📚#حکایت_ملانصرالدین
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭستاﯾﺸﺎﻥ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ .
ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻬﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ .
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ : ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼ
ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ گنگ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﻣﺮﺍﻣﻴﺴﺖ ! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺳﻜﻪ ﻫﺎ ﻧﻴﺎﺯﻱ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﻛﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻧﺪ !!
ﻭ ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ .ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺑﻬﺎﻳﻲ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻳﺪ ﺩﻭﻡ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺟﻴﺒﻢ ﭘﻮﻝ ﺑﻮﺩ !
🔻ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ :
ﻓﻘﺮ ﺁﺗﺸﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺑﯿﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪ .
ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺪﯾﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ .
ﻭ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ
ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺶ .
ﻭ "" ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺶ..
✓
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴𝑮𝒐𝒐𝒅 𝑵𝒊𝒈𝒉𝒕
کسانی که
در تاریک ترین شب هایتان
شما را تنها نمیگذارند
همان افرادی هستند که
سزاوار همنشینی در روشن ترین
روزهایتان هستند.
🌹شبتان در پناه خدا🌹
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔
📚 #کفگیربهتهدیگخورده
برای پختن پلو به مقدار زياد از قابلمه های بزرگی به نام ديگ استفاده می كنند. و از قاشق های بزرگی بنام كفگير برای هم زدن و كشيدن پلو استفاده می شود .
در زمانهای قديم كه مردم نذر می كردند و غذا مي پختن ، مردم براي گرفتن غذای نذری صف می كشيدند . از آنجا كه جنس كفگيرها فلزی بود وقتی به ديگ می خورد صدا می داد .
هنگامی كه غذا در حال تمام شدند بود و پلو به انتها ميرسيد اين كفگير در اثر برخورد به ديگ صدا می داد و آشپزها وقتی كه غذا تمام ميشد كفگير را ته ديگ می چرخاندند و با اينكار به بقيه كسانی كه در صف بودند خبر ميدادند كه غذا تمام شده است .
كم كم اين كار بصورت ضرب المثل در آمد و وقتی كسی از آنها سوال مي كرد كه غذا چی شد . می گفتند از بدشانسی وقتی به ما رسيد كفگير به ته ديگ خورد (يعنی غذا تمام شد ) .
امروزه از اين ضرب المثل موقعی استفاده مي شود كه مي خواهند به فردی بگويند دير رسيده و ديگر مثل قبل توانایی يا ثروت قبلی را ندارد و قادر به كمک كردن به او نيستند .
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_اذان_گفتن_بی_موقع
آورده اند که در زمان عضدالدوله دیلمی، پینه دوزی بود که دختری زیبا داشت. سرهنگی عاشق دختر شد. پدرِ او را احضار نمود و به او تکلیف نمود تا دخترش را به عقد او درآورد. پینه دوز جواب داد تو سرهنگ و امیر لشکری و من مردی فقیر و پینه دوزی بیش نیستم. این وصلت جور نمی آید و من باید دخترم را به شخصی دهم که همردیف خودم باشد. سرهنگ هر چه اصرار نمود پینه دوز زیر بار نرفت. به ناچار سرهنگ گماشتگان خور را فرستاد تا آن دختر را از خانه پدرش به جبر و زور درآورده تسلیم او نمودند.
پینه دوز بیچاره به هر کجا که شکایت نمود به عرض او رسیدگی نشد. لاعلاج عریضه به عضدالدوله نوشت. عریضه را به شاه ندادند و جوابی به او نرسید. به ناچار روزی به نزدیک دارالاماره آمد و با صدای بلند بنا کرد به اذان گفتن! شاه از صدای اذان بی موقع از قراولان سوال نمود. گفتند: پیرمردی است که دادخواهی دارد و چون او را راه نداده اند به اذان گفتن مشغول شده. عضدالدوله دستور داد تا او را به حضور او بیاورند و چون به نزد شاه رسید عرض حال خود را به سمع او رساند. عضدالدوله امر به احضار او داد و چون سرهنگ آمد پرسید: آیا این پیرمرد راست می گوید؟ تو دختر او را به زور ربوده ای؟
سرهنگ سر به زیر انداخت و جوابی نداد. عضدالدوله مجددا سوال نمود. سرهنگ به گناه خود اعتراف و اضافه نمود که دختر پینه دوز خود را کشته. شاه از این قضیه بسیار متاثر و با آنکه سرهنگ را زیاد دوست می داشت، امر نمود تا او را دو نیمه نموده و در چهارسوق شهر آویزان نمودند تا عبرت دیگران شده و ناموس مردم را بازیچه نگیرند و بعد حکم نمود تا هر کس دادخواهی دارد و به حضور نتواند رسید، به نزدیک قصر آمده و اذان بگوید.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
در روستایی٬ قوچعلی با 11 پسرش زندگی میکرد🎅
پسران قوچعلی قوی و نیرومند بودند👳👳♀️👮........👲🎅 💪💪💪
اهالی روستا هروقت کاری، گرفتاری، مشکلی داشتند میگفتند "قوچعلی و پسراشو خبر کنید".
اونا هم میومدن و کمک می کردن
👬🏃🏃👬
ولی موقع جشن و مهمونی که
میشد
💃💃💃💃
میگفتن "قوچعلی رو خبر نکنید هم تعدادشون زیاد هست
👨👨👦👦👨👨👦👦👨👨👦👦👨👨👦👦👨👨👦
و هم بچه هاش زياد ميخورن"
😝😝😺🙀😛😛
حالا ما ایرانیا شديم همون خانواده قوچعلی😂😂
موقع انتخابات و راهپیمایی و...
میشیم مردم فرهیخته ولی
موقع تقسیم پول و اختلاس و شغل و وام و ....
میشیم قوچعلی و پسراش😜
سلام چطوری قوچعلی😂✋️
اگر موافقی بفرست برا قوچعلی های دیگه
😂😂😂😂😂😂😂
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
“طعم هدیه”
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.
این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#داستان_کوتاه_تصویری
📕حکایت سلطان محمود و دو گدا
👌کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟!
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_واقعی_آموزنده
⚡️دختر18ساله ام هرشب ساعت 3 به کجا می رود⁉️⚠️
چند شبی بود که متوجه سرو صداهای عجیبی از اتاق دخترم الھام می شدم اما اهمیت نمیدادم،یک شب ساعت حدودا ۳نصف شب رفتم اتاق الھام که درکمال تعجب دیدم نیست، برگشتم و با ترس همسرم سکینہ را بیدار کردم و با عجله به اتاق دخترمون رفتیم اما درکمال ناباوری دیدم الھام خوابیده! بدجور فکرم مشغول شده بود و بقیه فکر میکردن خیالاتی شدم سه شب بعد دوباره همون صداها به گوشم رسید و این بار بیشتر دقت کردم،دوباره به اتاق الھام رفتم و دیدم دخترم نیست،با ترس و عجله برگشتم اما به محض برگشتن با صحنه ای رو به رو شدم که تمام وجودم یخ زد،درکمال تعجب دیدم دخترم😱
پودر سفیدی را روی کاغذ ریخته بود و با بینی خود استشمام میکرد. خدای این دیگہ چیہ!؟؟؟؟؟!!!!
الھام وقتی متوجه من شد شروع به گریه کرد و تکرار میکرد اشتباه کرده دیگه اینکارو نمیکنه. با سرو صدای به وجود اومده همسرم سکینہ از خواب بیدار شد رنگش شده بود گچ دیوار سعی کردم آرومش کنم ماجرا رو از زبون الھام بشنوم که این فعل خاصو چطوری یاد گرفتہ دیگہ کار از کار گذشتہ بود دخترہ یکی یه دونہ ما معتاد تشریف داشتند اما ول کنش نبودم تا بالاخرہ فھمیدم
از طریق کلاس کنکورش با دختری آشنا شده بود که این مواد را بهش پیشنهاد داده تا بتونه بهتر درس بخونه ولی بعداً بهش عادت کرده بود.آخه مگر میشہ😢بالاخرہ بردمش دکتر چند ماھی با مادرش کمپ بود اخہ جرات نداشتم.تنھایی بفرستم ممبعد تصمیم گرفتم گوشیو و امکانات رفایش کلا قطع بشہ تا آدم بشه الان الھام ازدواج کردہ دو دختر دارہ و مدرس دانشگاست
خدایا ممنونم بخاطر ھر آنچه به من دادی از خانواده های عزیز درخواست دارم که حواسشون به وجووناشون باشه باسرک کشیدن بہ زندگی جوانھا چیزی از شخصیت اونھا کم نمیشہ
خداوندا جوانھای مارا سالم به سرانجام مقصود برسون
🌺 امین الحمدللہ رب العالمین
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #حکایت_ملانصرالدین_و_عیالش
ملا زن گرفت. زنش پس از سه ماه زایید. ملا گفت: زنها معمولا" 9 ماهه می زایند؛ تو چرا سه ماهه زاییدی؟! زن گفت:تو حسابت خراب است؛ مگر سه ماه نیست که مرا گرفته ای؟! ملا گفت: چرا. زن گفت: سه ماه هم هست که من زن تو شده ام؛ این میشود شش ماه؛ سه ماه هم بچه در شکم من بوده؛ این میشود نُه ماه... ملا گفت: عجبببببب!!! اصلا" نمیدانستم...😄
✓
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد. بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد. ملا نمی دانست الاغ بالا می رود ولی پایین نمی آید. پس از مدتی تلاش ملا خسته شد وپایین آمد ولی الاغ روی پشت بام بشدت جفتک می انداخت و بالا و پایین می پرید. تا اینکه سقف فروریخت و الاغ جان باخت. ملا که به فکر فرو رفته بود، باخود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک می نماید.
🙄چه حکایت آشنایی🤔
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_آموزنده_از_بهلول_دانا
به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ.
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟
ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ.
تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﻻ خدا
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin