🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸
#داستان_آموزنده
🔆خون میرفت و میآمد
شخصی نزد ابن سیرین، معبّر خواب آمد و گفت: «در خواب دیدم که خون از دماغم میرفت.»
گفت: «مال و دولت از تو میرود.» دیگری آمد و گفت: «دیشب در خواب دیدم خون از دماغم میآمد.»
گفت: «دولت به دست میآوردی.»
کسی آنجا بود و گفت: «خوابها یکی بود چرا دو نوع تعبیر نمودی؟!»
جواب داد: «اوّلی گفت خون از دماغم میرفت، گفتم: مال از دستت میرود؛ و دوّمی گفت: خون از دماغم میآمد، پس گفتم: مال به دست میآوری.»
📚(جامع النورین، ص 214)
حکایت
@hkaitb
🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸
#داستان_آموزنده
🔆خون میرفت و میآمد
شخصی نزد ابن سیرین، معبّر خواب آمد و گفت: «در خواب دیدم که خون از دماغم میرفت.»
گفت: «مال و دولت از تو میرود.» دیگری آمد و گفت: «دیشب در خواب دیدم خون از دماغم میآمد.»
گفت: «دولت به دست میآوردی.»
کسی آنجا بود و گفت: «خوابها یکی بود چرا دو نوع تعبیر نمودی؟!»
جواب داد: «اوّلی گفت خون از دماغم میرفت، گفتم: مال از دستت میرود؛ و دوّمی گفت: خون از دماغم میآمد، پس گفتم: مال به دست میآوری.»
📚(جامع النورین، ص 214)
حکایت
@hkaitb
🌾🦋🌾🦋🌾🦋🌾🦋🌾
#داستان_آموزنده
🔆لايق پيغمبرى
در اخبار است كه موسى در جوانى، چوپانى مىكرد. روزى، گوسفندى از او گريخت و موسى در پى او بسيار دويد .
در پى او تا به شب در جستجو - - و آن رمه غايب شده از چشم او تا اين كه گوسفند از خستگى و درماندگى، جايى ايستاد و موسى به او دست يافت . چون به گوسفند رسيد، گرد از وى افشاند و بر سر و روى گوسفند دست مىكشيد و او را مىنواخت؛ چنانكه مادرى، طفل خردش را . در آن حال كه گوسفند را نوازش مىكرد، مىگفت:
گيرم كه بر من رحم نداشتى، بر خود چرا ستم كردى و اين همه راه را در صحرا دويدى تا بدين جا رسيدى.
همان دم خداوند به فرشتگان خود گفت:
موسى، سزاوار نبوت است و جامه رسالت بر تو او بايد كرد كه چنين با خلق من مهربان است و خود را براى راحت مردم، به رنج مىاندازد.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
حکایت
@hkaitb
💢تو نخندی من بخندم؟
طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند.
بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت: چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم.
چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت: ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم.
بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم.
طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت: مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم...؟
حکایت
@hkaitb
💢خیر است
پادشاهی وزيری داشت كه هر اتفاقی میافتاد میگفت: خيراست!! روزی دست پادشاه در سنگلاخها گير كرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خيراست! پادشاه از درد به خود میپيچيد،از رفتار وزير عصبی شد، او را به زندان انداخت،
۱سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله ای گرفتار شد كه بنابر اعتقادات خود، هر سال ۱نفر را كه دينش با آنها مختلف بود،سر میبرند و لازمه اعدام آن شخص اين بود كه بدنش سالم باشد وقتی ديدند اسير، يكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند آنجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است! پادشاه دستور آزادی وزير را داد وقتی وزير ازاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان اوشنيد، گفت:خيراست!
پادشاه گفت: ديگر چرا؟؟؟ وزير گفت: از اين جهت خير است كه اگر مرا به زندان نينداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جای تو اعدام میكردند.
در طريقت هر چه پيش سالك آيد خير اوست
در صراط مستقيم ای دل كسی گمراه نيست..
حکایت
@hkaitb
☘☘☘☘☘☘☘
#داستان_آموزنده
🔆غم نان
يكى از ملوك را مدت عمر سر آمد . جانشينى نداشت . وصيت كرد كه بامدادان، نخستين كسى كه از دروازه شهر در آمد، تاج شاهى بر سر وى نهند و مملكت را بدو واگذارند . از قضا اول كسى كه در آمد، گدايى بود . اركان دولت و بزرگان كشور، وصيت سلطان به جا آوردند و كليد خزاين و تاج شاهى را به او سپردند.
مدتى فرمان راند و اميرى كرد . اندك اندك بعضى از امراى كشور، سر از فرمان او پيچيدند و از ممالك همسايه، به ملك او حملهها شد . نزاعى سخت در گرفت و كشور چند پاره شد . درويش از اين همه نزاع و تشويش، به ستوه آمد و كارى نمىتوانست كرد.
در همان روزگار، يكى از دوستان قديمش از سفرى باز آمد و چون او را در كسوت پادشاهى ديد، گفت: شكر خداى را كه اقبال يافتى و سعادت قرين تو شد و به اين پايه رسيدى .
درويش گفت: اى عزيز!تبريكم مگو كه جاى تعزيت و تسليت است . آن روزها كه با هم بوديم، غم نانى داشتم و امروز تشويش جهانى.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
حکایت
@hkaitb
✨💥✨💥✨💥✨💥✨
#داستان_آموزنده
🔆شكنجه مبارك
مردى از جايى مىگذشت . ديد كه جوانى به زير درختى آرميده است . چون نيك نظر انداخت، مارى را ديد كه به سوى جوان مىرود. تا به او رسد، مار در دهان خفته خزيد . آن مرد، پيش خود انديشيد كه اگر جوان را از واقعه، آگاه كند، همان دم از بيم مار، جان خواهد داد . چارهاى ديگر انديشيد . چوبى برداشت و بر سر و روى جوان خفته زد . مرد جوان از خواب، جست . تا به خود آيد، چندين چوب خورد؛ آن چنان كه از پاى در آمد و حال او دگرگون شد .
بدين بسنده نكرد و جوان را چندين سيب پوسيده كه زير درخت افتاده بود، خوراند . جوان به اجبار سيبها را مىخورد و آن مرد را دشنام مىداد و مىگفت:
چه ساعت شومى است اين دم كه گرفتار تو شدهام . مرا از خواب ناز، به در آوردى و چنين شكنجه مىدهى .
مرد به گفتار جوان، وقعى نمىنهاد، و مىزد و مىخوراند. تا آن كه جوان هر چه در اندرون داشت، قى كرد و بيرون ريخت. در حال، مارى را ديد كه از دهان او بيرون جست . چون مار بديد، دانست كه اين جفا از چيست و اين چه ساعت مباركى است كه به چشم مرد عاقل آمده است . مرا را ثنا گفت و خدمت كرد و شكر راند.
پس اى عزيز!بسا رنج و شكنجه كه تو را سود است نه زيان، تا مارى كه در درون تو است، بيرون جهد و بر تو زخم نزند.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
حکایت
@hkaitb
💥اثر ترک گناه و اخلاص
👤 استاد شوشتری :
🔸علامه سید ابوالحسن حافظیان می فرمودند:
🔻در یکی از شهرهای هند به قصد ملاقات عارفی از عارفان هندو رفته بودند.
پسرجوان میزبان همراه ایشان بوده ؛ وقتی به محل ملاقات آن مرتاض هندو رسیدند به محض وارد شدن در آنجا ، آن هندو دستی به بدن آن جوان زده بود و در واقع ایشان رابیهوش مانند مرده ای بر روی زمین انداخته بود.
🔹مرحوم حافظیان می فرمودند:
من عمدا اعتنایی نکردم پرسیدم:
🔻 شمابالاترین قدرتتان همین است؟ می توانید ایشان را بدون لمس زنده کنید؟
گفت : نه باید حتما لمس کنیم .
گفتم : ولی بنده بدون لمس کردن زنده اش می کنم ، همان جا رو به قبله نشستم و از خداوند متعال خواستم که زنده شود و ذکری راهم گفتم ، بلافاصله پسر زود بلند شد آمد و نزد ما نشست.
🔸آن هندو پرسید: شمافلان ریاضت را کشیده اید؟
من گفتم : نخیر ما ریاضت های شما را باطل میدانیم. شما با قدرت منفی شیطانی کار می کنید ولی قدرت ما رحمانیست و آن این است که ما معتقدیم که :
💥هرکس چهل شبانه روز گناه را ترک کند و واجبات را انجام دهد وتمام این کارها برای خدا باشد می تواند این کارها را انجام دهد.
📚مظهر وصف خدا ص۹۸
حکایت
@hkaitb
🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱
#داستان_آموزنده
🔆چه كسى براى حسينم گريه مى كند؟
هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم شهادت حسين عليه السلام و ساير مصيبت هاى او را به دختر خود، خبر داد؛ فاطمه عليهاالسلام سخت گريه نمود و عرض كرد:
- پدر جان ! اين گرفتارى چه زمانى رخ مى دهد؟
رسول خدا فرمود:
- زمانى كه من و تو و على در دنيا نباشيم .
آن گاه گريه فاطمه شديدتر شد. عرض كرد:
- چه كسى بر حسينم گريه مى كند، و به عزادارى او قيام مى نمايد؟
پيامبر فرمود:
- فاطمه ! زنان امتم بر زنان اهل بيتم ، و مردان بر مردان گريه مى كنند و در هر سال ، عزادارى او را تجديد مى كنند. روز قيامت كه فرا رسد، تو براى زنان شفاعت مى كنى و من براى مردان ، و هر كه بر گرفتارى حسين گريه كند، دست او را مى گيريم و داخل بهشت مى كنيم . فاطمه جان ! تمام ديده ها روز قيامت گريان است ، مگر چشمى كه بر مصيبت حسين گريه كند! آن چشم براى رسيدن به نعمت هاى بهشت خندان است !
📚بحار، ج 44، ص 292
حکایت
@hkaitb
13.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆داستان آموزنده ملانصرالدین در قبر
🎥حجت الاسلام عالی
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆رفيقان همسفر
پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله با گروهى به مسافرت رفته بودند، در بين سفر فرمود: گوسفندى را ذبح كرده از آن غذا تهيه كنند.
يكى از آنها گفت :
من ذبح كردن گوسفند را به عهده مى گيرم .
ديگرى گفت : پوست كندن آن را من انجام مى دهم .
سومى قطعه قطعه كردن او را پذيرفت .
و چهارمى پختن و آماده كردن آن را به عهده گرفت .
حضرت فرمود:
من هم هيزم جمع مى كنم .
عرض كردند: يا رسول الله ! اين كار را نيز ما انجام مى دهيم .
فرمود: مى دانم كه شما مى توانيد اين كار را انجام دهيد ولى خداوند از كسى كه با رفقاى خويش همسفر بوده و براى خود امتيازى قايل شود، راضى نيست . سپس حضرت برخاست و به جمع آورى هيزم پرداخت .(1) آرى اين است اخلاق كريمه .
حکایت
@hkaitb