eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﴾﷽﴿✨ اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً .
💢کشاورز حکمران این داستان جالب کاملاً تمثیلی از معنای زندگی در لحظه و بدون قضاوت است. یک روز، کشاورزی از خدا خواهش کرد، لطفاً اجازه بده من بر طبیعت حکمرانی کنم، برای این که محصولاتم بتواند پربارتر باشد. خداوند موافقت کرد. وقتی کشاورز باران خواست، باران بارید. وقتی تقاضای خورشید درخشان زیبا داشت، مستقیم می تابید. هر آب و هوایی درخواست کرد، اجابت شد. جز این که موقع برداشت محصول وقتی دید تلاش هایش طبق انتظارش ثروت زیادی به بار نیاورده است، غافلگیر شد. از خدا پرسید چرا برنامه ریزی اش شکست خورد. خداوند پاسخ داد، تو چیزهایی را خواستی که خود می خواستی، نه چیزی که به آن نیاز بود. هرگز درخواست طوفان نکردی که برای تمیز کردن محصول واجب است، که پرنده ها و حیواناتی که آن ها نابود می کنند، دور نگه می دارد و از آلودگی هایی که آن ها را از بین می برد، پاک کند. ما هیچ وقت نمی دانیم حادثه ای نعمت است یا بدبیاری. پس بهتر است به این یکی یا آن یکی نچسبیم و نه برای یکی خوشحال و نه برای دیگری افسوس بخوریم. واقعیت همیشه در چشم ناظر است. یادتان باشد هوش (عقل) تصویر کامل را ندارد فقط بابت هر چه سر راهت قرار می گیرد بگو "متشکرم" و رها کن. لطفاً بدانید برنامه های جهان همیشه کامل هستند و چیزی به نام خوشبختی یا بدبختی وجود ندارد. حکایت @hkaitb
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🔆پيك ناپيدا دلسوخته‏اى هر شب خدا را مى‏خواند و ذكر ((الله )) از دهان او نمى‏افتاد. در همه حال لفظ ((الله )) بر زبان داشت و يك دم از اين ذكر، نمى‏آسود. شبى شيطان به سراغش آمد و گفت: اين همه الله را لبيك كو؟ چگونه او را اين همه مى‏خوانى و هيچ پاسخ نمى‏شنوى؟ اگر در اين ذكر، سودى بود، بايد ندايى مى‏شنيدى و لبيكى مى‏آمد. مرد، شكسته دل شد و به خواب رفت . در خواب حضرت خضر را ديد كه به او مى‏گويد: چه شد كه از ذكر بازماندى؟ گفت: همه عمر او را خواندم، هيچ پاسخ نشنيدم. اگر بر در كسى چند بار بكوبند، پاسخى شنوند . من سال‏ها است كه الله مى‏گويم و لبيك نمى‏شنوم. ترسم كه مرا از خود رانده باشد و سزاوار لبيك نباشم . خضر گفت: هرگاه كه او را خواندى، او تو را پاسخ گفته است . گفت: چگونه؟ گفت: همين كه او را مى‏خوانى، او تو را حال و توفيق داده است كه باز بيايى و الله بگويى . آن الله گفتن‏هاى تو، لبيك‏هاى خدا است . اگر رد باب بودى، آن توفيق نمى‏يافتى كه باز آيى و باز او را بخوانى . بدان كه اگر در دل تو سوز و دردى است، آن سوز و گدازها، همان فرستادگان خدا هستند كه از جانب خدا تو را پاسخ مى‏گويند و به درگاه او مى‏كشانند. گفت آن الله تو لبيك ماست - - آن نياز و درد و سوزت پيك ماست‏ ترس و عشق تو كمند لطف ماست - - زير هر يا رب تو لبيك هاست 👌اگر ديدى كه جاهلى و غافلى، خدا را نمى‏خواند، بدان كه خدا بر دهان و دل او قفل زده است، و اگر اهل دلى پيوسته خدا را خواند، آن از توفيق و اراده حق است كه خواسته است بنده‏اش به درگاه آيد و نالد. پس اگر چون گذشته ذكر بر لب داشتى، بدان كه او تو را بدين كار گمارده است و اگر به ذكر و مناجات، رغبت نداشتى، پس همو تو را اجازت نفرموده است . 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى حکایت @hkaitb
🔆فخر فروشى ! امام صادق (ع ) فرمود: دو نفر مرد در نزد امير مؤمنان على (ص ) به همديگر افتخار و فخرفروشى (در مورد نياكان خود) مى كردند. امام على (ص ) به آنها فرمود: آيا شما به پيكرهاى پوسيده ، و روحهاى در ميان آتش ، افتخار ميكنيد؟!. سپس (به افتخار كننده ) فرمود: اگر داراى عقل باشى ، داراى خوى و خلق انسانى خواهى بود، و اگر داراى تقوى و پرهيزكارى باشى ، صاحب كرامت و بزرگوارى هستى ، و اگر نه عقل و نه تقوى داشته باشى بدانكه الاغ بهتر از تو است ، و تو بر هيچ كس امتيازى ندارى . نيز نقل شده مردى به حضور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمد و گفت : من فلان بن فلان ... هستم (تا 9 نفر از اجداد خود را شمرد و افتخار به نسب كرد). پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: اما انك عاشرهم فى النار: اما تو دهمين نفر از آنها هستى كه در آتش دوزخ مى باشى . 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى حکایت @hkaitb
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🔆محرم راز روزی پس از ختم درس عارف بالله، مرحوم ملّا محمّد کاشی (متوفی 1333) یکی از طلاب به مدرس آن بزرگوار آمد و گفت: «این آقا شیخ چه می‌گوید که دیشب به وقت سحر دیده که از در و دیوار صدای این تسبیح «سبّوحٌ قدّوسٌ ربُّ الملائکۀِ و الرّوح» برمی‌آید؛ چون نگریسته، دیده آقای آخوند این تسبیح را در سجده می‌گوید؟» آخوند کاشی فرمود: «این‌که در و دیوار به ذکر متذکّر گشته باشند، مهم نیست؛ مهم این است که او کجا محرم این راز گشته است.» 📚(تاریخ حکما و عرفا، ص 75) حکایت @hkaitb
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🔆تلخ و شيرين خواجه‏اى غلامش را ميوه‏اى داد . غلام ميوه را گرفت و با رغبت تمام مى‏خورد. خواجه، خوردن غلام را مى‏ديد و پيش خود گفت: كاشكى نيمه‏اى از آن ميوه را خود مى‏خوردم . بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را مى‏خورد، بايد كه شيرين و مرغوب باشد . پس به غلام گفت: يك نيمه از آن به من ده كه بس خوش مى‏خورى . غلام نيمه‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار تلخ يافت . روى در هم كشيد و غلام را عتاب كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش مى‏خورى . غلام گفت: اى خواجه!بس ميوه شيرين كه از دست تو گرفته‏ام و خورده‏ام . اكنون كه ميوه‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه روى در هم كشم و باز پس دهم كه شرط جوانمردى و بندگى اين نيست . صبر بر اين تلخى اندك، سپاس شيرينى‏هاى بسيارى است كه از تو ديده‏ام و خواهم ديد. 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى حکایت @hkaitb
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🔆تلخ و شيرين خواجه‏اى غلامش را ميوه‏اى داد . غلام ميوه را گرفت و با رغبت تمام مى‏خورد. خواجه، خوردن غلام را مى‏ديد و پيش خود گفت: كاشكى نيمه‏اى از آن ميوه را خود مى‏خوردم . بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را مى‏خورد، بايد كه شيرين و مرغوب باشد . پس به غلام گفت: يك نيمه از آن به من ده كه بس خوش مى‏خورى . غلام نيمه‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار تلخ يافت . روى در هم كشيد و غلام را عتاب كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش مى‏خورى . غلام گفت: اى خواجه!بس ميوه شيرين كه از دست تو گرفته‏ام و خورده‏ام . اكنون كه ميوه‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه روى در هم كشم و باز پس دهم كه شرط جوانمردى و بندگى اين نيست . صبر بر اين تلخى اندك، سپاس شيرينى‏هاى بسيارى است كه از تو ديده‏ام و خواهم ديد. 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى حکایت @hkaitb
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود و روزی شاعر دربار را به داوری گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود بی پروا نظر خود را باز گفت.فتحعلی شاه فرمان داد او را به طویله برند و در ردیف چهار پایان به آخور ببندند. شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن که شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش خواند سپس پرسید:«حالا چطور است؟».شاعر هم بی آنکه پاسخی بدهد راه خروج پیش گرفت!. شاه پرسید:کجا می روی؟گفت: به طویله!!! حکایت @hkaitb
🔆شنيدن كى بود مانند ديدن يك روز، شيخ ابوسعيد ابوالخير در نيشابور، مجلس مى‏گفت . خواجه‏ بوعلى سينا، از خانقاه شيخ در آمد و ايشان هر دو پيش از اين يكديگر  را نديده بودند؛ اگر چه ميان ايشان مكاتبه (نامه نگارى ) رفته بود. چون بوعلى از در درآمد، ابوسعيد روى به وى كرد و گفت حكمت دانى آمد. خواجه بوعلى در آمد و بنشست . شيخ به سر سخن خود رفت و مجلس تمام كرد و به خانه خود رفت. بوعلى سينا با شيخ در خانه شد و در خانه فراز كردند و با يكديگر سه شبانه روز به خلوت سخن گفتند كه كس‏  ندانست و هيچ كس نيز نزد ايشان در نيامد مگر كسى كه اجازت دادند، و جز به نماز جماعت بيرون نيامدند. بعد از سه شبانه روز، خواجه بوعلى سينا برفت. شاگردان او سؤال كردند كه شيخ ابوسعيد را چگونه يافتى؟ گفت  هر چه من مى‏دانم، او مى‏بيند. و مريدان از شيخ سؤال كردند كه اى شيخ، خواجه بوعلى سينا را چگونه يافتى؟ گفت:  هر چه ما مى‏بينيم، او مى‏داند . و البته كه بسيار فرق است ميان ديدن و دانستن. 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى حکایت @hkaitb
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋 🔆ريا بر سر سفره زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به طعام نشستند، كمتر از آن خورد كه عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بيش از آن خواند كه هر روز مى‏خواند، تا به او گمان نيك برند و از زاهدانش پندارند. وقتى به خانه خويش بازگشت، اهل خانه را گفت كه سفره اندازند و طعام حاضر كنند تا دوباره غذا خورد. پسرى زيرك و خردمند داشت . گفت: اى پدر!تو اكنون در خانه سلطان بودى؛ آن جا طعام نبود كه خورى و گرسنه به خانه نيايى؟ پدر گفت: بود؛ ولى چندان نخوردم كه مرا عادت است تا در من گمان نيك برد و روزى به كارم آيد . پسر گفت: پس برخيز و نمازت را هم دوباره بخوان كه آن نماز هم كه در آن جا كردى، هرگز به كارت نيايد . 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى حکایت @hkaitb
🌱آیین دست های شما مهربانی است... این دست ها کرامتشان آسمانی است... 🌱دنیا به زیر سایه ی چشمت نشسته است... وقتی که انقلاب نگاهت جهانی است... 🌱تقویم، کلّ سال برایم سه شنبه است... این روزها هوای دلم جمکرانی است... 💚 .
💥💥💥💥💥💥💥 🔆راه ورود از درهاى بهشت   مرد مؤمنى خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد: يا رسول الله ! من پير مرد سالخورده ام ، از انجام نماز، روزه ، حج و جهاد ناتوانم ، ديگر نمى توانم از عهده عبادتهايم برآيم ، به من كلام سودمندى بياموز و وظيفه ام را سبك نما! حضرت فرمود: دوباره مطلبت را بگو! مرد سه بار تقاضاى خود را تكرار نمود. رسول خدا فرمود: آنچه در اطراف تو از درخت و كلوخ بود بر ضعف و ناتوانى تو گريست . اينك براى جبران ناتوانيت بعد از نماز صبح ، ده بار بگو: (سبحان الله العظيم و بحمده و لاحول و لا قوه الا بالله العلى العظيم ) براستى خداوند بوسيله آن تو را از كورى ، ديوانگى ، خوره ، فقر و ورشكستگى نجات مى بخشد. پيرمرد عرض كرد: يا رسول الله ! اين براى دنيا است ، براى آخرت چه ؟ فرمود: مدام بگو؛ (اللهم اهدنى من عندك وافض على من فضلك و انشر على من رحمتك و انزل على من بركاتك ) : خدايا! مرا از جانب خود هدايت نما! و از فضل و احسانت بر من بيفشان ! و از رحمت و بركاتت بر من به پراكن ! سپس پيامبر فرمود: اگر اين پيرمرد - كه سالها عبادت كرده و اكنون ناتوان است - اين ذكر را ادامه دهد و عمدا ترك نكند در هشت بهشت به روى وى باز مى شود و از هر كدام خواست وارد بهشت مى گردد.  📒داستانهاى بحارالانوار جلد پنجم، محمود ناصرى حکایت @hkaitb
💢تو چرا تیر را در قلبم فرو کردی؟؟ یکی نزد حکیمی آمد و گفت: خبر داری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده! حکیم با تبسم گفت: او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید؛ تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی ؟ یادمان نرود ، هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم. حکایت @hkaitb
💢بندگی را از این غلام بیاموزیم خواجه‌‏اى غلامش را ميوه‌‏اى داد. غلام ميوه را گرفت و با رغبت تمام میخورد. خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى نيمه‌‏اى از آن ميوه را خود می‌‏خوردم. بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه شيرين و مرغوب باشد. پس به غلام گفت: يك نيمه از آن به من ده كه بس خوش میخورى. غلام نيمه‌‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار تلخ يافت. روى در هم كشيد و غلام را عتاب كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش می‌خورى. غلام گفت: اى خواجه! بس ميوه شيرين كه از دست تو گرفته‌‏ام و خورده‌‏ام. اكنون كه ميوه‌‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه روى در هم كشم و باز پس دهم كه شرط جوانمردى و بندگى اين نيست. صبر بر اين تلخى اندك، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌‏ام و خواهم ديد. حکایت @hkaitb
💢مردی به نام گاندی روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت‌زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد. یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می‌تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید. حکایت @hkaitb
💢پند های پرنده یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می‌دهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت: پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن. مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور.برچیزی که از دست دادی حسرت مخور. پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متاسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی. مرد شگارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو. پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم. پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره‌زار است. حکایت @hkaitb
💢شکر خدا ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زباله‌اش دنبال چیزی می‌گردد. گفت، خداروشکر فقیر نیستم. مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانه‌ای با رفتار جنون‌آمیز در خیابان دید و گفت، خداروشکر دیوانه نیستم. آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل می‌کرد گفت، خداروشکر بیمار نیستم. مریضی در بیمارستان دید که جنازه‌ای را به سرد خانه می‌برند. گفت، خداروشکر زنده‌ام. فقط یک مرده نمی‌تواند از خدا تشکر کند. چرا همین الان از خدا تشکر نمی‌کنیم که روز و شبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟ حکایت @hkaitb
💢دعای گیرا شیخی بار گندم خویش به آسیاب برد. آسیابان گفت: ۲ روز دیگر آردها آماده است، شیخ با لحنی آمرانه گفت: گندم مرا زودتر آرد کن وگرنه دعا میکنم خرت تبدیل به سنگ شود. آسیابان در جواب گفت: اگر نفسی به این گیرایی داری، دعا کن گندم خودت آرد شود! 🌹 حکایت @hkaitb
✨﴾﷽﴿✨ اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً .
🌸🍃🌸🍃 خیاطی در شهری زندگی می‌کرد و برای مردم لباس می‌دوخت. شاگردی داشت که بسیار با سیلقه بود و مثل استادش خوب و بادوام دوخت می‌زد. اما سرعتش به سرعت دست استاد نبود و از این موضوع ناراحت بود. روزی رو به استاد کرد و از او علت را جویا شد. استاد به او گفت که الان به تو علت این موضوع را نمی گویم که تو اگر بدانی شاید دیگر نزد من نمانی و من دست تنها بمانم. از طرفی تو کارت خوب است و با دانستن راز این مسئله می توانی، برای خودت مغازه ای بزنی و رقیب من شوی و کاسبی مرا کساد کنی. خلاصه روزی استاد که خیلی پیر شده بود به شاگردش گفت: حالا که عمر من به پایان می رسد، می خواهم راز سرعت کارم را به تو بگویم. شاگرد منتظر شنیدن راز بزرگی بود اما استادش گفت: تو نخ دوخت و دوزت را کوتاه نمی گیری. نخ را باید کوتاه کنی. تو وقتی سوزنت را نخ می کنی، نخ بلند انتخاب می کنی و مجبوری که نخ را از لابه لای پارچه ها رد کنی برای همین وقت زیادی تلف می شود. از آن به بعد هر وقت بخواهند کسی را به همراهی با دیگران و دوری از تندروی دعوت کنند می گویند: نخ را باید کوتاه گرفت. @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد. شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند. پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟ جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن می‌رسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات می‌دهد و به آن می‌رسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است. گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان می‌بینی مرا می‌کشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بنده‌ات بی‌نیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمی‌توانم برسانم. ای بی‌نیاز مرا به حق بی‌نیازی‌ات قسم می‌دهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بی‌نیازی‌ات سوگند می‌دهم رهایم کنی. شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح می‌دهم. شاه با چشمانی اشک‌آلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بی‌نیاز مرا هم شفا داده و بی‌نیازم از خلایقش کند. جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت . @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 گویند روزی هارون‌الرشید به خاصان و ندیمان خود گفت: من دوست دارم شخصی که خدمت رسول اکرم (ص) مشرف شده و از آن حضرت حدیثی شنیده است، زیارت کنم تا بلاواسطه از آن حضرت آن حدیث را برای من نقل کند (چون خلافت هارون در سنه یکصدو هفتاد از هجرت واقع شد و معلوم است که با این مدت طولانی یا کسی از زمان پیغمبر باقی نمانده، یا اگر باقی مانده باشد، در نهایت نُدرت خواهد شد) ملازمان هارون در صدد پیدا کردن چنین شخصی برآمدند و در اطراف و اکناف تفحص نمودند، ولی هیچکس را نیافتند به جز پیرمرد عجوزی که قوای طبیعی خود را از دست داده و از حال رفته بود و فتور و ضعف کانون و بنیاد هستی او را در هم شکسته بود و جز نفس و یک مشت استخوانی نمانده بود. او را در زنبیلی گذارده و با نهایت درجه مراقبت و احتیاط به دربار هارون وارد کردند و یکسره به نزد او بردند، هارون بسیار مسرور و شاد گشت که به منظور خود رسیده و کسی که رسول خدا (ص) را زیارت کرده و از او سخن شنیده را دیده است. هارون گفت: ای پیرمرد خودت پیغمبر اکرم (ص) را دیده‌ای ؟ عرض کرد: بلی، هارون گفت: کِی دیده‌ای؟ عرض کرد: در سن طفولیت بودم روزی پدرم دست مرا گرفت و به خدمت رسول اکرم (ص) آورد و من دیگر خدمت آن‌ حضرت نرسیدم تا از دنیا رحلت فرمود. هارون گفت : بگو ببینم در آن‌روز از رسول الله (ص) سخنی شنیدی یا نه؟ عرض کرد: بلی آن‌روز از رسول خدا(ص) این سخن را شنیدم که می‌فرمود: فرزند آدم پیر می‌شود و هرچه به‌سوی پیری می‌رود به موازات آن دو صفت در او جوان می‌گردد، یکی حِرص و دیگری آرزوی دراز . هارون بسیار شادمان و خوشحال شد که روایتی را فقط با یک واسطه از زبان رسول خدا (ص) شنیده است و دستور داد یک کیسه زَر (طلا) به عنوان عطا و جایزه به پیرمرد عجوز دادند و او را بیرون بردند. همین‌که خواستند او را از صحن دربار به بیرون ببرند، پیرمرد ناله ضعیف خود را بلند کرد که مرا به نزد هارون برگردانید که با او سخنی دارم، گفتند، نمی‌شود . گفت چاره‌ای نیست باید سوالی از هارون بنمایم و سپس خارج شوم. زنبیل حامل پیرمرد را دوباره به نزد هارون آوردند. هارون گفت: چه خبر است؟ پیرمرد عرض کرد: سوالی دارم! هارون گفت: بگو! پیرمرد گفت: حضرت سلطان بفرمائید: این عطائی که امروز به من عنایت کردید فقط عطای امسال است یا هر ساله عنایت خواهید فرمود؟ هارون‌الرشید صدای خنده‌اش بلند شد و از روی تعجب گفت: راست فرمود رسول خدا (ص) که هرچه فرزند آدم رو به پیری و فرسودگی رود دو صفت حرص و آروزی دراز در او جوان می‌گردد. این پیرمرد رمق ندارد و من گمان نمی‌بردم که شاید تا دَر دَربار زنده بماند، حال می‌گوید: آیا این عطا اختصاص به این سال دارد یا هرساله خواهد بود. حرص اِزدیاد اموال و آروزی دراز او را بدین سرحد آورده که باز هم برای خود عمری پیش‌بینی می‌کند و درصدد اخذ عطای دیگری است. @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 نقل است كه در سومین سفر ناصرالدین شاه به اروپا و مشکل هزینه های مالی او در سفر، امتیاز تجارت توتون و تنباکو به مدت 50 سال به تالبوت انگلیسی داده شد. میرزای شیرازی در حکمی استفاده از توتون و تنباکو را حرام اعلام کرد. مخالفت با استعمال تنباکو به داخل کاخ سلطنتی هم سرایت کرد و زن های حرم قلیان ها را شکستند. انیس الدوله همسر ناصرالدین شاه در حالیکه قلیان های نقره و مرصع را جمع آوری می کرد، شاه از او پرسید چرا قلیان ها را جمع می کنید؟ جواب داد: برای آنکه قلیان حرام شد. شاه گفت: چه کسی حرام کرده؟ انیس الدوله گفت: همان کس که مرا به تو حلال کرده است. @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 انسانها با دو چشم و يك زبان به دنيا مي آيند... تا دو برابر آنچه كه مي گويند ببينند، ولي از رفتارشان اين طور استنباط مي شود كه با دو زبان و يك چشم تولد يافته اند، زيرا همان افرادي كه كمتر ديده اند بيشتر حرف مي زنند و آنها كه هيچ نديده اند درباره همه چيز اظهار نظر مي كنند. @hkaitb