رختِ خونی شُستی؟ غرقِ به خونها! نشُستی؟ هر چی چنگش میزنی لامذهب باز خونه که میپاشه ازش بیرون. هِی چنگش میزنی هی خون شتک میزنه تو صورتت. دلم الان اونطوره حاجی!
خونی و آش و لاش!
میدونم میگی نگو. دشمن شادمون نکن. ولی بذار یه امروز بگم. از فردا دوباره پا میشیم. خاکا رو میتکونیم و یاعلی.
حاجی چرا همیشه ما نه؟
ما که عین اسب میدُویم. تا خرتناق میریم تو گِل. حالا باز میگی نگو اسب. آتو میگیرن. بذار بگم حاجی. یه امروز فقط. حناق میگیرم وگرنه.
آره حاجی. مایی که چله میبندیم. قربونی میکنیم. ختم میگیریم. نماز. دعا. فلان. فلون. چرا ما همیشه نه؟ چرا همیشه خون باس شتک بزنه تو صورتمون؟ خون رفیقامون. بچههامون. خون دایی و عمو و پدر و پدربزرگامون.
بوی خون پدر آدمو درمیاره آخه. این لبخندای ریشو تو قاب عکسا، فیلو از پا میندازه آخه. این انتظارا خدیجه بیگوما رو خشک کرده آخه. تو میگی فدای سر یکی. منم همینو میگم. تو میگی الخیر فی ما وقع. منم میگم. تو میگی ببند و اتحاد و اینا. منم میگم حاجی. ولی دلم عینهو رختِ خونی یکیه که هزارتا تیر خورده وسط میدون جنگ. جدی نگیر حالا. دله دیگه. شلنگ تخته میندازه. اصلا بذار بزنن. اینقدر بزنن که شاید یه روز خون شتک بزنه تو صورتشون. شاید بفهمن رخت خونی شستن چقدر سخته.
خسته و سنگینم حاجی.
ولی فردا خوب میشم.
قول!
@hofreee