#متن_خاص
ای کاش کودک بودم ...
دلم به شانه هایِ بابا
و آغوشِ مادر گرم بود ...
غمِ بزرگم ، اسباب بازیِ محبوبم بود ،
که در چاهِ فاضلاب افتاد ...
و داغِ بی پایانم ؛
ماهیِ مرده ای بود ، که توی باغچه به خاکش سپردم ...
کاش کودک بودم ... و از فریب و بدی ها سر در نمی آوردم ،
درست شبیهِ زمانی که بزرگترها به هوایِ آمپول و دکتر ، مرا با خودشان به مهمانی و خرید نمی بردند ...
من هیچ نمی فهمیدم ...
و گاهی نفهمیدن ، بزرگترین نعمت است ...
کاش دوباره کودک می شدم !
در روزگاری ؛
که شانه های مردانه هم زیرِ بارِ اندوه ، کم می آورد ...
خسته ام ...
خیلی خسته ...
مرا به کودکی ام برگردانید ...
حکایت
@hkaitb
#دیالوگ_های_ماندگار
ما در هر گوشه خیابان
و هر خونهای گناهی کشنده میبینیم.
فقط تحملش میکنیم چون عادی شده...
🎥 Se7en
حکایت
@hkaitb
#داستانک
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟
تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!
سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.
درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی میبازه. تو بازی عشق اگه به بردن فکر کنی باختی!!! اگه بزنی رو دستش، اگه دستت رو بکشی باختی!!! تو بازی عشق باید صبور بود.باید گذشت کرد.
#حسین_حائریان
حکایت
@hkaitb
#شعر
گفتم: سلام!
آمدهام تا دوباره بنویسمت
و هیزم کلمه ریختم آنجا
گفتم: میخواهم بدانم نون نامت
چه گونه بر تنور حس امروزم میچسبد
و امروز نبضم
چه انفجاری خواهد داشت
وقتی بگویم دوستت دارم...
میخواهم دوباره بچینمت
ای میوهٔ رسیدهٔ کامل
ای اتفاق هر نفس افتادنی
ای گوشت شیرین خالص تابستان
میخواهم دوباره بخوانمت
تا دوباره خواندنت را
پرندگان مهاجر ترانهٔ اشتیاق وطن کنند
و آسمان غروب پاییزی
یکسره کهکشانی از ترانه و پرواز شود
گفتم: سلام
آمدهام تا دوباره بخوانم
شاید سطری شگفت
ناخوانده ماند، گلاویز حافظهام شود
و بخواهد بداند که
خوانده بودهامش از این یا نه
و یا نوشته بودهامش اصلا؟
یا از پرندهای شنیده بودهامش.
سلام..! سلام..!
آمدهام تا دوباره حفظت کنم
بخوانمت،
شب
روز
بیداری
رویا
ای درس سخت ناآموختنیِ زیبا....
#منوچهر_آتشی
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
.
بیماری روانی متولدین هرماه 🔞
فروردین💜 اردیبهشت خرداد🍻
تیر🩸 مرداد 💎 شهریور🫦
مهر 🌝 آبان💧 آذر 🪻
دی 🔥 بهمن 💋 اسفند🚑
بزن رو ماه تولدت 😈 😳👆🏼
https://eitaa.com/joinchat/3930652672C5ae33b81b9
✨باورمنمیشهمحشرهههه🙂
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
188.9K
آلبوم بهترین مداحی های محرم 😍😍👌
🏴زنگخور محرم 1403 رسید
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
مداحی های شور درجه 1👇
https://eitaa.com/joinchat/2057830453C28b41fe66a
رایگان و با کیفیت دانلود کنید
#ضربالمثل
«چپ اندر قیچی »
برش کاری یکی از اصول اولیه یک خیاط خوب است ، اگر پارچه خوب بریده شده باشد، دوختن آن آسان است برای همین کسی که با قیچی خوب کار میکند ،تمیز و صاف پارچه را برش میدهد کار را برای خیاطی آسان میکند اما امان از کسی که وقت برش پارچه مهارت لازم یا دقت کافی را نداشته باشد، کج میبرد و پارچه را حرام میکند
اصطلاح چپ اندر قیچی برای هر چیز کج و معوج و هر چیز بی نظم و ترتیب به کار میرود.
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از پارازیت
•.🍃🌸
|صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی |
هر صبح به #عـشقِ
مهدی نفس میکشیم :)
وَ مـا هَــرچِـه داریـم
اَزْ تُـو داریم...🍃
#السلامعلیکیااباصالحمهدی
.
#دیالوگ_های_ماندگار
اسیرها دو دسته اند: اونهایی که توصیه میکنند برای بقا باید مطیع بود...
و اونهایی که اعتقاد دارند، زندگی در بردگی، اصولا زندگی نیست!
🎥 12Years a Slave
حکایت
@hkaitb
#داستانک
اعتماد بیجا
رئیس شرکت خوشمشرب بود. با همه گرم میگرفت. مرد و زن برایش هیچ فرقی نداشت. همه را به یک چشم میدید. در روابطش زیادی بیپروا بود. تا حدودی بیفکر هم بود. به عواقب کارهایش فکر نمیکرد. مهربان هم بود. این مهربانی تا آنجا بود که به هر بیسر و پایی بها میداد. روزی که دست آن پسرک تخس را گرفت و آورد به شرکت و خواست که کار یادش بدهم، به او گفتم که محال است. قبول نکرد. اصرار کرد. نمیتوانستم درخواستش را نپذیرم. انگار قیم پسرک باشد. مدام حواسش پی آن پسرک بود. من چشمهای پسرک را دوست نداشتم. زردی درون سفیدی چشمهایش، آزارنده بود. لبخندَش بیشتر به پوزخند شبیه بود. رگ خواب رئیس را بلد شده بود. از مهربانیاش سوء استفاده میکرد. چند بار بابت او به رئیس تذکر دادم، ولی هیچ به خرجش نمیرفت. بالاخره شد آن چیزی که نباید میشد. کاری که پسرک کرد تلنگری شد برایش. آن پسرک نحس از اعتمادش سوء استفاده کرد و پولهای گاو صندوق را دزدید. باز جای شُکرش باقی بود که من به رئیس اعتمادی نداشتم و هیچ وقت مدارک و دلارها را داخل شرکت نگه نمیداشتم و همه را به صندوق بانک سپرده بودم.
حکایت
@hkaitb