📚#داستانی_بسیار_جالب_و_خواندنی
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت: "امروز میخواهیم بازی کنیم!"
سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود.
خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد.
آن خانم اسامی اعضای خانواده، بستگان، دوستان،
هم کلاسی ها و همسایگانش را نوشت.
سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند.
زن، اسامی هم کلاسی هایش را پاک کرد.
سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند.
زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند؛
نام مادر/پدر/همسر/و تنها پسرش...
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود. چون حالا همه می دانستند این دیگر برای آن خانم صرفا یک بازی نبود.
استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند.
کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بی میلی تمام، نام پدر و مادرش را پاک کرد.
استاد گفت: "لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید!"
زن مضطرب و نگران شده بود. با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست....
استاد از او خواست سر جایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید: "چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟!!"
والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا آوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!!
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت.
همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند.
زن به آرامی و لحنی نجوا گونه پاسخ داد: "روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد"
پس تنها مردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم می کند، همسرم است!!!
کلاس ساکت بود و همه غرق در اندیشه انتخاب خود از بین عزیزان...
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بهلول
روزی خلیفه بهلول را پرسید:بزرگترین جانور دریا کدام است؟
گفت:نهنگ
پرسید:بزرگترین جانور خشکی کدام است؟؟
گفت:استغفرا....کدام جانور را جرئت آن باشد که خود را از حضرت خلیفه بزرگتر پندارد؟!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بیایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش میداد،
تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشیاش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.»
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکیها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: «نمیخواهی بدانی چه کسی این خوراکیها را فرستاده؟»
زن جواب داد: «نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد.»
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حكايتی_دلنشین_و_خواندنی
مردی از در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.
پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!
همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم!
تنها امید و تکیهگاهت رو فراموش نکن ...
🌸فقط خدا🌸
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
📜#آواز_نابهنگام_و_رقص_ناساز!
#خر و #شتری به دور از آبادی به طور آزادانه باهم زندگی می کردند... نیمه شبی در حال چریدن علف، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسان ها شدند. شتر چون متوجه خطر شد، رو به خر کرد و گفت: ای خر! خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم؛ مبادا انسان ها به حضورمان پی ببرند!" خر گفت: "اتفاقا درست همین ساعت، عادت نعره سر دادن من است."
شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بی خیال گردد. تا مبادا به دست انسان ها بیفتند. خر گفت: "متأسفم دوست عزیز! من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت می دانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!" پس خر بی محابا نعره های دلخراش بر می کشید.
از قضا کاروانی که در آن موقع از آن آبادی می گذشت، متوجه حضور آنان شدند و آدمیان هر دو را گرفته و در صف چارپایان بارکش گذاشتند. صبح روز بعد در مسیر راه، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانیده و شتر را به آب راندند.
چون شتر به میان عمق آب رسید، شروع به پایکوبی و رقصیدن کرد. خر گفت: ای شتر چه می کنی؟ نکن رفیق وگرنه می افتم و غرق می شوم." شتر گفت: خر جان، من عادت دارم در آب برقصم! ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!" خر بیچاره هرچه التماس کرد، شتر وقعی ننهاد. خر گفت: تو دیگر چه رفیقی هستی؟! شتر گفت: "چنان که دیشب نوبت آواز بهنگام خر بود! امروز زمان رقص ناساز اشتر است!" شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بینداخت و در آب غرق ساخت. شتر با خود گفت: "#رفاقت_با_خر نادان، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت." هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشید!
📚#امثال_و_حکم
✍#علامه_دهخدا
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌸هر چيزي اولش
🌸يه طعم ديگه داره،
🌸اولين غروب رمضان
🌸لحظه اول ربنـا
🌸اولين چاي و خرما
🌸اولين افطار
🌸اولين دعـا
🌸دلخوشم به نيت پاکتون
🌸و دعايي که لحظه اول
🌸اذان براي همه زمزمه ميکنید
🌸التماس دعا
🏴بزرگترین و تخصصی ترین کانال مرجع
#حضرت_زهرا_س_در_ایتا ❥👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
📚#نصیحت_روباه_به_فرزندنش
روباهی به فرزندش گفت؛ فرزندم از تمام این باغ ها میتوانی انگور بخوری،غیر از آن باغی که متعلق به ملای ده است!
حتی اگر گرسنه هم ماندی به سراغ آن باغ نرو!
روباه جوان از پدرش پرسید؛
چرا مگر انگور آن باغ سمی است؟
روباه به فرزندش پاسخ داد؛
نه فرزندم، اگر "ملا" بفهمد که ما از انگور باغش خورده ایم، فتوا می دهد و گوشت روباه را حلال می کند و دودمانمان را به باد می دهد! با این جماعت که قدرتشان بر جهل مردم استوار است، هیچ وقت در نیفت!!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
به چهارشنبه🌺 خوش آمدید
خوشبختی نگاه خداست
در این صبح
دعامیکنم
خداهیچوقت
چشم ازتون برنداره
امروزتون شاد
خوبیهاتون مستدام
در پناه خدا🌹🙏
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍#تلنگر
در روزگاری زندگی میکنیم که
مردمانش به ریشمان میخندند
از موفقیتمان ناراحت میشوند
به لحظاتمان حسودی میکنن
و چشم دیدنمان را ندارند
جالب اینجاست که
هرموقع ما را میبینند
دقیقا چند دقیقه قبلش داشتند
از خوبیهای ما میگفتند
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_چاره_جویی_ملانصرالدین
روزی گاوی برای خوردن آب سرش را داخل خمره بزرگی که پر از آب بود کرد. اما دیگر نتوانست آنرا از داخل خمره خارج کند. مردم به دور حیوان و خمره جمع شدند. اما هر چه کردند نتوانستند سر گاو را از خمره بیرون آورند. از قضا ملا از آنجا میگذشت مردم وقتی وی را دیدند دست به دامانش شدند تا راه چاره ای نشان بدهد. ملا گفت: زود باشید سر گاو را ببرید تا خفه نشده و گوشتش حرام نشود. بلافاصله قصابی آوردند و گردن گاو را بریده و تنه اش را جدا کردند. اما سر گاو به داخل خمره رفته و دیگر بیرون نمی آمد. پرسیدند جناب ملا حالا چی کار کنیم؟ ملا باز هم فکری کرده گفت: چاره ای نیست باید خمره را بشکنید و سر گاو را از داخلش بیرون بیاورید 😁
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫👆 ایران زیر خط فقر یا زیر خط فهم⁉️
🎥این کلیپ رو ببیند تا به عمق فاجعه که ما مردم به سر خودمان آورده ایم پی ببریم!
👌توصیه شدید حتما این کلیپ رو ببینید و به اشتراک بزارید
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔺شرح در تصویر....
می دانید چرا اکثر مردم می گویند : قدیما یادش بخیر....
به این نامه تاریخی یک معلم به اداره فرهنگ شهرستان کهگیلویه سال ١٣۴٢ توجه کنید :
“با کمال ادب چون روز چهارشنبه بعلت کسالت شدید و نداشتن دسترسی به پزشک نتوانستم تدریس کنم و کلاس بوسیله دانش آموزان اداره شد، آن اداره حق دارد یک روز حقوق اینجانب را کسر نماید.”
چون قدیما آدما اینجوری بودن...
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin