⁉️#آیا_میدانید
چند باور غلط حقوقی نزد عموم که از فیلم و سریالها ایجاد شده و متاسفانه مردم با نسبت بالایی اون ها را باور کردن.
۱- اگر از کسی شکایت کنید و نتوانید آن را اثبات کنید، طرف مقابل اعادهی حیثیت میکند و شما محکوم میشوید.
پ: این باور غلط است. دادگاه محل تظلم خواهی و رسیدگی به شکایات است. حق شما طرح شکایت و وظیفهی دادگاه بررسی آن است. عدم اثبات مسئولیت کیفری برای شما نمیآورد.
۲- پدر و مادر میتوانند فرزند خود را از ارث محروم کنند
پ. خیر، هیچ کس نمیتواند وارث خود را از ارث محروم کند. وصیت نامهی متوفی نیز فقط در مورد یک سوم میراث معتبر است. تنها وارثی که مورث خود را به قتل برساند از ارث محروم میشود.
۳- اگر گواهینامهی رانندگی نداشته باشید و بر اثر تصادف باعث مرگ کسی شوید مرتکب قتل عمد شده اید.
پ. ابدا این طور نیست. رانندگی بدون گواهینامه تخلفی جداگانه است. اگر بدون گواهینامه باعث تصادف منجر به فوت شوید علاوه بر پرداخت دیه به حداکثر دوسال حبس محکوم میشوید. تصادف منجر به مرگ
حتی اگر گواهینامه داشته باشید هم علاوه بر دیه بین ۶ ماه تا دوسال بسته به تشخیص قاضی زندان در پی خواهد داشت .
۴- دیهی ماههای حرام دوبرابر است.
پ. این شایعه هم صحت ندارد. در ماههای حرام دیه فقط یک سوم بیشتر از سایر ماههاست. ماههای حرام عبارتند از : ذی القعده، ذی الحجه، محرم و رجب. ماه صفر هم برخلاف باور غلط عمومی عدهی زیادی از مردم ماه حرام نیست
۵- حضانت فرزند همیشه با پدر است.
پ. خیر. اول این که تا هفت سالگی اولویت حضانت فرزند با مادر است. بعد از آنهم در صورتی که پدر صلاحیت نگهداری از فرزند نداشته باشد، حضانت آنها به مادر سپرده خواهد شد. ضمن این که صلاح فرزند هم در نظر در سپردن حضانت در نظر گرفته میشود
👁🗨#نــشــر_دهـیـد
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد .او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍#ریشه_مثل_توازتو_من_از_بیرون
یکی بود، یکی نبود. مرد ساده لوحی بود که سه تا گوسفند داشت. یک روز تصمیم گرفت گوسفندانش را به بازار مال فروش ها ببرد و بفروشد و با پول آن ها یک گاو شیرده بخرد. وقتی می خواست از خانه خارج شود، به همسایه اش برخورد. همسایه سلامی کرد و گفت: « او غور به خیر! کجا صبح به این زودی؟»
مرد ساده لوح تصمیمش را با همسایه در میان گذاشت.
همسایه گفت: « این سه گوسفندت را خیلی شیرین بخرند، به شش سکه می خرند. در حالی که گاو شیرده را به کمتر از ده سکه نمی توان خرید.»
همسر مرد ساده لوح که شاهد گفت و گوی آن ها بود، گفت: «دو من پشم توی خانه داریم، آن را هم می فروشم.»
همسایه گفت: «دو من پشم را هم حداکثر به دو سکه ی طلا می خرند. با این حساب، باز دو سکه کم دارید.»
مرد ساده لوح گفت : «حالا بروم بازار، ببینم چه می کنم. شاید توانستم گوسفندانم را به قیمت بیشتری بفروشم.»
وقتی مرد ساده لوح وارد بازار مال فروش ها شد، با خود تصمیم گرفت که قیمت بالاتری روی گوسفندانش بگذارد. هر کس قیمت گوسفندانش را می پرسید، می گفت: «ده سکه کمتر نمی دهم.»
تا ظهر کسی حاضر نشد گوسفندان او را بخرد. سر ظهر که بازار خلوت شده بود و مردم به دنبال ناهار و استراحت رفته بودند، یک نفر از راه رسید و گفت: «بابا! این سه تا گوسفند را چند می فروشی؟»
مرد ساده لوح گفت: «ده سکه!»
خریدار نگاهی به گوسفندها کرد و گفت: «قبول دارم، می خرم.»
مرد ساده لوح ، خوشحال شد و گفت: «ده سکه بده و گوسفندها را ببر.»
خریدار وانمود کرد که دنبال کیسه ی پولش می گردد. تمام جیب هایش را جست وجو کرد و آخر سر گفت: «خیلی متاسفم. کیسه ی پولم را جا گذاشته ام.»
مرد ساده لوح که نمی خواست مشتری به آن خوبی را از دست بدهد، گفت: «عیبی ندارد؛ من همین جا می مانم، برو پول بیاور.»
خریدار که در اصل خریدار نبود و از صبح با دیدن رفتار صاحب گوسفندها فهمیده بود که او مرد ابله و نادانی است، گفت: «راست می گویی؛ بهتر است من بروم کیسه ی پولم را بیاورم. اصلاً چطور است تو یکی از گوسفندها را گرو نگه داری تا من دو تای دیگر را ببرم و با کیسه ی پولم برگردم. وقتی برگشتم و پولت را دادم، گوسفند سوم را هم به من بده.»
مرد ساده لوح قبول کرد. دزدی که خودش را خریدار جا زده بود، دوتا از گوسفندها را برداشت و برد. مرد ساده لوح هم در انتظار ماند تا او برگردد. اما اگر شما در کف دستتان مویی می بینید، مرد ساده لوح هم توانست یک بار دیگر دزد و گوسفندها را ببیند.
از آن طرف، همسر مرد ، پشم های خانه اش را برداشت و به دوره گردی که از در خانه اش می گذشت داد. دوره گرد گفت: «منی چند؟»
همسر مرد ابله گفت: «دو من است. هر من آن را به یک سکه می فروشم. روی هم می شود دو سکه.»
دوره گرد، پشم ها را توی ترازو گذاشت و گفت: «خانم! این که دو من نیست. کمتر است. زن که نمی خواست مشتری پشم را از دست بدهد، فوری النگوهای طلایش را از دست هایش در آورد و روی پشم گذاشت و گفت: «حالا چی؛ حالا دو من شد یا نه؟»
دوره گرد که اصلاً انتظار نداشت با چنین صحنه ای برخورد کند. دیگر حرفش را نزد دو سکه به زن داد و النگوها و پشم ها را برداشت و برد.
مرد ساده لوح تا عصر انتظار کشید. هوا که رو به تاریکی می رفت، فهمید گولش زده اند و دو تا از گوسفندهایش را مفت و مجانی از چنگش در آورده اند. طناب گوسفند باقی را گرفت و دست از پا درازتر به خانه برگشت به خانه که رسید، داستانش را برای همسرش تعریف کرد.
همسرش لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: «ولی من گول نخوردم و پشم ها را به دو سکه فروختم. این هم دو سکه ای که از دوره گرد گرفتم. این را هم بگویم که تازه پشم ها کمی از دو من کمتر بود. من دوره گرد را گول زدم و النگوهایم را روی پشم ها انداختم تا بهانه نگیرد.»
مرد ساده لوح فهمید که زنش هم دسته گل دیگری به آب داده است. نمی دانست چه بکند. فقط از روی ناراحتی رو کرد به زنش و گفت: «عزیزم! تو از توی خانه و من هم بیرون از خانه باید همین جوری تلاش کنیم تا ببینیم کی می توانیم گاو شیرده بخریم.»
از آن به بعد، کسانی که معامله و کاری را با هم شروع کنند و هر دو به جای سود، زیان ببینند، این مثل را درباره ی خودشان به کار می برند.
#توازتومن_ازبیرون
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین
الاغ ملانصرالدين روزي به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضي شکايت کرد. قاضي ملا را احضار کرد و گفت : ملا ماجرا را توضيح بده. ملا هم گفت : جناب قاضي. فرض کنيد شما خر من هستيد. من شما را زين مي کنم و افسار به شما مي بندم و شما حرکت مي کنيد. بين راه سگها به طرفتان پارس مي کنند و شما رَم مي کنيد و به طرف چراگاه حاکم مي رويد. حالا انصاف بديد من مقصرم يا شما؟!!!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد .او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با طلوع خورشید☀️
صبح درنهایت طراوت🌸🍃
قد میڪشد🌸🍃
روزے دیڪَرآغازميشود🌤
نفس بڪش😉
ویڪ باردیڪَر،براے بیدارے 😊
خودخداراشاڪرباش🙏
وبامهرومحبت قدرنعمت ها
رابه جا آور🙏
#صبحتون_پراز_شکوفههای_اجابت 🌸🍃
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
دستهایم
آنقدر بزرگ نیست
که چرخ دنیا را
به کامتان بچرخانم ...
اما خــ♡ــدایی دارم
که بر همه چیز تواناست
در اولین سہ شنبہ
زیـــباے ماه مبارک رمضان
از خداے مــهربان ♥️
تمنای لحظه های زیـــبا
و بهترین ها را برایتان دارم🌼🍃
🌸١٧ اردیبهشت ماهتون گلبارون🌸
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستانی_بسیار_جالب_و_خواندنی
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت: "امروز میخواهیم بازی کنیم!"
سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود.
خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد.
آن خانم اسامی اعضای خانواده، بستگان، دوستان،
هم کلاسی ها و همسایگانش را نوشت.
سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند.
زن، اسامی هم کلاسی هایش را پاک کرد.
سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند.
زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند؛
نام مادر/پدر/همسر/و تنها پسرش...
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود. چون حالا همه می دانستند این دیگر برای آن خانم صرفا یک بازی نبود.
استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند.
کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بی میلی تمام، نام پدر و مادرش را پاک کرد.
استاد گفت: "لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید!"
زن مضطرب و نگران شده بود. با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست....
استاد از او خواست سر جایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید: "چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟!!"
والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا آوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!!
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت.
همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند.
زن به آرامی و لحنی نجوا گونه پاسخ داد: "روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد"
پس تنها مردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم می کند، همسرم است!!!
کلاس ساکت بود و همه غرق در اندیشه انتخاب خود از بین عزیزان...
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بهلول
روزی خلیفه بهلول را پرسید:بزرگترین جانور دریا کدام است؟
گفت:نهنگ
پرسید:بزرگترین جانور خشکی کدام است؟؟
گفت:استغفرا....کدام جانور را جرئت آن باشد که خود را از حضرت خلیفه بزرگتر پندارد؟!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بیایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش میداد،
تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشیاش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.»
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکیها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: «نمیخواهی بدانی چه کسی این خوراکیها را فرستاده؟»
زن جواب داد: «نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد.»
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حكايتی_دلنشین_و_خواندنی
مردی از در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.
پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!
همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم!
تنها امید و تکیهگاهت رو فراموش نکن ...
🌸فقط خدا🌸
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
📜#آواز_نابهنگام_و_رقص_ناساز!
#خر و #شتری به دور از آبادی به طور آزادانه باهم زندگی می کردند... نیمه شبی در حال چریدن علف، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسان ها شدند. شتر چون متوجه خطر شد، رو به خر کرد و گفت: ای خر! خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم؛ مبادا انسان ها به حضورمان پی ببرند!" خر گفت: "اتفاقا درست همین ساعت، عادت نعره سر دادن من است."
شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بی خیال گردد. تا مبادا به دست انسان ها بیفتند. خر گفت: "متأسفم دوست عزیز! من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت می دانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!" پس خر بی محابا نعره های دلخراش بر می کشید.
از قضا کاروانی که در آن موقع از آن آبادی می گذشت، متوجه حضور آنان شدند و آدمیان هر دو را گرفته و در صف چارپایان بارکش گذاشتند. صبح روز بعد در مسیر راه، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانیده و شتر را به آب راندند.
چون شتر به میان عمق آب رسید، شروع به پایکوبی و رقصیدن کرد. خر گفت: ای شتر چه می کنی؟ نکن رفیق وگرنه می افتم و غرق می شوم." شتر گفت: خر جان، من عادت دارم در آب برقصم! ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!" خر بیچاره هرچه التماس کرد، شتر وقعی ننهاد. خر گفت: تو دیگر چه رفیقی هستی؟! شتر گفت: "چنان که دیشب نوبت آواز بهنگام خر بود! امروز زمان رقص ناساز اشتر است!" شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بینداخت و در آب غرق ساخت. شتر با خود گفت: "#رفاقت_با_خر نادان، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت." هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشید!
📚#امثال_و_حکم
✍#علامه_دهخدا
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin