زندگی کوتاه است و پایان آن نامعلوم پس همواره سعی کنید بهترین همسر ، بهترین رفیق و حتی مهربانترین رئیس باشید تا زمان وداع دنیایی زیباتر را به فرزند خود تحویل دهید
#الهی_قمشه_ای
.
.
.
@hobalzara
شهیدطهرانۍمقدممیگفت:
+ کارۍ ڪه انجام میدهید،
حتی نایستید که کسی بگوید
خستـــه نباشیــــد...
از همان درِ پشتی بیرون بروید
چون اگر تشڪر ڪنند،
تو دیگر اجرت را گرفتهاۍ
و چیزی براۍ آن دنیایت نمۍماند!
💔:)
@hobalzara
بادلخــورےبہخـدآگفــتم :
دربآرزوهـآیمراقـفلڪردے..🔒
ڪلیــدرآهمپیـشخودتنگـهدآشتـے..🗝
لبــخندےزدوجـوآبداد:
همــہعـشقمایـناسـتڪهبہ
هواےایـنڪلیــدهـمشـده..
گآهـےبهمـنسرمـےزنـے...🙃♥️
#منچقدردوستدارمخدا🌸:)
#خداجان 😍✨
@hobalzara
{~~دختر شینا~~}
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
(قسمت اول )
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تلنگر
🌿نه برای خدا!
شیخی نیمه شب وارد مسجد شد و مشغول نماز شد، اتفاقا حیوانی برای در امان ماندن از سرما به مسجد وارد شد! مرد که صدایی را شنید، تصور کرد که شخص دیگری به مسجد آمده است! برای اینکه اخلاص خود را نشان دهد، نمازهایش را با قرائت و طمانینه تمام به جا می اورد! نزدیکی های صبح نگاه کرد تا ببیند آن فرد کیست که در کمال تعجب حیوان را مشاهده کرد و با خود گفت: "تف به این ریا ! از سر شب تا به حال به خاطر یک حیوان عبادت کردم نه به خاطر خدا
.
.
.
@hobalzara
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عاشقانه_ای_با_خدا
الا به ذکر الله تطمئن القلوب❤️
+باور کن اروم میشی!
.
.
.
@hobalzara
#لحظہاےباشهدا🕊✨
سعےکنمدافعقلبتباشے
ازنفوذشیطان
شایدسختترازمدافعحرمبودن؛
مدافعقلبشدنباشد...!♥️⛓
•شهیدمحمدرضادهقانامیرۍ
@hobalzara
{~~دختر شینا~~}
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
#قسمت_دوم
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،
بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم.
بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت.
دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.
بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@hobalzara