🔴"کرونا ویروس نیست "
کرونا جدید نیست
کرونا سالهاست که با ما زندگی میکند!!!
🔻کرونا، همان "سمی" ست که شما کشاورز محترم به گوجه و خیارسبز و بادمجان میدهی تا زود رشد کند و سریع به بازار برسد و سود آن را به جیب بزنی به قیمت مبتلا شدن هزاران هموطن به سرطان های معده و خون و ... حیف که صدا و سیما هیچگاه آمار واقعی این نسل کشی تو را اعلام نمی کند. ولی آمار کرونای چین یک و نیم میلیارد نفری را ثانیه به ثانیه زیرنویس می کند.
🔻کرونا، همان ذرت های آلوده ایست که نمیدانم چه مقدار از آن در گمرک باقی مانده ولی حتم دارم دیر یا زود همهاش در خوراک دام ها به شیر تبدیل شده یا میشود و به کام فرزندان من و شما سرازیر می گردد یا به شکل پفک صدای قتل و عام مردم بیگناه را زیر دندان هایشان می شنوی. و البته وزارت بهداشت تکذیب می کند!
🔻کرونا، آن نمایندهی مجلسی ست که بیکاری فرزندان من و تو برایش اهمیتی ندارد ولی تمام نسل پدری و مادری اش در ادارات مختلف شهر استخدام شده اند.
هر چند شورای نگهبان دیروز تاییدش کرده و امروز بر فساد او صحه نهاده است.
🔻کرونا خانه ایست که دیروز 200 میلیون تومان بود و امروز 800 میلیون تومان.
👈کرونا، گوشت کیلویی 90 هزار تومانی ست که نه من می توانم بخرمش و نه تو .
🔻کرونا، ایران خودرو و سایپا هستند که با تولیدات بی کیفیت شان روزانه هزاران نفر را قتل و عام می کنند و صدالبته از دولت تسهیلات با سود اندک دریافت می کنند.
🔻کرونا دلالی ست که برای پیش ثبت نام پراید و پژو در سایت ایران خودرو و سایپا 10 میلیون تومان می گیرد. چرا؟چون او می داند چگونه ثبت نام کند و تو نمی دانی و نباید هم بدانی.
🔻کرونا همان *بسته* ی *معیشتی* ست که نه شامل من شد و نه تو؛ در حالی که هیچکداممان نه خانه ی شخصی داریم و نه درآمدی آبرومندانه،
ولی وزارت رفاه وام هایمان را هم جزء درآمد و پس اندازمان محسوب می کند و می گوید از 85 درصد مردم ثروتمندتریم !!!!
🔻کرونای واقعی احتکار و گرانفروشی "ماسک" توسط داروخانه ها و بسیاری از مردم نادان است!!!!
🔻کرونای واقعی، خرافات و دروغ و تزویر و ریاست که در جان همه ما ریشه دارد و با شست و شو با اب هفت دریا و ژل ضدعفونی کننده هم پاک نمی شود.
👈کرونای واقعی غم و اندوه و ناامیدی ست که ذهن و فکر و زندگی مان را در هم پیچیده.
🔻این کرونا هم مثل سارس و تب کریمهی کنگو و آنفلوآنزای مرغی و خوکی و گاوی رد می شود و می رود اما کروناهایی "ملی" همچنان قربانی میگیرند. ارام و بی صدا.
اگر کرونایی که می گویند، بیاید قدمش مبارک است!!
حداقل از مرگ تدریجی کروناهای داخلی، نجات مان می دهد. مرگ یک بار و شیون هم یکبار!!
🔻کرونا ، فقط ویروس نیست؛
" هر چیزی و هرکسی که ارامش من و شما را بگیرد ، کرونا ست"
کرونا دولت دروغگو و پیر و خسته با کلید شکسته و مفتخر به نوکری کدخدا و لیست امیدی های مفت خور و رانت بگیر و فاسد است که روی دوش مردم سواری میگیرند و زبانشان از همه درازتر است
مرگ، مرگ است حال چه با ویروس چه با اتوبوس و پراید و ...
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستانی_زیبا_از_هفت_پیکر_نظامی
جوانی زیبا ،باهوش و خوش سر و زبون بود که باغی خوش و خرم داشت و هر هفته برا تفریح به آنجا می رفت. یک روز که به باغ رفت ،نگهبان نبود و در هم قفل بود.😳و نتوانست وارد باغ شود و متوجه شد صدای شادی و بزن و بکوب از داخل باغ می آید.گوشه ای از دیوار باغ را سوراخ کرد و وارد باغ شد.که ناگهان دو نفر زن بسیار خوش هیکل و زیبا متوجه او شدند و او را گرفتند و زدند و دست و پایش را بستند.😢
وقتی فهمیدند که او صاحب باغ است از او دلجویی کردند و گفتند که زیبا ترین دختران شهر در اینجا جشن گرفته اندو ما نگهبانی می دهیم که چشم نا محرمی به آنها نیفتد.بعد با مرد جوان گفتند مخفیانه آنها را نگاه کن و هر کدام را که خواستی انتخاب کن تا برایت بیاوریم و با او خوش بگذران.😱
مرد پارسا شهوتش بیدار شد و زنان عریان را که آبتنی می کردند از دور نگاه می کرد و
يكي از آنها را كه چنگ مي نواخت انتخاب كرد. بعد از مدتي آن دو كنيز نگهبان، آن دختر چنگ نواز را با مكر و حيله از دوستانش جدا كردند و پيش مرد جوان بردند. آن كنيزان، قبلا در مورد آن مرد با آن دختر صحبت كرده بودند و او را رام كرده بودند. وقتي كنيزان آنها را تنها گذاشتند، كمي با هم صحبت كردند و با هم هم آغوش شدند. وقتي عنان از كف دادند و مشغول عشقبازي شدند، ديوارهاي كهنه و خشتي اتاق، فرو ريختند و از ترس اينكه رسوا شوند و ديگران متوجه شوند از هم جدا شدند و دختر غمناك پيش دوستانش رفت .
كنيزان مرد را ديدند و داستان را شنيدند و گفتند دوباره او را مي آورند. بار ديگر كه آنها را به هم رساندند با ولع بيشتري شروع به عشقبازي كردند چرا كه بار اول نيمه كاره رها كرده بودند. همينكه شروع كردند، گربه اي وحشي كه در كمين مرغي بود، جستي زد و سر و صدا بر پا كرد و باز هم ناكام از هم جدا شدند و فرار كردند كه ديگران متوجه آنها نشوند.
بار ديگر نيز آن كنيزان، آنها را به هم رساندند و اينبار به زير درخت تاك كه بشكل سايباني شده بود خلوت كردند و چند كدو از آن بالا آويزان بود كه يك موش در بالاي درخت بند آنرا بريد و كدوها بر روي يك طبل افتادند و سر وصداي بلندي بوجود آورد و باز هم خلوت آنها را بر هم زد.
اينبار گوشه اي دنج و غاري در انتهاي باغ پيدا كردند و در آنجا خلوت كردند كه در بن غار، گرگي بدنبال چند روباه افتاد و با جست و خيز آنها، باز هم خلوتشان را خراب كردند و آنها را متواري كردند.
آن دو كنيز كه از دور اوضاع را مي پاييدند، فكر كردند آن دختر فتنه انگيزي مي كند و او را سرزنش كردند و باور نمي كردند كه تقصير او نيست تا اينكه مرد هم از راه رسيد و توضيح داد كه ماجرا چه بود و گفت اينها تقصير اين زن نيست بلكه مشكل از خاك اينجاست و توجه و عنايت خداوندي بر اين است كه با بروز فتنه اي از بوجود آمدن فتنه اي ديگر جلوگيري كند و بهمين علت است كه هر بار اتفاقي مي افتد. مرد ادامه داد كه با اين تلنگر ها توبه كردم و مي خواهم اين زن را به همسري خود انتخاب نمايم و چنين كردند.
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#چگونگی_قتل_نادرشاه
✍#قسمت_اول
برادر زاده نادر شاه علیقلی میرزا نام داشت که زمانی نایب السلطنه نادرشاه بود وسپس مورد غضب نادر قرار گرفت و سمتش به حکمرانی سیستان تنزل پیدا کرد. او همان کسی بود که نادر را به کور کردن پسرش تشویق کرد.
پس از آنکه علیقلی حاکم سیستان شد در یک سال محصولات کشاورزی آن منطقه به شدت کاهش پیدا کرد به طوری که کشاورزان دیگر قادر به پرداخت مالیات نبودند. علیقلی میرزا می بایست به عنوان حاکم سیستان سالانه 150 هزار نادری به حکومت مرکزی مالیات دهد ولی آن سال قادربه پرداخت این مالیات نبود به همین علت به نادر نامه ای نوشت و درآن نامه برای نادر توضیح داد که امسال او نمی تواند 150 هزار نادری را بپردازد و خواست که این مالیات را به 50 هزار نادری کاهش دهد.
در جواب نامه او نادر نامه تند نوشت و به او گفت که یا مالیات را کامل پرداخت می کند یا سر از تن او و سیستانیان جدا می کند.
او که دید چاره ای ندارد از ماموران اخذ مالیات 10روز مهلت خواست و با اندیشه کشتن نادر به سمت مشهد راهی شد. هنگامی که به مشهد رسید نادر مشهد را به قصد سر زدن به گنجینه اش در کلات ترک کرده بود. علیقلی میرزا نیز به دنبال او راه افتاد تا به اردوی نادر برسد. علیقلی میرزا از پیش همدستانی در دستگاه نادر برای داشت و هنگامی که به نزدیکی اردوی نادر رسید همدستانش که : صالح بیک افشار ، محمد بیک قاجار ایروانی ، موسی بیک افشار و قوچه بیک افشار اورموی را ملاقات کرد.علیقلی میرزا به آن ها گفت که باید کار نادر را امشب تمام کنند و گرنه دیگر امکان انجام این کار پیش نخواهد آمد. آن چهار تن پذیرفتند
که کار نادر را همان شب تمام کنند و برای اطمینان سر نادر را از تنش جدا کنند. اما آن ها ترس از آن داشتند که پس از قتل نادرمورد غضب فرزندان او قرار گیرند.علیقلی میرزا به آنها اطمینان که شجره نسل نادر را قطع خواهد کرد.آن ها سپس پرسیدند که مرگ نادربرای آنها چه سودی خواهد داشت و علیقلی پاسخ داد که در کلات 200 کرور پول نقد و جواهرذخیره شده و آن را بین خود تقسیم می کنند وقرار شد که آن را به 5 قسمت مساوی تقسیم کنند و پس ازمرگ نادر علیقلی میرزا پادشاهی را برعهده بگیرد و آن چهارتن والی چهار ایالت بزرگ ایران شوند.
خورشید آن روزغروب کرد وغذای نادر حاضر شد.نادر درحالی که قصد داشت به خیمه سفره خانه برود خبردار شد که پیکی از جانب مشهد آمده و پیامی برای نادر به همراه دارد. او پیک
را پذیرفت و نامه را از او تحویل گرفت. والی مشهد در نامه نوشته بود که علیقلی میرزا را در مشهد دیده اند که به زودی آنجا را ترک کرده. نادر از این خبر براشفت زیرا نادر به علیقلی میرزا گفته بود حق خروج از سیستان را ندارد. نادر با چهره ای خشمگین به سوی سفره خانه رفت . در آن خیمه صالح بیک ، موسی بیک و محمد بیک حضور داشتند. نادر هنوز شروع به غذا خوردن نکرده بود که با فریادی آنان را خائن نامید و گفت که فردا آنان را مجازات می کند
آن سه در خیال خود پنداشتند که نادر به توطئه شان پی برده ولی نادر در ادامه گفت
اگر تا فردا علیقلی میرزا پیدا نشود آن ها را از دو گ چشم کور خواهد کرد. در این هنگام آن سه فهمیدند که نادر به توطئه آن ها پی نبرده و فقط از بابت خروج علیقلی میرزا از سیستان عصبانی است. نادر آن شب چند لقمه بیشتر غذا نخورد و به خیمهاش برگشت
ادامه در پست بعدی....
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#چگونگی_قتل_نادرشاه_افشار
✍#قسمت_دوم
هنگامی که نادر وارد خیمه اش شد زن مسیحی او « ستاره » منتظر ش بود و با دیدن نادر ازجای برخاست و به نادر خوش آمد گفت. او نادر را خشمگین دید و از نادر پرسید چه شد
نادر در جواب گفت مشتی خائن اطراف او را گرفته اند و قضیه علیقلی میرزا را برای او تعریف کرد.
نادر در بسترش دراز کشید و پس از دقایقی به خواب فرو رفت. پس ازخروج نادر ازخیمه سفره خانه محمد بیک و موسی بیک و صالح بیک به سمت خیمه اشان راه افتادندو در راه قوچه بیک را هم صدا زدند. آن چهار تن در خیمه ای جمع شدند و قرار گذاشتند که هر یک دو تن از نوکران با وفای خود را به همراه بیاورند.در پایان جلسه موسی بیک و صالح بیک و محمد بیک ترس از آن داشتند که قوچه بیک از ترس نقشه آن ها را برای نادر بازگو کند
چون قوچه بیک سرنگهبان بود و می توانست نقشه آنها را برای نادر بازگو کند و جانش را نجات دهد به همین دلیل صالح بیک از گوشه خیمه قرآنی آورد و از قوچه بیک خواست که دست بر روی قرآن گذارد و سوگند یاد کند که به آنها خیانت نکند و او هم سوگند یاد کرد که نقشه آنها را لو نمی دهد. آن چهار تن برای ساعتی از هم جدا شدند.پس از ساعتی آن چهار تن به همراه نوکران در کنار هم جمع شدند و قرار گذاشتند محمد بیک به همراه نوکران خود از اردوگاه خارج شود و به همراه ۲۰۰تن پس از ساعتی بازگردد تا در صورت حمله افراد سپاه نادر از آنها دفاع کند.
ازخیمه نادر چهار تن حفاظت می کردند. از قبل قرار بود هر یک از آن چهار تن( موسی بیک ،محمد بیک، قوچه بیک و صالح بیک ) یکی از آن نگهبانان را با یک ضربت بکشند ولی با رفتن محمد بیک و نوکرانش یکی از نوکران صالح بیک آن را به عهده گرفت. آن نه تن بسوی خیمه نادر رهسپار شدند. در راه بارها نگهبانان جلوی آنها را گرفتند ولی قوچه بیک خود را نشان داد و نگهبان راه را باز کرد تا اینکه به خیمه نادر رسیدند. قوچه بیک که مامور تعویض نگهبانان بود به سوی اولین نگهبان خیمه نادر رفت و به او گفت که امشب باید نگهبانان دو برابر شوند و موسی بیک را کنار او قرار داد. قوچه بیک بطرف نگهبان بعدی رفت و همان سخنان را به او گفت و صالح بیک را درکنار او قرار داد و به طرف نگهبان بعدی رفت و یکی از نوکران صالح بیک را در کنار او قرار داد و به نگهبان چهارم رسید و خود کنار او قرار گرفت و پنج نفر دیگر طبق دستور به طرف درب خیمه نادر راه افتادند. ستاره در خیمه نادرشاه هنوز نخوابیده بود ولی سعی کرد بخوابد چون فردا راهی بودند ناگهان صدایی شنید که به زبان ترکی گفت « سوختم». از حرکت ستاره نادر از خواب برخاست و پرسید چه شده ولی ستاره دیگر فرصت پاسخ گویی نداشت چون موسی بیک و قوچه بیک و صالح بیک به اتفاق نوکران خود با شمشیر هایی آخته وارد خیمه شدند. در خیمه نادر گچراغی کم نور به نام مردنگی بود و به همین دلیل قاتلین توانستند نادر را ببینند. صدای سوختم به آن ددلیل بود که نوکر صالح بیک نتوانسته بود که یکی از نگهبانان را با یک ضربت بکشد و به همین دلیل نگهبان فریاد زده بود سوختم. وقتی آن 9 تن وارد خیمه شدند نادر فریادی نزد چون در میان آن نه تن سه تن از فرماندهان سپاهش که با او هم قبیله ای بودند را دید و حتی فکر نمی کرد که آنها برای کشتن او آمده باشند ولی صالح بیک جلو آمد و با شمشیر ضربتی بر سر او زد.نادر که دیگر توان فریاد زدن را نداشت، توپوز طلایی خود را به سمت مهاجمان پرتاب کرد و به یکی از نوکران خورد. قوچه بیک هم جلو آمد و با شمشیر بر پای نادر کوباند. یکی از نوکران مامور گرفتن دهان ستاره شد. آنگاه موسی بیک و قوچه بیک و صالح بیک ضرباتی پیاپی بر نادر وارد کردند تا نادر جان داد. هیچ یک ازآن سه تن مسئولیت بریدن سر نادر را قبول نکردندو یکی از نوکران موسی بیک به نام « تاج اوقلی» سرنادر را از
تن جدا کرد.
سر شب سر قتل و تاراج داشت
سحرگه نه تن سر نه سر تاج داشت
به يك گردش چرخ نيلوفرينه
نه نادر به جا ماند و نه نادری
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📩نامه جدایی👌
دخترجوانی از مکزيک برای يک مأموريت اداری چندماهه به آرژانتين منتقل شد.
پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزيکی خود دريافت می کند به اين مضمون:
لورای عزيز، متأسفانه ديگر نمی توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم
و می دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم.
من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق: روبرت
دخترجوان رنجيـده خاطر از رفتارمرد
از همه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردايی ... خودشان به او قرض بدهند
وهمه آن عکس ها را باعکس روبرت، نامزد بی وفايش، دريک پاکت گذاشته و همراه با يادداشتی برايش پست مي کند، به اين مضمون:
روبرت عزيز، مراببخش،
اما هر چه فکر کردم قيافه ی تو را به ياد نياوردم، لطفاً عکس خودت را از ميان عکسهای داخل پاکت جدا کن و بقيه را به من برگردان
#زن_است_دیگر 😄👌
📕#حکایت_پندآموز
✍با من چه میکنی؟
فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن میکنم و به گور می سپارم.
فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار ...
حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛ که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی بعد از مردن هم، میخواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم.
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
عیاری بازرگانی را به جبر به خانه ی خود برد و به زن خود سپرد تا در زمان مناسب خون بازرگان بریزد چون به خانه باز آمد که آنچه نیت کرده بود انجام دهد لقمه ای نان در دست بازرگان دید که مشغول خوردن است.
_این نان را چه کسی به تو داده؟
_عیال تو این مرحمت را در حق من کرده و با بازرگانی اسیر و گرسنه لقمه ای نان عنایت کرده
مرد چو بشنید این پاسخ تمام
گفت:برما شد تو را کشتن حرام
چونکه هر مردی که نان ما شکست
سوی او با تیغ نتوان برد دست
📕برگرفته شده از:
منطق الطیر شیخ فریدالدین عطار
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🍃🌸🍃
✍#خیابان_موفقیت
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
از یک آدم موفق که زندگی سخت و پرتلاطمی داشت خواستند عصاره زندگی خود را در یک کتاب بنویسد. او کتابی چهار برگی نوشت به اسم "چهار فصل زندگی من" و در هر برگه یک فصل زندگی خود را به شکل زیر نوشت.
💠 فصل اول زندگی من: از خیابانی عبور میکردم. چالهای را ندیدم. داخل آن افتادم. زمین و آسمان را به خاطر این چاله نفرین کردم. خیلی سختی دیدم تا توانستم خودم را از آن چاله بیرون بکشم. اما سرانجام با تلاش و زحمت موفق شدم دوباره سرپا بایستم.
💠 فصل دوم زندگی من: دوباره از آن خیابان عبور میکردم. چاله را دیدم اما خودم را به ندیدن زدم. دوباره داخل همان چاله افتادم. این بار خودم را هم به خاطر چشم بستن سرزنش کردم. باز هم با سختی زیاد موفق شدم خودم را از آن چاله بیرون بکشانم. هر چند این بار مدت کمتری وقت گرفت اما سختیها و دشواری کار انگار بیشتر بود. بهخصوص آنکه بخشی از تقصیر و کوتاهی ندیدن چاله به گردن خودم بود.
💠 فصل سوم زندگی من: دوباره از آن خیابان گذشتم. چاله را دیدم. اما این بار احتیاط کردم و از آن فاصله گرفتم و در حالی که به شدت میترسیدم چاله را دور زدم و از آن دور شدم.
💠 فصل چهارم زندگی من: خیابان را عوض کردم! و از آن به بعد بود که همیشه موفق بودم.
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت_زیبا_و_خواندنی
جهودی و ترسایی و مسلمانی رفیق بودند. در راه، حلوایی یافتند. گفتند: بی گاه است. فردا بخوریم و این اندک است.
آن کس خورَد که خواب نیکوتر دیده باشد. غرض آن بود که مسلمان را حلوا ندهند. مسلمان، نیمه شب برخاست و جمله حلوا را بخورد. بامداد، عیسوی گفت: دیشب عیسی فرود آمد و مرا برکشید به آسمان. جهود گفت: موسی مرا در تمام بهشت برد. مسلمان گفت: محمد آمد و مرا گفت ای بیچاره، یکی را عیسی برد به آسمان چهارم و آن دگر را موسی به بهشت. تو محروم بیچاره برخیز و این حلوا را بخور. آنگه من برخاستم و حلوا را خوردم.
گفتند: والله خواب آن بود که تو دیدی، آنِ ما همه خیال بود و باطل...
📕برگرفته از فیه ما فیه #مولانا
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایتی_خواندنی
درويشي به در ديهي رسيد. جمعي کدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزي دهيد و گرنه به خدا با اين ديه همان کنم که با آن ديه ديگر کردم. ايشان بترسيدند، گفتند: مبادا ساحري يا ولييي باشد که از او خرابي به ديه ما رسد.
آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند که با آن ديه چه کردي؟ گفت: آنجا سؤالي کردم، چيزي ندادند، به اينجا آمدم، اگر شما نيز چيزي نمي داديد اين ديه را رها مي کردم و به ديهي ديگرمي رفتم.
✍#عبیدزاکانی
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
🔻"گنه کرد در بلخ آهنگری
به شوشتر زدند گردن مسگری"
در روزگاری دور آهنگری در بلخ می زیست که مثل همه ی آهنگران داستان های ایرانی تنش می خارید و هِی بینی در کار حاکم وقت می کرد!
حاکم محلی، که از دست او به تنگ آمده بود نامه ای به مرکز می نویسد و شرح حال می گوید و درخواست حکم حکومتی برای کشیدن گوشش می خواهد و طبق معمول داستان را یک کلاغ چهل کلاغ می کند!
پادشاه که نه وقت بررسی داشت و نه حال بررسی، نخوانده و ندانسته یک خط فرمان می نویسد مبنی بر اینکه به محض دریافت حکم گردن آهنگر را بزنید تا درس عبرتی برای همه باشد و بدانند جریمه ی تمرّد و سرکشی چیست!
حکم صادره را به پای کبوتری بسته روانه می کنند؛ کبوتر نامه بر بجای اینکه به بلخ پرواز بکند بطرف شوشتر حرکت می کند!
خلاصه اینکه حاکم شوشتر نامه را می خواند و اطرافش را خوب نگاه می کند و می بیند در شهرشان آهنگری نیست و از طرفی حکم حاکم است و کبوتر نامه بر هم که وظیفه شناس است و کار درست! نتیجه می گیرد شاید در مرکز به مس، آهن می گویند و برای همین تنها مسگر شهر را احضار و حکم حاکم را در مورد او اجرا می کنند!
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_خیاط_دزد
قصهگویی در شب، نیرنگهای خیاطان را نقل میکرد که چگونه از پارچههای مردم میدزدند. عدة زیادی دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش میدادند. نقال از پارچه دزدی بیرحمانة خیاطان میگفت. در این زمان ترکی از سرزمین مغولستان از این سخنان به شدت عصبانی شد و به نقال گفت: ای قصهگو در شهر شما کدام خیاط در حیلهگری از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خیاطی است به نام «پورشش» که در پارچه دزدی زبانزد همه است. ترک گفت: ولی او نمیتواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زیرکتر از تو هم فریب او را خوردهاند. خیلی به عقل خودت مغرور نباش. ترک گفت: نمیتواند کلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند میتواند. ترک گفت: سر اسب عربی خودم شرط میبندم که اگر خیاط بتواند از پارچة من بدزدد من این اسب را به شما میدهم ولی اگر نتواند من از شما یک اسب میگیرم. ترک آن شب تا صبح از فکر و خیال خیاط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچة اطلسی برداشت و به دکان خیاط رفت. با گرمی سلام کرد و استاد خیاط با خوشرویی احوال او را پرسید و چنان با محبت برخورد کرد که دل ترک را به دست آورد. وقتی ترک بلبلزبانی خیاط را دید پارچة اطلس استانبولی را پیش خیاط گذاشت و گفت از این پارچه برای من یک لباس جنگ بدوز، بالایش تنگ و پاینش گشاد باشد. خیاط گفت: به روی چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت میکنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن کار داستانهایی از امیران و از بخششهای آنان میگفت. و با مهارت پارچه را قیچی میزد. ترک از شنیدن داستانها خندهاش گرفت و چشم ریز بادامی او از خنده بسته میشد. خیاط پارهای از پارچه را دزدید و زیر رانش پنهان کرد. ترک از لذت افسانه، ادعای خود را فراموش کرده بود. از خیاط خواست که باز هم لطیفه بگوید. خیاط حیلهگر لطیفة دیگری گفت و ترک از شدت خنده روی زمین افتاد. خیاط تکة دیگری از پارچه را برید و لای شلوارش پنهان کرد. ترک برای بار سوم از خیاط خواست که بازهم لطیفه بگوید. باز خیاط لطیفة خنده دارتری گفت و ترک را کاملاً شکارخود کرد و باز از پارچه برید. بار چهارم ترک تقاضای لطیفه کرد خیاط گفت: بیچاره بس است، اگر یک لطیفة دیگر برایت بگویم قبایت خیلی تنگ میشود. بیشتر از این بر خود ستم مکن. اگر اندکی از کار من خبر داشتی به جای خنده، گریه میکردی. هم پارچهات را از دست دادی هم اسبت را در شرط باختی.
#خیاط_دزد
📕برگرفته از مثنوی معنوی
📔 از دفتر ششم
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍🌺#زیبا_نوشت
آیا وکیلم شما را همیشه درقلبم به دوستی خود با مهریه یک دنیا ارادت ,يك عالم صداقت وهزاران كلمه ی دوستت دارم دربیاورم. نری گل بچينی كه خودت دنيای گلی .. پيشاپيش روززن مبارک
تقدیم به خانمها...❤
خدا گفت: زمین سرد است؟
چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟
زن گفت: من میتوانم، خدا شعله به او داد
زن شعله را در قلبش گذاشت، قلبش آتش گرفت
خداوند لبخند زد، زن پر از نور شد، زن زیبا شد
خدا گفت: زن شعله را خرج کن
زن عاشق شد، زن مادر شد، زن مهر شد، زن ماه شد....
در تمام این سالها خدا سوختن زن را تماشا کرد
خدا گفت: اگر زن نبود زمین من همیشه سرد بود...
پیشاپیش 26 بهمن روز زن مبارک😍😘
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بهلول_و_داروغه_بغداد
روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.
بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.
بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد. داروغه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟
بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.
داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بالاخره بازنگشت.
داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد
✓
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
🐔مرغ ایشان یک پا دارد
در یکی از روزها دوستان ملانصرالدین با عجله در خانه ی ملا را زدند و با او گفتند :حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟ دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است ،ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو مزد آن را به خانه ی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزی،یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد، در راه اشتهای ملانصرالدین تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند، حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می گویند : مرغ ایشان یک پا دارد .
🐔#مرغ_ایشان_یک_پادارد
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه
مردی در حال تمیز کردن اتومبیل جديدش بود كودک ۶ ساله اش تكه سنگی برداشت و بر روی بدنه اتومبيل خطوطی را انداخت .
مرد آنچنان عصبانی شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نمود .
در بيمارستان به سبب شكستگی های
فراوان انگشت های دست پسر قطع شد .
وقتی كه پسر چشمان اندوهناک پدرش را ديد از او پرسيد " پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد ؟ "
آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت و چندين بار با لگد به آن زد .
حيران و سرگردان از عمل خويش روبروی اتومبيل نشسته بود و به
خطوطی كه پسرش روی آن انداخته
بود نگاه می كرد . او نوشته بود .
❤️دوستت دارم پدر ❤️
روز بعد آن مرد خودكشی كرد .
👈خشم و عشق حد و مرزی ندارند .
دومی ( عشق ) را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه اشياء برای استفاده شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند .
در حاليكه امروزه از انسانها استفاده
می شود و اشياء دوست داشته می شوند .
▪️همواره در ذهن داشته باشيد كه اشياء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند . "
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_مور_و_زنبور
روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت:«انسانها از ترس ظاهر خوفناک من میمیرند نه به خاطر نیش زدنم»
اما زنبور قبول نکرد مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود مار رو به زنبور کرد و گفت:«من او را میگزم و مخفی میشوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن»
مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد.چوپان فورا از خواب پرید و گفت:«ای زنبور لعنتی»و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت
مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود،مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند این بار زنبور نیش میزد و مار خودنمایی میکرد این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد
چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد
برخی بیماریها و کارها نیز همین گونه هستند فقط به خاطر ترس از آنها افراد نابود میشوند یا شکست میخورند
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍📕#اشعار_ناب
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم...
✍#حافظ
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
شیخ ابوالحسن خرقانی گفت:
جواب دو نفر مرا سخت تکان داد.
اول:
مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت:
ای شیخ، خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد.
دوم:
مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده اى گل آلود میرفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت: من بلغزم باکی نیست، بهوش باش تو نلغزی شیخ؛ که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#رازمثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
🐺«حلاج گرگ بودم!»
حلاجی از شهر برای کار حلاجی به دهی می رفت. زمین از برف پوشیده و هوا بسیار سرد بود.
از قضا در بین راه به گرگی گرسنه برخورد. گرگ از سرما و گرسنگی، حالت حمله به خود گرفت.
حلاج درحالی که می ترسید، دست و پای خود را گم نکرد و درصدد چاره برآمد.
خواست با کمان به او حمله کند. دید کمان، طاقت حملهٔ گرگ را ندارد و می شکند. به سرعت روی زمین نشست و با چک حلاجی بنای زدن بر زه کمان گذاشت! گرگ از صدای زه کمان ترسید و فرار کرد.
حلاج هم به سرعت به راه افتاد. هنوز بیش از چند قدم نرفته بود که باز دید گرگ به سمت او می آید. حلاج مانند قبل، کوبیدن چک بر کمان را شروع کرد و گرگ را فراری داد و به راه خود ادامه داد.
باز دید گرگ دست بردار نیست. حلاج دوباره صدای زه را درآورد تا سرانجام گرگ خسته شد و به سراغ شکار دیگری رفت.
حلاج هم چون دید شب نزدیک است و هوا سرد و برفی است، به خانهٔ خود بازگشت. وقتی همسرش پرسید: «امروز چه کردی؟» گفت: «حلاج گرگ بودم!»
حلاج گرگ بودن، معنی انجام کار بدون مزد است.
حلاج یعنی پنبه زن،شغلی که در قدیم رواج داشته است.
✍ #حلاج_گرگ_بودم
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕 داستان ضربالمثل
📔چوب توی آستین کردن
✍چوب توی آستین کردن،برای تهدید کسی به تنبیه شدن به کار می گیرند.
زمان قاجار یکی از انواع تنبیه خلاف کاران چوب درآستین کردن وی بوده است. ترتیب آن نیز چون این بود که دو دست محکوم را به شکل افقی نگاه می داشتند و سپس چوبی محکم و خم نشدنی را به موازات دستهای محکوم از یک آستین لباس او وارد کرده و از آستین دیگرش خارج می کردند. سپس مچ دست ها را با طنابی محکم به آن چوب می بستند تا محکوم دیگر نتواند دست هایش را به چپ و راست یا بالا و پایین حرکت دهد و یا آنها را خم کند.
پس از آن، مدتی او را در جایی رو باز نگاه میداشتند تا پشه و مگس و دیگر حشرات مزاحم و چندش آور بر سر و صورتش بنشینندو او نتواند آن ها را از خود براند.
دست های محکوم به دلیل بیحرکت ماندن پس از مدتی کرخت و بی حس می شد و هجوم و حملات پشه ها و مگس هابر سر و صورتش آن اندازه ناراحت کننده و چندش آور می گردید که دیری نمیگذشت که فریادش به آسمان بلند می شد و درخواست عفو و بخشش می کرد.
✍#چوب_توی_آستین_کردن
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_مثنوی
شیر و گرگ و روباهی با هم رفیق شدند و برای شکار به دشت و کوه رفتند . گرگ و روباه در رکاب شیر به بیشه کوه رفتند و سه حیوان را که عبارت بودند از گاو کوهی و بز کوهی و خرگوش شکار کردند.
گرگ بدون توجه به اینکه شیر سلطان حیوانات است و اختیار و انتخاب با اوست با روباه زمزمه کرد که لابد شیر مانند شاهان دادگستر سهمیه آنها را خواهد داد.
شیر از خیالات و طمع آنها آگاه شد ولی در ظاهر خندان بود و وانمود نمی کرد دل پری از آنها دارد. تا اینکه شیر به گرگ گفت این جانوران شکار شده را عادلانه به نیابت از طرف من تقسیم کن .
گفت شیرای گرگ این رابخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن
نایب من باش در قسمت گری
تا پدید آید که تو چه گوهری
گرگ گفت. ای شیر چون تو بزرگ هستی گاو وحشی از آن تو باشد و بز کوهی چون میان قامت است مال من که میانه هستم و خرگوش نیز به مناسبت کوچکی مال روباه باشد که از همه کوچکتر است .
شیر ناراحت شد و گفت : تا من هستم تو (ما و تو) می کنی؟
سپس بر سر گرگ جهید و او را پاره پاره کرد،
روباه این منظره را دید و از این حادثه تجربه آموخت و عبرت گرفت . به طوری که وقتی شیر به روباه گفت اینک تو این شکار ها را تقسیم کن روباه از روی چاره اندیشی و سیاست گفت:
قربان این گاو فربه برای چاشت شما باشد و این بزکوهی برای ظهر و نهار شما باشد و آن خرگوش برای شام و شب شما باشد.
شیر از این پاسخ شادمان شد و گفت:
ای روبه تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز که آموختی
ازکجا آموختی این ای بزرگ
گفت ای شاه جهان از حال گرگ
سپس همه آن سه شکار را به روباه بخشید و گفت:
روبها ! چون جملگی ما را شدی
چونت آزاریم چون تو ما شدی
ما تو را و جمله آشکاران تو را
پای بر گردون هفتم نه بر آ
چون گرفتی عبرت از گرگ دنی
پس تو روبه نیستی شیر منی
و روباه سپاسگزاری کرد.
📒#مثنوی_مولانا🗿
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#تعلیم_بهلول_به_یکی_از_دوستان
شخصی الاغ قشنگی جهت حاکم کوفه تحفه آورد . حاضرین مجلس به تعریف و توصیف الاغ پرداختند . یکی از حاضرین به شوخی گفت : من حاضرم به این الاغ قشنگ ، خواندن بیاموزم . حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفت و به آن مرد گفت : الحال که این سخن را می گوئی ، باید از عهده آن بر آئی و چنانکه به این الاغ خواندن بیاموزی، به تو جایزه بزرگی می دهم و چنانکه از عهده آن بر نیائی ، دستور می دهم تو را بکشند . آن مرد از مزاح خود پشیمان شد و ناچار مدتی مهلت خواست . حاکم ده روز برای این کار مهلت داد . آن مرد آن الاغ را برداشت و به خانه آورد ، حیران و سرگردان ، نمی دانست سرانجام این کار به کجا خواهد رسید . لاعلاج الاغ را در خانه گذاشت و به بازار آمد و در بین راه به بهلول رسید و چون سابقه آشنائی با او داشت ، دست به دامان او زد و قضیه مجلس حاکم و الاغ را برای بهلول تعریف کرد . بهلول گفت : غم مدار ، علاج این کار در دست من است و به تو هر طور رستور می دهم ، عمل کن . سپس به او دستور داد تا یک روز تمام به الاغ غذا ندهد و یک روز مقداری جو ، وسط صفحات کتابی بگذار و آن کتاب را جلوی الاغ بگیر و آن صفحات کتاب را ورق بزن . الاغ چون گرسنه است ،با زبان جوهای صفحات کتاب را برداشته و این عمل را هر روز به همین نحو تکرار کن تا روز دهم ، باز او را گرسنه نگهدار و وقتی به مجلس حاکم رفتی ، همان کتاب را با خودت نزد حاکم ببر . روزی که پیش حاکم می روی ، دیگر بین صفحات کتاب جو نگذار و آن کتاب را در حضور حاکم جلوی الاغ بگذار . آن مرد به همین دستور که بهلول آموخت عمل کرد و چون روز موعود شد ، الاغ را برداشته با کتاب نزد حاکم برد و در حضور او و جمعی دیگر کتاب را جلوی الاغ گذاشت . چون الاغ کاملا گرسنه بود ، بعادت همه روزه که بین صفحات جو بود ، با زبان تمام ورق های آن را باز کرد و چون به صفحه آخررسید ، دید بین آنها جو نیست و بنای عرعر را گذاشت و بدین وسیله خواست تا بفهماند که گرسنه است و حاضرین مجلس و حاکم نمی دانستند که چه ابتکاری در این عمل شده و باور نمی کردند که در حقیقت الاغ می خواهد کتاب بخواند و همه در این کار متعجب بودند ، ناچار حاکم بر وعده خود وفا نمود و انعام قابل توجهی به آن مرد داد و از عقوبت نجات یافت .
✓
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_کوتاه_تاریخی
پادشاهی خزانه را خالی دید، به وزیر دستور داد طرحی برای کمبود بودجه ارائه کند. وزیر برای جبران کسری بودجه طرحی ارائه کرد که شامل سه بند بود:
۱-مالیات دو برابر شود
۲-نیمی از گاو و گوسفندها به نفع دولت مصادره شود
۳-کسی حق ندارد آروغ بزند!
و ما با استفاده از جارچیها آروغ نزدن را به مهمترین مسئله تبدیل میکنیم. مردم هم به جای پرداختن به بندهای اول و دوم، به قسمت سوم خواهند پرداخت.
در نهایت، پس از بالا گرفتن اعتراضات، به نشانه احترام به خواست مردم، با دستور شما بند سوم را لغو میکنیم و مردم هم خوشحال به خانه میروند و درد اجرای دو بند قبلی را تحمل میکنند...
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
عجیب🔞 ترین طلاق سال🙊🔴
🔴 روز شنبه، مردی به دادگاه خانواده شهید محلاتی مراجعه کرد و دادخواست طلاق خود را به قاضی یکی از شعب ارائه داد.
این مرد بیان کرد که پس از گذشت 1 سال از زندگی مشترک😔، هنوز مستأجر است و همسرش اجازه خرید خانه را به او نمیدهد؛ 😳 وهنگامی که علت را از زنش میپرسد زن تفره میرود،،اما پس از مدتی و با نصب دوربین مرد متوجه میشود که همسرش هرشب ساعت3:17دقیقه بامداد به زیر زمین خانه میرود و وقتی مرد به زیر زمین مراجعه میکند درکمال تعجب میبیند که همسرش در زیرزمین با....
🔞برای ادامه داستان کلیک کنید👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662