هدایت شده از گاه نوشتههایم
file_294.mp3
683.8K
#نوا_نوشت
واقعۀ سال ۶۱ قمری در کربلا رخ داد، زیرا غدیر دُرست فهم نشد.
بعدالتحریر:
بیستوسه سال پیش، اسیر این نوا و صاحباش شدم.
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
@gahnevis
حُفره
#نوا_نوشت واقعۀ سال ۶۱ قمری در کربلا رخ داد، زیرا غدیر دُرست فهم نشد. بعدالتحریر: بیستوسه سال پیش
یکی میگفت تو نیستی که یهو یادشون میافتی! اونا هستن که میان سراغت...
تو خستگیها...
تو بنبستها...
نمیدونم درسته یا نه!
ولی میخوام باور کنم که درسته...
#بابا_سید💔
#یهدلِتنگوبیقرار
میپرسم " چطور بوی خون آزارتون نمیده؟" ابروهایش را بالا میدهد. مردمک چشمهایش گشاد میشود. میگوید: " مگه خون بو داره؟"
پرستار دیگری سوزن را توی سِرُم فرو میکند.
_ معلومه که بو داره! فقط گیرندههای بویایی ما بهش عادت کردن!
توی اینترنت میگردم دنبال گیرندههای بویایی و نحوهی عملکردشان. میزنم " چطور به بویی عادت نکنیم؟ ". دلم راضی نمیشود. مینویسم " چطور به بوی خون عادت نکنیم؟"
دلم نمیخواهد بینیام بشود مثل گوشها و چشمهایم که به خیلی چیزها عادت کردهاند! این یکی دیگر نه! باید تا عمر دارم بوی آن مایع سرخ و شور پرزهای داخل بینیام را قلقلک دهد. بعد همیشه بلرزم به خودم و حواسم باشد که روی صندلی خونین شهیدی، آدم آلوده ننشانم!
بوی آن چیز سرخ و گرم باید یقهام را بگیرد که به عقب برنگردم و باز اشتباه نکنم.
نباید مثل آن پرستار یادم برود که خون، بو دارد!
#خون
#انتخابات
#شهید_جمهور
@hofreee
نمیشه یه پیوند کووالانسی تشکیل بدید و یه #قالیلی بدین بیرون و خلاصمون کنید؟
نمیشه؟
خسته شدیم از این همه تحلیلگر سیاسی که یهو ظهور کردن :)
#رای_ما_قالیلی
#پیوند_کووالانسیام_آرزوست
#انتخابات
@hofreee
کمرنگه ولی انشاالله اثرگذار😅
خدایا باقی رو سپردیم به خودت....
#کد۴۴
#انتخابات
#برای_ایرانم
@hofreee
بیاید این هفته یه کاری کنیم این استخوان تو گلو نمونه!
خواهش میکنم!
#انتخابات
#جبهه_انقلاب_اسلامی
#اتحاد
@hofreee
.
امروز که باز "نبودت" مثل بچههای تخس برایم زباندرازی میکرد، فکر کردم به زندگی. میدانی به چه رسیدم؟
یک آبنبات با بستهبندی عجیب و غریب. چرا عجیب و غریب؟ چون قلق دارد باز کردنش. باید آنقدر کلنجار بروی تا باز شود. کلنجاری آرام ولی ممتد. بعد که باز شد بگذاری توی دهانت. آبنبات هرکسی طعم مخصوص به خودش را دارد. اینجاهای زندگی برای آدمهایی مثل تو باید خوشمزه باشد. مثلا امروز توی رونمایی مجله میبودی یا حتی یک ذره کمشیرینتر. مثل باقی مراسمها نمیتوانستی بروی اما زنده میبودی و مدام پز میدادی که " دیدی داستان منو خوندن تو جمع؟". اما انگار تو موقع مزه مزه کردن آبنباتت، آن را از دهانت تف کردی بیرون. یا با دندانهایت تکهتکهاش کردی. شاید هم خیلی زود روی زبانت آب شد.
نمیدانم چه دیدی که عطای آبنبات را به لقایش بخشیدی. رفتی که رفتی انگار هیچوقت مثل ما آبنبات به دست توی صف نبودهای!
بعد رفتنت زیاد برای باز کردنش عجله ندارم. زندگی را میگویم! بالاخره یک چیزی میشود دیگر.
اما کلنجار رفتن را رها نکردهام.
مثل تو.
آرام ولی ممتد.
#میثاق
#رفیق
#دلتنگی
@hofreee
بخیه
صدایش میکردیم " خجّه بگوم". چین میافتاد به پیشانیاش اما چیزی نمیگفت. لا به لای لب گزیدنهای مادرهامان، سرش را بالا میبرد و میگفت: " مهم نیست! بچهن!" مامان میکشیدم زیر چادرش و آرنجم را نیشگون میگرفت.
_ بگو سادات خانم بچه!
نگاه میکردم به شال سبزی که همیشه دور کمرش میبست و حفره دهانم را تا آنجا که میشد باز میکردم.
_ نهههه! خجّه بگوووم!
مامان تا بخواهد دستش را بالا ببرد و بکوبد توی دهنم، در رفته بودم. آنقدر دور حوض خانهی خدیجه بیگم میگشتم تا بیخیالم شود. آب حوض همیشه کدر و چرک بود. آنقدر سنگریزه میانداختیم تا ماهی قرمزهای تپل بالا بیایند و رخی نشان دهند.
خدیجه بیگم موعد روضهی ماهانهاش، همیشه یک حصیر بزرگ برایمان زیر درخت توت پهن میکرد. چشم خودش و مادرها را که دور میدیدیم، آنقدر تنه و شاخههای درخت را تکان میدادیم تا حصیر پُر از توتهای سفید شود. صدای گریه و ضجهی زنها بهمان میگفت که پایان روضه نزدیک است. مُشت مشت توت را توی دهان میریختیم که اثری از جرممان نباشد. صدای کوبیدنهای محکم خدیجه بیگم روی سینهاش و جیغ و ناله و غش کردنش موقع روضهی علی اکبر، زنگِ پایان مراسم بود. زنها کشان کشان میآوردنش توی پستو. گلاب زیر بینیاش میگرفتند و شانههایش را میمالیدند. گلاب اگر جواب نمیداد، کبریت را آتش میزدند و نزدیک بینیاش میگرفتند. دستهایم را جلوی دهانم میگرفتم و توتها را یکی یکی قورت میدادم و نگاهم به شستِ پای خدیجه بیگم بود. نخ مشکی کلفتی زیگزاگی لا به لای گوشت و پوستش بود. زنها میگفتند بعد از علی پایش را اینطور کرد. علی، تنها بچهی خدیجه بیگم بود. آن هم بعد از بیست سال اجاق کوری و دوا درمان. خودش به علی که میرسید، با گوشهی چارقد مشکیاش نم چشمانش را پاک میکرد و میگفت :
_ مردم بیوفان! نامردن! پسرمو گذاشتن و اومدن! تیر خورده بود!
خدیجه بیگم که مُرد، توی گلزار شهدا دفنش کردند. بزرگتر که شدم بعد از مزار شهدای گمنام میرسیدم به مزار او. مینشستم کنارش و میگفتم : " نه سادات خانم! مردم اونقدرام بیوفا نیستن...". نمیدانم چرا از بچگیهایم دلم میخواست این جمله را به او بگویم.
و حرفم درست درآمد.
بالاخره علی را آوردند. خواباندنش کنار خدیجه بیگم. دوشادوش هم. من فقط خبرش را شنیدم و چند سالیست که آنطرفها نرفتهام.
دلم میخواهد پسرها را بزنم زیر بغلم و دوباره بروم پیشش. پیششان. بگویم : " دیدی سادات خانم! اگه جا بذارن هم برمیگردونن... هرچند به بهای عمر شیرین و عزیز تو شد! "
این روزها هم مدام میگویم مردم، علیها را میآورند پیش مادرهاشان. مردم بیوفا نیستند. هرچند تاوانش بخیهی زشتِ انتظار باشد روی شست پای یک مادر.
@hofreee
رختِ خونی شُستی؟ غرقِ به خونها! نشُستی؟ هر چی چنگش میزنی لامذهب باز خونه که میپاشه ازش بیرون. هِی چنگش میزنی هی خون شتک میزنه تو صورتت. دلم الان اونطوره حاجی!
خونی و آش و لاش!
میدونم میگی نگو. دشمن شادمون نکن. ولی بذار یه امروز بگم. از فردا دوباره پا میشیم. خاکا رو میتکونیم و یاعلی.
حاجی چرا همیشه ما نه؟
ما که عین اسب میدُویم. تا خرتناق میریم تو گِل. حالا باز میگی نگو اسب. آتو میگیرن. بذار بگم حاجی. یه امروز فقط. حناق میگیرم وگرنه.
آره حاجی. مایی که چله میبندیم. قربونی میکنیم. ختم میگیریم. نماز. دعا. فلان. فلون. چرا ما همیشه نه؟ چرا همیشه خون باس شتک بزنه تو صورتمون؟ خون رفیقامون. بچههامون. خون دایی و عمو و پدر و پدربزرگامون.
بوی خون پدر آدمو درمیاره آخه. این لبخندای ریشو تو قاب عکسا، فیلو از پا میندازه آخه. این انتظارا خدیجه بیگوما رو خشک کرده آخه. تو میگی فدای سر یکی. منم همینو میگم. تو میگی الخیر فی ما وقع. منم میگم. تو میگی ببند و اتحاد و اینا. منم میگم حاجی. ولی دلم عینهو رختِ خونی یکیه که هزارتا تیر خورده وسط میدون جنگ. جدی نگیر حالا. دله دیگه. شلنگ تخته میندازه. اصلا بذار بزنن. اینقدر بزنن که شاید یه روز خون شتک بزنه تو صورتشون. شاید بفهمن رخت خونی شستن چقدر سخته.
خسته و سنگینم حاجی.
ولی فردا خوب میشم.
قول!
@hofreee
MohamadReza Bazri - Masalan Toro Tab Midam (128).mp3
1.58M
.
من میگویم شخصیت اصلی امشب حضرت علیاصغر نیست. قصهی مادرش است. قصهی مادرهاست.
و البته تاریخی که تکرارشونده است.
امشب قصهی تمام ربابهاست که یکزمانی توی یک کنجی نشستهاند و مادریشان را قورت دادهاند و دم نزدند.
برای او.
فقط او.
#شب_هفتم
#مثلاتوروتابمیدم
#یهمادروقتیلالایینخونهمیمیرهگوشهیخونه
#مادر
#مادرانه
@hofreee
امشب به یاد تموم جوونهایی که بینمون نیستن باشین.
به نیت اونا یه یاحسین بگین.
یه قطره اشک مهمونشون کنید.
ممنون میشم رفیق جوون ما رو هم به صلوات و فاتحهای مهمون کنید.
#میثاق_رحمانی💔
#شب_هشتم
#یاعلیاکبر
#بهیادتم
@hofreee
چرا کلمهها تو عربی این شکلیه؟
یه کلمه میگن.
بعد جزئیات و تصویرش بدبختت میکنه.
تو عمرم اینقدر از جزئیات سیر نشده بودم...
خوبه که زیاد عربی بلد نیستم.
خوبه.
#روز_عاشورا
#واه_حسینا
@hofreee