حضرت خورشید سلام...