eitaa logo
🚩❤حب‌الحسین‌یجمعنا❤🚩
3.1هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5.2هزار ویدیو
28 فایل
«‏و أنَا أبحَثُ عنِّي؛ وَجَدْتُكَ یٰا حُسین..!» و هنگامی که در پیِ خودم بودم تــو را یافتم، یا حسین جان روحی فداک؛))♥️ ️ کانال با مدیریت امام حسین علیه السلام هست (۱۶۴٠)شماره حرم ارباب کپی؟ حلالـهـ رفیق:) https://eitaa.com/hoobalhoseyn کانال شرایطمون
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🔹دانشجویی به حاج آقا گفت: حاج آقا من هر چی تو یخچالِ خوابگاه می‌گذارم، بسیجی‌های مومن و نماز خوان می‌خورند. من چکار کنم؟ حاج آقا : فامیلت را پشت ظرف بنویس، چون مومن و متدین هستند دیگه نمی‌خورند. دانشجو گفت: اتفاقا پشت تمام ظرف‌ها فامیل خودم را می‌نویسم ولی باز هم وقتی سراغشان میروم می‌بینم ظرف‌ها خالی شده‌اند. حاج آقا گفت: فامیلی شما چی هست؟ دانشجو گفت: صلواتی 😂😂😂😂😂😂 طنزجبهه😂
✨ خواستگاری در جبهه در فضای جبهه همرزمان برای بالا بردن روحیه همدیگر شوخی‌ها و برنامه‌های خاصی داشتند.😍 رزمندگانی که دارای فرزند، کوچک دختر 🙋‍♀️و پسر🙋‍♂ بودند، در گروه‌های مختلف تقسیم می‌شدند. گروهی که فرزند پسر داشت برای خواستگاری، گروه دیگری که فرزند دختر داشت به چادر دیگری می‌رفتند، 🐾😄 در این مراسم هم با آداب و رسوم دیگر شهرها آشنا می‌شدیم.😄 اما بیشتر از آن دعواهای ساختگی و بیرون انداختن خواستگارها از چادرها برای ما خنده‌دار بود و این ماجراها تا هفته‌ها طول می‌کشید. 😂😄🍃 طنزجبهه😂
جمعہ‌فرد‌ھ‌یا‌زوج؟!🤔 جمعہ‌نھ‌فردھ‌نہ‌زوج😯 بلکہ‌ترڪیب‌فࢪد‌و‌زوجہ یعنے روز"فࢪجہ"🤲 تعداد‌جمعہ‌هاۍ‌یڪ‌سال ۵۲‌🌼 تعداد‌روزهای‌یھ‌سال۳۶۵‌... بنابࢪاین‌تعداد‌روزهاے‌غیࢪ‌جمعہ۳۱۳=۵۲-۳۶۵😍 چہ‌پیام‌زیبایے‌دارد👌🌿 یعنۍ‌اے‌شیعہ‌وَ‌اِی‌منتظر‌ظھور!! در‌روزهای‌ڪارے‌هفتہ‌باید‌‌ڪار‌ڪنے کھ‌جزء‌۳۱۳‌‌نفࢪ‌باشے👌 بعد‌‌ࢪوز‌جمعہ‌دعاے‌فࢪج‌ڪنے✨ ❤️ اللهم عجل لولیک الفرج 🌼🤲🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌼 چهره حضرت ولی عصر (عج) 🌼 ✍متأسفانه يكي از جفاها و ظلم‌هايي كه به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) مي‌شود همين است كه چهره‌ي حضرت را بعضي‌ها متأسفانه چهره‌ي خشني شناختند. حالا يا در اثر جهالت‌ها و بي‌معرفتي‌ها، يا در اثر بد معرفي كردن‌ها، يا در اثر غرض ورزي‌ها، به هر حال هرچه كه هست بعضي‌ها اين چهره‌ي نوراني و اين دل رئوف و منور را خشن فرض كردند كه خيلي سختگير است و نعوذ بالله يك شمشيري در دستش هست كه همينطور از كشته، پشته مي‌سازد و جوي‌هاي خون راه مي‌اندازد. مي‌دانيد اين نگاه به حضرت وليعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) باعث مي شود كه ميل به ظهور را در بعضي‌ها بگيرد. بعضي‌ها حتي دعا براي ظهور هم نمي‌كنند. بعضي‌ها مي‌گويند: ما آلوده هستيم، گناهكار هستيم. حضرت وقتي اينطور بخواهد بيايد، ظهور كند، برخورد داشته باشد و سختگير باشد، طبيعتاً مي‌خواهد با ما برخورد كند. پس براي چه دعا كنيم كه بيايد؟ دعا كنيم كه با ما برخوردي صورت بگيرد؟ يا حداقل اينطور مي‌گويند كه: چون گنهكار و آلوده هستيم، جزء ياران حضرت كه نمي‌توانيم باشيم. بنابراين جايگاه و موقعيت و ارزشي در حكومت و دولت حضرت نخواهيم داشت. پس ديگر آمدن و نيامدنش براي ما چيزي ندارد. آمدنش براي ما حسني ندارد. اين نگاه خيلي نگاه اشتباهي است. اگر ديده شود كه سختگيري حضرت براي مردم نيست. براي يك عده علف هرزهايي است، معاند، لجوج، عنود كه با وجود اينكه حق بر آنها آشكار شده و حجت بر آنها تمام شده مهلت به آنها داده شده كه حقيقت را بفهمند، و همه گونه دلايل و براهن براي آنها آورده مي‌شود يك عده كافر لجوج يا مشرك منافق يا امثال اين تيپ افراد كه علف هرزهاي انسانيت هستند، اينها برداشته مي‌شوند. و الا بقيه‌ي مردم، حتي آنهايي كه گناهاني داشتند، آلودگي‌ها و اشتباهات و خطاهايي در اثر تربيت‌هاي نامناسب اجتماعي داشتند، در اثر حكومت‌ها و حاكميت‌هاي اشتباه بر جهان و ولايت‌هاي ابليسي داشتند، با همه‌ي آنها با رأفت و رحمت برخورد خواهد شد و به گونه‌اي كه انسان از اين رأفت شرمنده مي‌شود. 📚از بیانات حجت الاسلام عالی الهی که به حق عمه جلیله شان هرچه زودتر چشمانمان به روی ماهشان روشن و منور شود🤲🌹❤️ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اۍ‌دردسینه‌سوزدلم‌راعلاج‌تـو تاریڪ‌خانه‌نفسم‌راسراج‌تـو♥️
دنیاۍمابدون‌حضورت‌جهنم‌است دردم‌تویۍ‌علاج‌تویۍ‌احتیاج‌تـو💔(:
اَللّٰھُم‌َّ؏َـجِّل‌لِوَلِیِّڪ‌َالفَࢪَج‌
خوش به حال کسی که وقتی نامه عملش رو به دستش میدن اگه گناهی هم کرده زیرش استغفار باشه...! آیت اللّٰه مجتهدی(ره)🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لذت بخش است در چنین روزی بنشینی در بین الحرمین و بگویی اللهم عجل لولیک الفرج
آنقدرگریہ‌میکنم‌ کہ‌بگویند‌عآقبت...! نوکر؛زِاشکِ‌خود‌؛ سفر‌ِکربلاگرفت¡♥️
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ گل تو دست راستش بود و کتاب و تو دست دیگه اش گرفته بود. با همون دستش چند بار کتابه رو بالا پایین برد که نامه و دید. دوباره تو خیابون به اطرافش نگاه کرد. ماشین و استارت زدم که برگشت سمتم. چندثانیه چشم تو چشم شدیم. لبخندش رو با لبخند جواب دادم چند ثانیه بدون حرکت بهم نگاه کردیم. خواستم حرکت کنم که متوجه شدم خیره به لباس هام اشک میریزه. دلم نمیخواست اشک هاش و ببینم.نگاهم و ازش گرفتم و پام رو روی گاز فشردم. ____ فاطمه نگاهم به اسم روی کتاب افتاد (هبوط در کویر) گل و بو کردم و از عطرش لبخند زدم با تعجب یک دور صفحه هاش و باز کردم یه پاکت توش بود . به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کی اینارو اینجا گذاشت! نگاهم‌ به ماشین محمد افتاد سرم و که بالاتر گرفتم دیدمش. یه لبخند رو لب هاش بود باورم نمیشد این ادم همونی باشه که تا قبل از این فکر میکردم از دماغ فیل افتاده وممکن نیست لب هاش واسه خنده باز شن. بی اراده بهش لبخند زدم همزمان یه قطره اشکم رو گونم سر خورد. حس میکردم مغزم هنوزهم نتونسته این اتفاق و باور کنه. این محمدی که الان میدیدم همون آدمی بود که یه روزی هیچ توجه ای بهم نداشت وحتی بزور بهم سلام میکرد. این ادمی که الان بهم لبخند میزنه همونیه که تا نگاهش به من می افتاد اخم میکرد و روش و برمیگردوند. همونیه که باتمام رفتارهای عجیبش عاشقش شده بودم و آرزو میکردم حداقل از من بدش نیاد.نگاهم به لباس هاش افتاد .لباس فرم تنش بود. مردد بودم ولی دلم میگفت سمتش برم. تا خواستم قدیمی بردارم به سرعت از جلوی چشمام دور شد. انتظار نداشتم اینجوری بره بی سلام بی خداحافظی! الان از قبل دلنازک تر شده بودم. در و بستم و پشت در نشستم. نامه رو از پاکت در اوردم بارون چشم هام بند نمیومد. کنترلی روی اشک هام‌نداشتم. میترسیدم !از اینکه از این خواب شیرین بیدارم کنن وحشت داشتم. از اینکه دوباره همه چیز مثل سابق شه میترسیدم. از اینکه محمد مثله قبل شه وحتی نگام هم نکنه میترسیدم. دلم میخواست زودتر همچی تموم شه و از این استرسی که افتاده بود به جونم راحت شم بازم باید صبر میکردم . مثل همیشه به گوشه اتاقم پناه بردم و شروع کردم به خوندن نامه که با خط خوش نوشته شده بود. ( بِسـمِــ ربِ روزی که دیدَم تو را و دل سپردم به دستت! دست به قلم برده ام که روایت کنم ضمیر تُ را! تا کی توان چیزی نگفت؟ تا كِى توان به مصلحت عقل كار كرد؟ آخر در گلو می شکند ناله ام از رِقت دل قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست... سخن بسیار است ... اما ! تُ را گفتن کم! چگونه توان تُ را گفتن .... چگونه توان عشق را تعریف کرد ...! چگونه توان تُ را جستن!؟ بآری عشق چیست!؟ یا چیست فلسفه ی دادنِ دل؟؟! تمنا یا خواهشیست تاابد بمآن کنارِ دلم ! مصلحت بود به بهانه ی نبودن زمانی ز حآل و هوآیتان دور بمانیم! مدتی به بهانه ی ماموریت نیستیم اما، عهدی بود میانِ ما،بینِ خودمان بماند...! کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی به بارَم بکش مرا...! خودمآنی تر بگویم برای من بمان! التماس دعا،یاعلی! |از محمد دهقان فرد به فاطمه موحد| قبل از اینکه نامه رو بخونم از ترس و دلتنگی اشک میریختم،بعد خوندن نامه از شدت ذوق گریه میکردم.خدا صدای دلم و شنید و اتفاقی که فکر میکردم هیچ وقت نمیافته ،افتاد مهر من به دل محمد که خیلی باهام تفاوت داره افتاد.محمد کجا و من کجا ؟! با اینکه حس میکردم به مغزم شوک وارد شده و چیزی نمیفهمم،یه چیزی و خوب میدونستم اینکه واسه رسیدن بهش و تموم شدن کابوس هام حاضر بودم هر کاری کنم. الان برای من صبر آسون ترین کار بود! ___ بیست روز و به سختی گذروندم سعی کردم خودم رو با درس و دانشگاه و کلاس های مختلف سرگرم کنم ولی هیچکدومشون فایده ای نداشت وتمام مدت فکرم پیش محمد بود. ازش هیچ خبری نداشتم و داشتم تو این بیخبری هلاک میشدم.طعنه های پدرم هم به این عذاب اضافه کرده بود. به ناچار زنگ زدم به ریحانه ،با اینکه حدس میزدم جوابم رو نده .ریحانه خیلی تغییر کرده بود. از بعد فوت پدرش کلا یه آدم دیگه ای شده بود و هر چقدر که میگذشت بیشتر از قبل تغییر میکرد و رفتارش سرد تر میشد. چندتا بوق خورد و قطع شد دوبار دیگه زنگ زدم داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صداش رو شنیدم‌ +الو _سلام +سلاام چطوریی؟ _قربونت ریحانه جون .خوبه حالت ؟ کجایی؟کم پیدایی! بی معرفت شدی! +خوبم منم خداروشکر.مشهدم _مشهدد؟کی رفتی؟ +دیروز رسیدیم . با روح الله و مامان و باباش اومدیم _آها به سلامتی واس منم دعا کن +حتما .چه خبر از داداشم ؟ _داداشت ؟ +اره آقا محمدتون
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ کاملا مشخص بود با کنایه این سوال و پرسیده. دیگه فهمیدم علت تغییر رفتار ریحانه چیه! _ریحانه جون ،شما خواهرشونی من چطور ازشون خبر داشته باشم؟تازه میخواستم از تو بپرسم ! +پنج یا شش روز دیگه بر میگرده شمال ،نگران نباش .میگم دارن صدام میکنن .کاری نداری ؟ _نه عزیزم ممنونم +خواهش میکنم جان.خداحافظ خواستم جواب بدم که با صدای بوق با تعجب به صفحه گوشیم زل زدم. یعنی از اینکه داداشش از من خاستگاری کرد اینطور کفری بود ؟چرا آخه؟مگه من چمه؟ بهم برخورده بود ولی از خوشحالی خبرش خیلی زود دلخوریم و یادم رفت. شش روز دیگه این انتظار نفس گیرتموم میشد ____ محمد محسن من و دم خونمون رسوند وسایلم رو از ماشین برداشتم .بغلش کردم و بعد از اینکه ازش تشکر کردم رفتم تو خونه. دلتنگ ریحانه بودم با شوق داد زدم :کسی خونه نیست؟محمد برگشت!! جوابی نشنیدم.وسایلم و گذاشتم زمین و خونه رو گشتم .کسی نبود. حدس زدم ریحانه خونه داداش علی باشه رفتم حموم ونیم ساعت بعد اومدم بیرون. گرمای آب باعث شد خوابم بگیره . نشستم رو زمین و شماره خونه داداش علی و توگوشیم گرفتم چند لحظه بعدجواب داد +سلام محمد کجایی؟ _به سلام .چطورییی داداش؟من خونم +کی رسیدی؟ _۴۵ دقیقه ای میشه +عهه چرا نگفتی داری میای؟میگفتی میومدم دنبالت _هیچی دیگه گفتم بهت زحمت ندم.با محسن برگشتم. +چه زحمتی؟ناهار خوردی؟ _نه گشنم نیست میخوام بخوابم +خب شب بیا خونمون _چشم ریحانه ام اونجاست؟ +نهه مگه نگفته بهت ؟ _چی رو؟ چیشده؟ +ریحانه مشهده.چطوربه تو نگفت؟ چند لحظه مکث کردم:با کی رفت؟ +روح الله و خانوادش ناخودآگاه صورتم جمع شد ریحانه به من نگفته بود میخواد بره سفر ؟مگه همچین چیزی ممکنه؟ +محمد یادت نره امشب بیای. _چشم داداش.فعلا یاعلی +یاعلی از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ریحانه.قاب عکسش و از روی میز برداشتم. به قیافه خندون و شیطونش تو چهارچوب قاب عکس خیره شدم. از لبخندش لبخندی زدم و عکس و سرجاش گذاشتم.تصمیمم و گرفته بودم .اینطوری نمیشد .باید یکاری میکردم تا ریحانه متوجه اشتباهاش بشه. بالشتم انداختم روی زمین وتو هال خوابیدم. _ چند روزی از برگشتم گذشته بود ولی فرصت نشد که برم پیش پدر فاطمه. سرگم کارام بودم . با دقت نگاهم به لپ تاب بود که از سر و صداهایی که اومد فهمیدم طبق گفته علی، ریحانه برگشته. از جام تکون نخوردم. به داداش علی و زنداداش سپرده بودم که به ریحانه چیزی راجب برگشتم نگن .خودم هم به تماس هاش جوابی ندادم با اینکه خیلی دلتنگش بودم. در باز شد و ریحانه اومد داخل. به روح الله که تو حیاط بود گفت : نه تنها نمیمونم .میرم خونه داداش علی ...قربونت برم...مراقب مامان باش .خداحافظ در و بست ویخورده ازش فاصله گرفت که نگاهش بهم افتاد . با تعجب گفت :داداش محمد.برگشتییی؟ یه نگاه کوتاه بهش انداختم و آروم سلام کردم دوباره مشغول کارم شدم و به ریحانه توجهی نکردم. با اینکه نگاهم بهش نبود،حس میکردم خیلی تعجب کرده. بعدچند لحظه ساکن ایستادن به اتاقش رفت. نمیخواستم اذیتش کنم .ولی اگه کاری نمی کردم این رفتارش ادامه پیدا میکرد و عواقب بدی داشت. چند دقیقه بعد از اتاقش بیرون اومد وگفت:کی اومدی ؟ بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم :برای توچه فرقی میکنه ؟ صداش رو بالا برد و گفت :یعنی چی برام فرقی میکنه؟محمد هیچ معلومه تو چی میگی؟چرا بچه شدی؟ بابا یه زن گرفتی دیگه چرا همچین میکنی؟ فکر کردی فقط برای اون مهمی؟اصلا یه زنگ زد بهت؟ با عصبانیت لپ تابم رو بستم و به چشم هاش زل زدم :صدات و بیار پایین چشمش و چند لحظه بست و +ببخشید .آخه عصبیم کردی . میدونی چقدر نگرانت شدم ؟خوشم میاد میدونی چقدر برام مهمی ولی بازم با این سوال حرصم میدی وسایلم و جمع کردم و رفتم تو اتاقم نشستم و دوباره لپ تاب و باز کردم ریحانه اومد داخل با همون اخم روی صورتم گفتم :صدای درو نشنیدم! +محمد _میگمم صدای درو نشنیدم بیرون رفت. دلم براش کباب شده بودم،ولی سعی کردم خودم و کنترل کنم. در زد و گفت :میتونم بیام تو؟ _بفرما نشست کنارم و پاهاش و وتو بغلش جمع کرد سرش و گذاشت رو زانوش و زل زد بهم و گفت :الان داری تنبیه ام میکنی ؟ جوابی ندادم +آخه واسه چی؟مگه من‌چیکار کردم؟ چیزی نگفتم +محمد تو چرا انقدر عوض شدی؟ تا این و گفت برگشتم سمتش و گفتم :ببین ریحانه کفرم و در نیار دیگه.من عوض شدم؟یه نگاه به خودت بنداز ؟شده به رفتار چند ماهه اخیرت فکر کنی؟ میگم حالت بد بود ناراحت بودی از رفتن بابا! ولی دلیل نمیشه این رو واسه رفتار زشتت بهانه کنی. تو فرق کردی با دختر پاک و معصومی که بابا تربیتش کرده بود.چرا دختری که با سن کمش اشتباهاتم و بهم تذکر میداد به رفتارهای بچگانه اش فکر نمیکنه ؟یخورده فکر کن!من فقط همین و ازت میخوام.
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ سکوت کرده بود و مظلوم بهم خیره شد .با صدای بغض دار گفت :دلم برات تنگ شده بود لحنم و آروم تر کردم و گفتم :منم نگاهش و به فرش زیر پاش دوخت و گفت :معذرت میخوام .حق با توعه.هر کاری کردم ازسر لجبازی بود .محمد من خودم هم نمیدونم چرا اینطوری شدم،چرا انقدر بچه شدم .این رفتارم باعث آزار خودم هم شده .به همچیز گیر میدم .لجباز و یکدنده شدم حتی صدای روح الله هم از این کارهام در اومده.محمد دست خودم نیست یچیزی رو دلم سنگینی میکنه. بغضش ترکید +محمد حس میکنم چند وقتیه نمیتونم خوب نفس بکشم .نمیتونم خوب غذا بخورم یا حتی بخوابم .یه چیزیم هست ولی خودم هم نمیدونم چمه .از تظاهر به شاد بودن خستم از همچی خستم،از خودم خسته ام،از سرنوشت سختم خسته ام از تنهاییم ... بغلش کردم و نزاشتم به حرف هاش ادامه بده یخورده که گذشت صدای هق هقش قطع شد و فقط آروم اشک میریخت. روی موهاش و بوسیدم و با لحن آرومی شروع کردم به حرف زدن : دیگه اینجوری نگو .خدا قهرش میگیره ها .توهر شرایطی که باشیم باید خداروشکر کنیم .هرچیزی یه حکمتی داره عزیزدلم .راضی باش به رضای خدا. ریحانه از نظر روحی داغون بود خیلی داغون تر از چیزی که فکرش و میکردم با صدای بغض دارش گفت +داداشی _جانم +میشه دیگه با من اینجوری حرف نزنی؟من فقط تو رو دارم به جای همه ی نداشته هام خندیدم و گفتم:پس روح الله ی بدبخت چی؟اگه بهش نگفتم. آه پر دردی کشید و به صورتم خیره شد وگفت: روح الله بوی بابا رو نمیده. روح الله چشم های مامانم و نداره. اون مثل مامان نمیخنده. مثل بابا اخم نمیکنه،مثل بابا حرف نمیزنه،مثل بابا نماز نمیخونه،مثل بابا راه نمیره...ولی محمد تو خودشونی،خود مامان و بابایی،تو... گریه اش و از سر گرفته بود،به زور جلوی اشک هام و گرفتم و _باشه آبجی کوچولو باشه،دیگه گریه نکن قربونت برم! _ با محسن توماشین نشسته بودیم وداشتیم سمت خونه فاطمه اینا میرفتیم. قرار شد با پدرش حرف بزنیم. وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و لباسم و مرتب کردم و از تو آینه ماشین به خودم نگاه کردم وقتی از مرتب بودنم مطمئن شدم‌ با محسن رفتیم و زنگ آیفون و زدم در باز شد و رفتیم داخل تا چشمم به حیاطشون افتاد یاد شب خاستگاری و اتفاقای جالبش افتادم و لبخند زدم.یه یا الله گفتیم که مادر فاطمه اومد بیرون و راهنماییمون کرد بریم تو. باهاش سلام و علیک کردم و رفتم داخل بابای فاطمه با نیمچه لبخندی از پله ها پایین اومد و بهمون دست داد.نشستیم ومادرش با چندتا فنجون چایی پیشمون اومد و با فاصله رو یکی از کاناپه ها نشست منتظر بودم فاطمه رو ببینم .با باباش گرم صحبت شدیم. محسن به ستوه اومده بود شرط های باباش :باید یه خونه تقریبا بزرگ نزدیک اینجا بگیری. انتقالی بگیری و برای همیشه بیای ساری فلان کنی فلان کنی...! همه این هارو قبول کردم،رسید به مهریه +خب مهریه دختر من باید به اندازه سال تولدش باشه با تعجب نگاش کردیم مامان فاطمه با تشر گفت :احمد بابای فاطمه بهش نگاه کرد که دیگه ادامه نداد و بلند شد و رفت. اولش خیال کردم شوخی میکنه +یعنی هزار و سیصد و...سکه محسن زد زیر خنده و گفت :آقای موحد شوخیتون گرفته ؟ با تعجب ولی محترمانه گفتم : مگه اومدیم کالا بخریم ؟ میخوایم ازدواج کنیم .این حرفا چه معنی میده ؟ محسن دوباره گفت :احساس نمیکنید یه مقدار زیادی دارین سخت میگیرین!؟این پسری که جلوتون نشسته هیچ حامی نداره. چجوری این همه شرط و به تنهایی و بدون پشتوانه ای قبول کنه ؟محمد،فقط خودشه و خداش با اینکه اراده داره و تونسته دست تنها تا اینجا برسونه خودش و،ولی این دلیل نمیشه شما این شرط های سخت و براش بزارید. به من نگاه کرد و گفت +ببین پسر جون من نگفتم بیای خاستگاری دخترم.حالا که اومدی منم دارم شرایط و بهت میگم. دلت نمیخواد گوش کنی بگو ادامه ندم؟ محسن دستم و گرفت و میخواست بلند شه که نگهش داشتم .یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:بفرمایید +راستش اصلا قولی که دادی واسه من کافی نیست.شغلت و عوض کن و یه کار کم دردسر وبی خطر واسه خودت جور کن . از شدت تعجب خندم گرفت _این حرف و جدی زدین؟ +مگه من باهاتون شوخی دارم ؟ _ببینید آقای موحد ،کار من فقط شغلم نیست .جز اهداف و آرزوهامه نیمی از زندگیمه ،واسش زحمت کشیدم چیزی که شما از من میخواین ممکن نیست !من چطور میتونم ازش بگذرم ؟خیلی براش سختی کشیدم...واسه به اینجا رسیدن خیلی سختی کشیدم نمیتونم به این راحتی از دستش بدم ! واینکه الان تو این جامعه مگه میتونم برم و از نوع یه شغل دیگه پیدا کنم؟ +خب اگه دختر منم به سختی به دست نیاری یروزی کنار میزاریش.اگه دوستش داری باید واسه رسیدن بهش سختی بکشی . من جنس خودم و میشناسم .مردا به اونی که راحت به دست بیارنش پایبند نمیمونن.
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ _این حرفی که شما میزنید شامل همه مردا نمیشه و اینکه چطور میتونید بگید راحت ؟این راهی که من دارم میرم راحته؟ +آقای دهقان فرد من بهتون نگفتم این راه رو بیاین . میتونید ادامه ندین .راستی من از شنیدن حرفاتون خیلی خوشحال شدم مطمئنم فاطمه هم وقتی بفهمه چقدر واستون ارزش داره خوشحال میشه و سر عقل میاد. خشم به تمام وجودم نفوذ کرده بود. میدونستم علت این حرف هاش چی بود . میخواست تمام زورش و بزنه تا نزاره من با دخترش ازدواج کنم.روش خوبی هم انتخاب کرده بود.میخواست کسی که پیش دخترش وجهش خراب میشه من باشم نه اون. از جام بلند شدم.دلم نمیخواست از روی عصبانیت حرف اشتباهی بزنم و همه چی خراب شه. یه لبخند زدم و گفتم :باهاتون تماس میگیرم بهش دست دادم با یه لحن گرم که نشان از حال خوبش میداد گفت : امیدوارم رو حرفات بمونی محسن هم سرد و جدی باهاش خداحافظی کرد‌چند قدم با در فاصله داشتیم که یهو در با شدت باز شد و یکی پرید تو و گفت:مااااااااامااااااااااااان یه کیفیم یه گوشه پرت شد تانگاهش و چرخوند و متوجه من شد سکوت کرد و با تعجب ایستاد از شدت عصبانیت حس میکردم دارم میسوزم نتونستم وایستم.بدون اینکه بهش نگاه کنم اروم خداحافظی کردم و از کنارش رد شدیم سنگینی نگاه پر از تعجبش و حس میکردم ولی نمیتونستم برگردم سمتش. با قدم هایی تند از خونشون بیرون رفتیم. ____ فاطمه تو راه دانشگاه به خونه بودم خیلی خسته بودم ولی حسِ خوبِ نمره کامل گرفتن زیر دست دکتر ماهانی تو درس بافت شناسی عمومی انقدر شیرین بود که حاضر بودم تا خودِ خونه پیاده برم. از ماشین آژانس پیاده شدم و کلید وتو قفل در انداختم. درو باز کردم و رفتم تو حیاط. از حیاط شروع کردم به صدا زدن مامان چند بار داد زدم _مااامااان!!!مامانییییی جوابی نشنیدم با عجله در خونه رو باز کردم کیفم و انداختم دم در و با پام شوتش کردم که به مبل برخورد کرد. چادرم از سرم افتاد رو شونم که با دیدن چندتا کفش تو راه پله خشکم زد سرم و بردم تو ببینم کیه محمد؟محمد بود؟! بلاخره اومد؟اینجا چیکار میکنه؟ آب دهنم از ترس خشک شد بهم نگاه نکرد.بی توجه بهم به بابا دست داد و از مامان خداحافظی کرد.محسن هم کنارش بود.اومد سمتِ در.من که تو چهارچوب در خشکیده بودم یه تکون به خودم دادم و جابه جا شدم.از جلوی در رفتم کنار که محمد خیلی اروم گفت +خداحافظ سرش پایین بود و حتی یه لحظه هم سرش و بالا نیاورد. هم از تعجب و هم از رفتارِ سردش داشتم سکته میکردم.از خونه رفت بیرون. یعنی بابا بهش گفته بود بیاد اینجا؟ چیکارش داشت؟چی گفت بهش که اینطوری بود؟چرا مثل قبل شد؟اب دهنم و به زور قورت دادم. بابا و مامان برای بدرقشون تا دم در رفتن. به ظرف های میوه و چایی دست نخوردشون روی میز نگاه کردم. رفتم کنار یه ظرف میوه نشستم. داشتم دق میکردم.نمیدونستم وقتی بعد این همه مدت برمیگرده اینطوری میشه! یه خیار از تو ظرف براشتم که مامان اومد تو دوییدم‌سمتش و _ایناااا اینجا چیکار میکردن؟چرا به من نگفتین؟چرا اومدن اینجا؟چی گفتن بهتون؟ جریان چیه؟چرا هیچکس به من هیچی نمیگه؟اه مامان حرف بزن دیگه دستش و گذاشت رو دهنم و +اه دختر بس کن دیگه.چقدر یه ریز حرف میزنی؟هیچی با بابات کار داشتن. _راجع به چی؟ +به تو چه اخه؟؟ _بگووو دیگه +از بابات بپرس این رو گفت و رفت بالا بابا اومد داخل _سلام بابا +سلام جانم _اینا اینجا چیکار میکردن؟ +خب،اومدن حرف بزنیم _خب بگین راجع به چی؟ +راجع به خودش _خب؟ +خب به جمالت چندتا حرف مردونه زدیم که به شما ربطی نداره. کلافه رفتم سمت اتاقم. میخواستم بدونم چیشده ولی کسی چیزی نمیگفت. بدون اینکه لباسام و در بیارم رو تخت خوابیدم.کاش میتونستم‌زنگ بزنم و از محمد بپرسم،ولی...! دوباره یاد خداحافظیش افتادم. اعصابم خورد شد‌،وجودم یخ زد.کاش اینقدر محدود نبودم.کاش..! _ +میخواست شرط های بابات و بدونه _شرط؟چه شرطی؟ +چه میدونم والا. خودت که میشناسی بابات و.اولش گفت که باید یه خونه نزدیکِ خونه ی ما بخره.پسره ی بدبخت قبول کرد.بعد گفت انتقالی بگیره بیاد ساری.پسره قبول کرد بعد گفت باید اندازه ی سال تولدت مهریه بده بازم چیزی نگفت، نمیدونم چرا گفت که باید از سپاه بیای بیرون! _خب؟محمد چی گفت؟ +گفت من عاشق کارمم به سختی تونستم برم اینجا و فلان...بعدشم گفت امکان نداره من از سپاه بیام بیرون _وای! واسه چی بهش گفت از سپاه بیاد بیرون؟ای خدا.آخه من چقدر بدبختم. شغلِ پسره به بابا چه ربطی داره؟ گفت بدون اجازه ی من نره ماموریت که گفت چشم دیگه.از اونجا کلا بیا بیرون چی بودآخه؟ +نمیدونم به خدا،باباته دیگه کاریش نمیشه کرد _مهریه روچقدر گفت ؟ (در کمال تعجب گفت) +سالِ تولدت.... _یاعلی!چه خبره؟ماااااامان! دستام رو مشت کردم و از اتاقم بیرون رفتم.
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ قدم هام رو تند کردم وسمت اتاق بابا رفتم. در زدم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو. رو تختش دراز کشیده بود. کنارش نشستم چشم هاش و باز کرد و +چیه؟چی میخوای؟ سعی کردم خودم و کنترل کنم _بابا جان! +بله؟ _چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟ +گفتم‌که به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنیددیگه. این دفعه باید حرف های منو میشنید _خب؟ +خب که خب.قرار نیست تو در جریان همه چی باشی. _بابا! +باز چیه؟ _واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟ چرا فکر کردین اون شغلش و به خاطر من عوض میکنه؟ +فکر نکردم مطمئن بودم _بابا!این چه کاریه که شما کردین! چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟ بابا شما اصلا میدونین وضعیتش رو؟ +آدمِ مثل بقیه دیگه.چیزیش نیست که. تازه اگه مشکلی داره چرا میره خاستگاری؟ _ این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم‌؟ بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه! +اوه!از کی تاحالا شده محمد؟ _بابا +بابا و کوفت.گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره.برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاش رو بزاره تو خونمون. فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه! کلافه از روی تخت پاشدم و از اتاقش رفتم. دلم میخواست گریه کنم،ولی سعی کردم آروم باشم.حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده.شما باید از خداتون باشه.باید نماز شکر بخونین.من نمیدونم اخه چه سریه! خدا خواست شما نمیخواین! خدایا خودت به ما صبر بده. به محمد کمک کن.بهش جرئت بده بهش عشق بده که جا نزنه! رفتم پایین،کولم و از کنار مبل گرفتم یادِ رفتار بچگونم افتادم نکنه محمد بره دیگه پشت سرش و نگاه نکنه! خدایا همه چیز و به خودت میسپرم‌. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد. گوشی و برداشتم ریحانه بود _الو سلام! +به به سلام عروس خانومِ گلِ من! از خطابش قند تو دلم آب شد. یعنی میشه..! _چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟ +هیچی دلم تنگ شد واست بیا بریم بیرون _بیرون؟کجا؟ +چه میدونم بریم دریا؟ _تو چقدر دریا میری.خب بیا بریم یه جای دیگه +کجا مثلا؟ _کافه ای پارکی جایی +خو پ بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟ _اره بریم +تو با کی میای؟ _تنها میام +اها باشه پس میبینمت عزیزم _اوهوم حتما. +فعلا _خداحافظ تلفن و قطع کردم از اینکه دوباره مثل قبل گرم گرفته بود خوشحال شدم و خوشحال تر از اینکه منو عروس خانم خطاب کرده بود. رفتم بالا پیش مامان و بهش گفتم که میخوایم با ریحانه بیرون بریم. اصرار کرد که بابا چیزی نفهمه و زود برگردم لباسام و با یه مانتوی سفید کوتاه و یه شلوار‌لی جذب عوض کردم. تو آینه به موهای لخت و روشنم خیره شدم گیسش کردم و تهش و بستم. یه روسری سرمه ای گل گلی هم برداشتم سرم کردم. تو آینه به پوست سفیدم خیره شدم و یه لبخند زدم.روی ابروهای کمونیم دست کشیدم و صافشون کردم.چادرم و سرم‌کردم. یه کیف کوچولو برداشتم و توش گوشیم وبا یه مقدار پول گذاشتم. از مامان خداحافظی کردم که آژانس رسید. یه کفش شیک کتونی هم پوشیدم و رفتم بیرون. ____ زودتر از ریحانه رسیده بودم. روی نیمکت منتظر نشستم تا بیاد. چشمم به در ورودی پارک بود تا اگه اومد برم سمتش. یه چند دقیقه گذشت،حوصلم سر رفته بود. میخواستم بهش زنگ بزنم که دیدم یه بچه کنار سرسره ایستاده و گریه میکنه و مامانش و صدا میزنه. اطرافش و گشتم.کسی نبود.دلم طاقت نیاورد از جام بلندشدم و رفتم طرفش. دست های کوچولوش وگرفتم که آروم شد و با تعجب بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه دوباره زد زیر گریه از این کارش خندم گرفت.صدام و بچگونه کردم و _چیشده دختر کوچولو؟چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت فقط شدت گریه اش بیشتر شد _زمین خوردی؟ بازم چیزی نگفت _گم شدی؟ به حرف اومد با گریه داد زد +مامانم و گم کردم به زور فهمیدم چی گفت. دستش و محکم فشردم و _بیا بریم برات پیداش میکنم باهم راه افتادیم اطراف سرسره،کسی نبود بچه دیگه گریه نمیکرد وآروم شده بود. از پشمکیِ دم پارک یه پشمک واسش خریدم و دادم دستش. دوباره رفتیم کنار سرسره ایستادیم تا مامانش بیاد. _چند سالته؟ +شیش _اسم قشنگت چیه؟ +مهسا _به به.اسم منم فاطمه اس +خاله!! اطرافم و گشتم و کسی و ندیدم _به من گفتی خاله؟ +اره خوشحال شده بودم،تا حالا هیچکس بهم نگفته بود خاله. _جانم؟ +تو هم بچه داری؟ از حرفش کلی خندیدم +نه! من خودم بچم پشمکش و بدون حرف خورد و من تا اخر مشغول تماشاش بودم یه بندی صورتی که عکس خرگوش روش داشت با شلوارک صورتی پوشیده بود. گل سری که رو موهای قهوه ایش زده بود جذاب ترش کرد.به چشمای عسلیش خیره شدم و _تو چقدر خوشگلی خانوم کوچولو! یه لبخند شیرین زد. همینجور محو نگاه کردنش بودم که یه دستی رو شونم نشست.برگشتم عقب.
تاقسمت ۱۳۲تقدیم نگاهتون