eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام صبح امروز بر شما خوش و مبارک برایتان یک دنیاشادی یک دشت آرامش یک دریاخوشبختی یک کوه سلامتی یک اسمان آرزوی زیباو یک عمر با عزت از پروردگار خواستــــــــــــــــارم. 📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚جالبه حتما بخونید👇👇 ♦️ناصرالدین شاه قاجار در ماه مبارک رمضان نامه ای به مرجع تقلید آن زمان میرزای شیرازی به اين مضمون نوشت : من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخود آگاه دستور به قتل افراد بی گناه میدهم لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرماييد! آیت الله میرزای شیرازی در جواب ناصرالدین شاه نوشت: بسمه تعالی حکم خدا قابل تغییر نیست لکن حاکم قابل تغییر است اگر نمیتوانی به اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مؤمنین بیهوده ریخته نشود. اینم حکایت برخی مسئولین هستش یکی نیست بهشون بگه اگه نمیتونید مشکل مردم رو حل کنید جای خودتون رو به یکی دیگه بدید که چاره ساز باشه نه مشکل ساز. 📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
حریص ترین موجودات؛ مگس و قانع‌ترین‌شان عنکبوت هست. حال در جهان خلقت بنگر که چگونه حریص‌ترین موجودات خوراک قانع ترین و صبورترین‌ها میشود. ✍ #امام_علی_ع 📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
شیره را از حبه ی انگور سرقت می کنند شهد را از لانه ی زنبور سرقت می کنند دست مالیدم به خود، چیزی سر جایش نبود! سارقان بی پدر بدجور سرقت می کنند! احتیاجی نیست از دیوار و در بالا روند سارقان با "کنترل از دور" سرقت می کنند عده ای راحت میان مبل خود لم می دهند از طریق عده ای مزدور سرقت می کنند روز روشن، زنده ها را از میان کوچه ها مرده را هم نیمه شب از گور سرقت می کنند برق را از سیم ها و آب را از لوله ها دود را از حقه ی وافور سرقت می کنند می برندت سوی خلوت، می کنندت پشت و رو با زبان خوش نشد با زور سرقت می کنند! جای اینکه سکه ای در کاسه ی کوری نهند کاسه را هم از گدای کور سرقت می کنند نیست چون تفریح و شادی توی این شهر بزرگ عده ای تنها به این منظور سرقت می کنند! خواستم دنبال مأموری روم، دیدم ولی سارقان در پوشش مأمور سرقت می کنند... 📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم. تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم. آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم. او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم. من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم. خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم. وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی. خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید. بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم. یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند. به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت. بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی. گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش. گفتم: شاهد داری؟ گفت: نه گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟ گفت: زنم زود از خانه فرار کرد. گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند. گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟ گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته. آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم. گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم. و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم. 👈به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 نامه واقعی به خدا این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد. نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود. مضمون این نامه : بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا ! سلام علیکم ، اینجانب بنده ی شما هستم. از آن جا که شما در قران فرموده اید : "و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها" «هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.» من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین. در جای دیگر از قران فرموده اید : "ان الله لا یخلف المیعاد" مسلما خدا خلف وعده نمیکند. بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم : ۱ - همسری زیبا و متدین ۲ - خانه ای وسیع ۳ - یک خادم ۴ - یک کالسکه و سورچی ۵ - یک باغ ۶ - مقداری پول برای تجارت ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست. پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که(به قول پروین اعتصامی) "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست" ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود. این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید. یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin 🍃 🌺🍃
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 مرحوم ملا احمد نراقی گوید: در کنار فرات صیادان زیادی برای ماهیگیری می‌نشستند. نوجوانی با پای معلول، کنار فرات می‌آمد و مبلغی می‌گرفت و دست به هر تور ماهیگیری که می‌خواست می‌زد و تور او پر ماهی می‌شد. این نوجوان هر روز برای یک نفر این کار را می‌کرد و بیشتر انجام نمی‌داد. گمان کردم علم طلسم بلد است. روزی او را پیدا کردم،دیدم حتی سواد هم ندارد. علت را جویا شدم. گفت: من مادر پیری داشتم که برای درمان او مجبور بودم در همین مکان ماهیگیری کنم، روزی تمساحی پای مرا گرفت و قطع کرد. نزد مادر آمدم و گریه کردم. او دعا کرد و گفت: «خدایا پسر مرا بدون نیاز به وجودش روزی آسانی بده که او سلامتی خود را به خاطر من از دست داد.» بعد از مرگ مادرم وقتی من در فرات تور می‌اندازم، از بین همه صیادها ماهی‌ها وارد تور می‌شوند. و حتی وقتی که من تور در فرات نمی‌اندازم، کافی است دستم را به توری بزنم، همه ماهی‌های روزی من که به‌خاطر دعای مادر من است در آن تور جمع می‌شوند. 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🔮سخنرانی بهلول🔮 ✍ﺍﻫﺎﻟﯽ يک ﺭﻭﺳﺘﺎ از بهلول براي سخنراني ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. بهلول قبول مي کند اما در ازاي آن صد سکه از آنها طلب مي کند. مردم کنجکاو سکه ها را تهيه کرده و در ميدان جمع مي شوند تا ببينند بهلول چه مطلب باارزشي دارد؟ در رﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ بهلول ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣردم مي ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ و ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ. ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟ بهلول ﻟﺒﺨﻨﺪي ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: 💥ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ. ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻬﺎﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨد 📚 مجموعه شهرحکایات  📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin ‌‌➖➖➖➖➖➖
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 در نزدیکی ده ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا نصرالدین قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند! ملا گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!! 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 روزی ملانصرالدین بالای شاخه درختی نشسته به بریدن آن مشغول بود شخصی فریاد زد احمق چه می کنی الان شاخه شکسته به زمین می افتی اتفاقاً در این موقع شاخه بشکست و ملانصرالدین به شدت بر زمین افتاد ولی او بدون اینکه اعتنایی به کوفتگی بدن خود کند، برخاست و یقه آن مرد را گرفت و گفت پیداست تو از عالم غیب خبر داری باید بگویی من کی می میرم .آن مرد که میخواست گریبانش را از دست او نجات دهد دروغی بافت و در جواب گفت هر وقت خرت بگوزد مقدمه فوت توست و همینکه دو دفعه بگوزد خواهی مرد. اتفاقا چند روز بعد از این واقعه برای آوردن هیزم با الاغ خود به کوه رفت در بین راه الاغش ضرطه خارج کرد ملا با خود خیال کرد که مرگ من نزدیک شده است پس از رفتن چند قدم الاغ بار دیگر پی هم دو ضرطه خارج کردملا از الاغ پایین آمد و فکر کرد که لابد من مرده ام پس روی زمین دراز کشید روستایی ها که این حالت را مشاهده کردند بر سرش آمدنددیدند که تکان نمی خورد تصور کردند مرده است در حال از ده خود تابوتی آورده او را در تابوت گذاشته برای دفن به گورستان بردند در اثنای راه به رودخانه رسیدند و برای عبور از آن با یکدیگر بحث می کردند و هر یک راهی را بهتر می دانستند ملانصرالدین از میان تابوت برخاسته نشست و راه را نشان داده گفت وقتی که من زنده بودم از این راه می رفتم 📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ملانصرالدین یک روز نزد دلاکی رفت که سرش را بتراشد. دلاک در اثناء تراشیدن سر ملا مرتبا سر را زخم نموده و روی آن پنبه می گذاشت. ملا که ناراحت شده بود، گفت: بس است، نصف سرم را پنبه کاشتی، نصف دیگر را خودم می خواهم پشم بکارم!!!😂 📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک تمدن وقتی در سراشیبی سقوط می‌افتد که بجای رسیدگی به امور زندگان ، بطور افراطی سعی در زنده نگه داشتن مردگانش کند 📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 یک روز ملانصرالدین روی گلدسته مسجد مناجات می خواند. پایین گلدسته یک نفر دستش را رو به آسمان کرد و پرسید: خدایا، هزار سال در نظر تو چه قدر است؟ ملا از آن بالا گفت: هزار سال در نظر من یک ثانیه است! آن مرد باز پرسید: دو هزار دینار در نظر تو چه قدر است؟ ملا گفت: دو هزار دینار در نظر من در حکم یک دینار است! آن مرد التماس کرد: پس حالا که این طور است، یک دینار به من بده. ملا گفت: یک ثانیه صبر کن! 📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🌸 سه حکمت از حضرت علی (ع) : 🌹 دنیا دو روز است....یک روز با تو و روز دیگر علیه تو .... روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست ناامید مشو... زیرا هر دو پایان پذیرند! 🌹 بگذارید و بگذرید ... ببینید و دل نبندید ... چشم بیاندازید و دل نبازید... که دیر یا زود ... باید گذاشت و گذشت! 🌹 اشکها خشک نمیشوند مگر بر اثر قساوت قلبها و قلبها سخت و قسی نمیگردند مگر به سبب زیادی گناهان ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺷﺐ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺴﭙﺎﺭ؛ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﺨﻮﺍﺏ، ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ، ﻣﺤﺒﺖ ﻫﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻧﺪ؛ ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﮐﻠﯿﺪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ. 📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دراین صبح زیبا هرچه آسایش روح هرچه آرامش دل هرچه تقدیر بلند هرچه لبخند قشنگ هرچه از لطف خداست همه تقدیم شما امروزتون پراز معجزه خدا سلام،صبحتون بخیــــر 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
💫بعد از نماز شیخی توی بلندگو میگه: میخوام کسی رو بهتون معرفی کنم که قبلا دزد بوده! مشروب و مواد مخدر مصرف میکرده و هرکثافتکاری میکرده ... ولی خدا الان اونو هدایت کرده و همه چی رو گذاشته کنار!! بعد گفت :بیا فلانی میکروفن رو بگیرو خودت تعریف کن که چه جوری توبه کردی!!! طرف اومد گفت: من یه عمر دزدی میکردم، معصیت میکردم، خدا آبروم رو نبرد، اما از وقتی توبه کردم این مرتیکه واسم آبرو نذاشته ...!! 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
💧بەکانال سخنان ناب بـپیـوندید👇    @kamyabhaaa✍ بی نهایت زیباست! پیشنهاد شدید خوندن رفته بودم میوه فروشى ... آقای مُسنی که از دستهای پینه بسته‌اش به نظر می‌آمد کارگر است یک کیسه پر از زردآلوی درشت و مرغوب روی ترازو گذاشته بود! فروشنده گفت: 27500 تومن پیرمرد که به نظر میرسید شوکه شده پرسید: مگه چند کیلو هست؟!!؟ فروشنده گفت: یه کم از دو کیلو بیشتر، پیرمرد با دهانی که از تعجب باز مانده بود ، گفت: مگه کیلو چنده؟!؟ و فروشنده گفت : 12500 تومن!! بیچاره پیرمرد با خجالت گفت: من فکر کردم کیلویی 1250 تومن هست! نه آقا، ببخشید، نمیخوام... و کیسه رو همانجا گذاشت و رفت . فروشنده با پوزخند به شاگردش گفت : بیا این زردآلوی 1250 تومنی رو بریز سر جاش! و شلیک قهقهه ی هر دو به آسمان رفت! برگشت و با قیافه ای حق به جانب به من گفت: عجب دیوونه هایی پیدا میشن ... جواب دادم: به گمانم دیوونه نبود احتمالا سالهاست میوه ی نوبرانه‌ی تابستون نخریده و نمیدونه قیمت این میوه‌ها حدودا چقدره... شاید هم فکر کرده شما حراج کردید و اون خیلی خوش شانس بوده که میتونه یک بار از این میوه ها برای خانواده‌ش ببره.... چیزهایی که لازم داشتم خریدم و از میوه فروشی بیرون اومدم ... دلم به درد اومده بود افکار مختلفی ناگهان به ذهنم هجوم آوردند و من مانده بودم به کدام یکی فکر کنم. به یاد هرم "آبراهام مازلو" افتادم که چطور عزت و کرامت انسان ها در گرو نیازهای اولیه و مادی آن ها قرار دارد. از هر کس میپرسی چرا روزه میگیری همان جواب نخ نمای همیشگی را میدهد ، برای همدردی با ضعفا و گرسنگان ! کدام مستمند ، کدام کودک خیابانی ، کدام زن بی پناه صبح بیدار میشود ، پای سفره‌ای هفتاد رنگ مینشیند و تا خرخره میخورد و بعد تا غروب در خنکای کولر میخوابد و هنگام افطار باز بساط غذای رنگارنگ پهن میکند؟؟؟ گرسنگی کشیدن من و تو کدام گرسنه را سیر میکند؟!! دروغ نگفتن و فرو نبردن دود، گرد و خاک غلیظ به حلق ، کدام بچه یتیم را لباس می‌پوشاند؟؟ كاش امسال ماه رمضان مردم كشورم به جاى مومن تر شدن "مهربان تر" شوند ، و بيشتر به نيازمندان کمک كنند ، كاش مردم كشورم بدانند ، دستانی که کمک میکنند پاک ترند از لبهایی که دعا میکنند 👌🏻 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم بچه ای با مادرش همسفر ما بود و بسیار شلوغ میکرد خواستم او را آرام کنم، به او گفتم اگر آرام باشد، برای او شکلات خواهم خرید.. آن بچه قبول کرد و آرام شد ... قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی !!! با کمال تعجب بازداشت شدم !! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی ... آنها با نظر عجیبی به من مینگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه !!! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد !!! آنها_گدای_یک_بسته_شکلات_نبودند ... آنها نگران بدآموزي بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند !!! نقل از کتاب: چرا عقب مانده ایم ؟ نوشته دکتر "علی محمد ایزدی" 📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
. برای کسی که میفهمد هیچ توضیحی لازم نیست و برای کسی که نمیفهمد هر توضیحی اضافه است... آنان که میفهمند عذاب میکشند و آنان که نمیفهمند عذاب میدهند..! مهم نیست که چه مدرکی دارید مهم این است که چه درکی دارید، مغز کوچک و دهان بزرگ میل ترکیبی بالایی دارند، کلماتی که از دهان شما بیرون می آید ویترین فروشگاه شعور شماست...! پس وای بر جـماعتـی که لب را بی تامل وا کنند چرا که کم داشتن و زیاد گفتن مثل نداشتن و زیاد خرج کردن است.! پس نگذارید زبان شما از افکارتان جلو بزند... 📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
💫از جوانی پرسیدند بدترین دردها چیست؟ گفت : درد دندان، و داشتن همسر بد. پیری این مطلب را شنید و گفت: دندان را میتوان کشید و همسر را میتوان طلاق داد؛ 🔹بدترین دردها درد چشم و داشتن فرزند بد است! نه چشم را میتوان جدا کرد و نه نسبت فرزند را میتوان منکر شد... 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
💫ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﻣﺎﺳﺎﮊ ﻓﯿﻠﯿﭙﯿﻨﯽ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷه 😃😃 ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﻣﯿﻮﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﺑﺬﺍﺭﻩ ﺩﻫﻦ ﺁﻗﺎﺷﻮﻥ ﺑﮕﻪ : ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻪ ﺑﻪ ﺗﻨﺘﻮن ﺳﺎﯾﻪ ﺑﺎﻻ ﺳﺮﻡ😃😃 . ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﺻﺪﺍ ﺧﺮﻭ ﭘﻒ ﺁﻗﺎﺷﻮﻧﻮ ﺷﻨﯿﺪ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﻭ ﺑﮕﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺳﺎﯾﻪ ﺁﻗﺎﻣﻮﻥ ﺑﺎﻻ ﺳﺮﻣﻮﻧﻪ😌😌 . ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭ ﺭﮐﻌﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﮑﺮ ﻭﺍﺳﻪ ﺳﺎﯾﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺧﻮﻧﻪ😊😊😊😊 . ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﺗﻮﻟﺪﺵ ﺳﯽ ﺍﻡ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﯾﺒﺎﺭ ﻭﺍﺳﺶ ﺗﻮﻟﺪ ﺑﮕﯿﺮﯼ😃😃 . زن باس جوراب آقاشو به موهاش ببنده تا همیشه بوی آقاش همراش باشه😃😃 . ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﭼﺎﺩﺭ ﮔﻞ ﮔﻠﯽ ﺑﺒﻨﺪﻩ ﺩﻭﺭ ﮐﻤﺮﺵ ﮐﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺟﺎﺭﻭﺩﺳﺘﯽ ﺟﺎﺭﻭ ﺑﺰﻧﻪ . ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﺷﻮﻫﺮﺷﻮ ﺁﻗﺎﻣﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﺑﺰﻧﻪ ﻧﻪ ﺟﻮﺟﻮ ﻭ ﻣﻮﺟﻮ ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﻮﺳﮏ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺑﭙﺮﻩ ﺗﻮ ﺑﻐﻞ ﺁﻗﺎﺷﻮﻥ ﻭ ﻫﯽ ﻣﺎﭼﺶ ﮐﻨﻪ ﺁﻗﺎﺷﻮﻧﻢ ﺑﮕﻪ ﻧﺘﺮﺱ ﺿﯿﻔﻪ . ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﻣﺎﻫﯽ ﯾﻪ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﺒﺎﻓﻪ😄 . ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﺗﺮﺷﯽ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ ﺭﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻪ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﭘنير. نون هم بپزه 😜😜 . واما مرد😎 و مرد باس همچین زنی رو تو خواب ببینه 😂 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 دو شکارچی دسته‌ای مرغابی وحشی در حال پرواز را دیدند. یکی از آنان تیری در تفنگ خود گذاشت و گفت: «اگر یک مرغابی بزنم، غذای خوبی می‌پزم و با هم می‌خوریم.» شکارچی دیگر پرسید: «نکند از من انتظار داری مرغابی وحشی پخته بخورم؟ مرغابی وحشی باید روی آتش سرخ شود، در غیر این صورت لذیذ نخواهد شد!» دو شکارچی مدتی با هم جر و بحث کردند که بهتر است مرغابی را بپزند یا کباب کنند. سرانجام به توافق رسیدند که نیمی از آن را بپزند و نیم دیگر مرغابی را کباب کنند. اما در این بین مرغابیان وحشی منتظر پایان مشاجره آن دو نشدند و به پرواز خود ادامه داده بودند. 📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
هدایت شده از از
در زمان های قدیم یک از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمی‌رود❗️ هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به لگنش بزند‼️ هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به او بزند به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود😱😱 تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم❤️🌹 پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟⁉️ ادامه داستان در لینک زیر 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ❤️👉