أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
آگاه باش که با یاد خدا
دلها آرامش میگیرد♥️...
#چادࢪۍ
❥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیاتوننزاشتپایحسینبمونید؟💔😔
#امام_حسینم
❥︎
بگـردیدیـهرفیـقخـداییپیـداکنـید
کهوسـطِمیـدونمیـنِگنـاهدستتـونروبگـیره!
+حـــاجحسیـنیکتـا
نهمثـلشهــــداپـاکهستـند
نـهمثـلمـردمآلـــــوده!
اسمشـانشـدبسیـجــی!
اگرذهنرابتوانیمکنترلکنیم،
رفتارمونراهممیتوانیمکنترلکنیم
مواظبفکرهامونباشیم...!
#استادپناهیان
#ڪلامنـاب...
ٺواگہموقعگناھڪردن . .
یادِهمینیہجملہبیوفتےمطمئنباش
اونگنـاھزهرتمیشــہ!
هࢪگناھ. .
یہسیلیبہصورٺامام زمان(عج)!
#تلنگر
چہمےشودشبجمعہیڪےزڪربوبلـٰا
حوالـہاۍبفرستد،مراصدابڪند...💔!''
السلـٰامعلیڪیـٰاابـٰاعبداللّٰھ✋🏻!''
#چۍمیشھحتۍبہاشتباھمنوببرۍ'!
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
˹➜¦ @hobalhsinyajmaoona
اگه احساس کردی دلت تبدیل به خرابه شده
برای حسین گریه کن...
#امام_حسین_جانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طُ رو دوست دارم حســیـنღ :))))
قربـانغریبۍاتشـۅَممـَھدۍجـٰان
اۍڪاشڪِہصـاحِبالزمـٰانزِینـبداشتシ!''
#السلامعلیڪیابقیةاللھ'!♥️
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
˹➜¦@hobalhsinyajmaoona
سلام امام زمانم❣
سلام حضرتدلبر🕊
🔸ای وصالت آرزوی عاشقان💚
وی خیالت پیش روی عاشقان...✨
چشم دیدار ندارم شده ام کورِ گناه🥀
رو که رو نیست ولی تشنه دیدار توأم❣
آرزو بر منِ آلوده روا نیست، ولی ...💫
کاش یک روز ببینم که ز انصار توأم 💖
#امام_زمان 🌷
#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک🌷
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج🌷
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمان🌷
🌷🌻🌷🌻🌷🌻🇮🇷
azize-zahra.mp3
3.92M
🎤#پیشنهاد_دانلود 🎤
♥️#بسیار_زیبا♥️
😍#مجتبی_رمضانی😍
😍♥️
شعر : عزیز زهرا بقیه الله ...
#استودیویی
🌹❤️😍
#بسیار_زیبا
#استودیویی
#امام_زمان
enc_16631862047876019976524.mp3
2.31M
دنیا توی مشت تو
قایم میشم پشت تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_چهارم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون .
گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم .
رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه ها یه سری زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم
دوباره برگشتیم سپاه تا به کارای عقب موندم برسم .
__
تقریبا ساعت ۵ عصر بود .
حرکت کردم سمت ماشینو روندم تا خونه.
به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود .
بعد سلام و احوال پرسی با بابا و ریحانه
دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم ...
مشغول صحبت بودیم که صدای آیفون اومد
بابا اومد تو اتاق و
+نمیخای درو باز کنی ؟
دل بِکَن دیگه
با حرف بابا خندیدمو
_ای به چشم .
به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود .
با خنده گفتم
_عه صدای قلبت از ۲۰ متریم شنیده میشه. چرا استرس دارییی دخترم !!!
اینو گفتمو رفتم سمت در .
با بابا رفتیم استقبالشون
راهنمایی کردیمکه ماشینشونو پارک کنن. پدر روح الله خیلی گرم و صمیمی باهامون احوال پرسی کرد
مادرشم با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد
بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن
بعد احوال پرسی با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده شه
تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتی نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایی کنه
روح الله با دسته گل رفت سمت بابا .به وضوح استرس و تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتی که نگاه نافذ و دقیق پدرم و رو خودش دید...
بابا با همون ابهت و مهربونی که انگاری ذاتی خدا ذاتی تو وجودش گذاشته بود
سمتش رفت و بهش دست داد وخوش آمد گفت
به من که رسیده بود استرسش کمتر شد
یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویی احوال پرسی کرد
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_چهارم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
انگار منو به چشمِ یه حامی میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمی بود
بابا رفت و ماهم پشت سرش رفتیم تو.
ریحانه کنار در هال ایستاده بود
یه نگاه به صورتش انداختم . روسری ای که براش خریده بودم و با مدل قشنگی بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلی خانوم شده بود.
سرخی صورتشم ک از استرس و خجالتش نشات میگرفت بامزه ترش کرده بود
ولی انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره .
منو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه
و ریحانه چقدر زود ب اینهمه درک و شعور رسیده بود ...
شاید اگه این فهم و شعور و تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیزاشتم روح الله حتی اسمشم بیاره...
بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه !!! مثل محافظای گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم
خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیای زیادش بود ک به ریحانه نگاهم ننداخت
سر ب زیر سلام کرد و دسته گل و گرفت سمتش
ریحانه هم جوابش و داد و دسته گل و ازش گرفت
دستم و گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال
پدرم و آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن
منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحت و باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته
مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهی کردم و رفتم آشپزخونه
+ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایی بریز بیا بشین پیشش
_چشم
از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای آیفون هم همون زمان بلند شد
فهمیدم داداش علی و زن داداش اومدن دکمه ی آیفونو زدم و خودم هم رفتم پایین .
بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چن وقت دیگه قرار بود عمو شم...
با دیدن علی دست دراز کردمو
_بح بح سلام داداش عزیزمم
+سلام بر آقا محمد خوشتیپ
اومدن مهمونا؟
_آره یه ربعی میشه
+آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم
داداش رفت داخل
با زنداداش سلام واحوال پرسی کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم
همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال پرسی بودن داداش علی هم کلی عذر خواهی کرد
دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اوناهم چایی بریزه
زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن ب صحبت
نشستم سر جام و به حرفای علی و روح الله گوش میدادم گاهی وقتا هم من چیزی میگفتم
زن داداشم چن دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد
خلاصه همه مشغول بودیم ک با اومدن ریحانه توجمعمون ٬توجهمون بهش جلب شد
سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره....