معرفی کتاب فرنگیس
قیمت جلد:75/000
فروش با تخفیف:60/000
✅امانتی موجود است
۰:
چهار سال از روزی که گرگین خان مرا نجات داد می گذشت..
چهارده ساله شده بودم که به خواستگاریم آمدند..
از مادرم شنیدم قرار است یکی از فامیل ها بیاید برای خواستگاری ..
وقتی مادرم این خبر را بهم داد فهمیدم این همان همسر آینده من است می دانستم مادرم نذر کرده مرا به اولین نفر شوهر بدهد.
فرق نداشت چه کسی باشد..
دارای یاندار..
پیر یا جوان ..
مال دار یا بی مال فقط ایرانی باشد...
رسم بود که دختر را نباید میدیدند. وقتی خواهرم لیلا که آن موقع هفت سالش بود با شادی روبه خانه دوید و گفت خواستگارها دارند می آیند زودی روسری ام را سر کردم دویدم توی اتاق کوچکی که داشتیم..
کنار رختخواب ها قایم میشدم .
لیلا مرتب می رفت میآمد و میگفت که توی اتاق چه خبره.
مردها و زنهای زیادی آمده بودند از پشت پنجره یواشکی کفش ها را نگاه کردم..
یه عالمه کفش جلوی در بود.
کفش های مردانه، زنانه ،چند تا کفش بچه گانه...
خجالت کشیدم و دوباره دویدم و خودم را پشت در رختخواب ها قایم کردم خواهرها برادرهایم کنارم بودن و هی می خندیدن.
و یواشکی میپرسیدند:
( فرنگیس راستی، راستی میخواهی عروس شوی ؟)
من هم میزدمشان ،بی صدا داد میزدند و بعد می خندیدن ..
من همهی میزنم تو صورت صورت خودم میگفتم: بچه ها ساکت آبروی ما رفت..
👇برشی از کتاب #فرنگیس
مادرم همیشه میگفت:
چقدر شری تو فرنگ ..!
اصلا تو اشتباهی دنیا آمدی..
باید پسر میشدی ..
هیچ چیزت به دختر ها نرفته ..
دختر باید آرام و با حیا باشد..
متین و سنگین ...
وقتی میدید به حرفش گوش نمیدهم می گفت:
فرنگیس مردی گفتن..
زنی گفتن..
کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت..
دختر باید سنگین و رنگین باشد.
حرصم میگیرفت،
اصلا دلم نمیخواست سنگین و رنگین باشم .
چه اشکال داره شلوار پسرانه بپا کنم و چوپان باشم !!
چه اشکال داشت که دختر ها رو توی تاریکی بترسانم خودم بخندم...!
مگر چه اشکالی داشت وقتی برای بازی میرفتیم سمت قبرستان با هر بهانه ای پسر ها را بترسانم و آنها را فراری دهم...!
و خودم هم اونجا بشینم بهشان بخندم.....
📗 «دیدم که جانم میرود»
تا حالا شده یه کتاب درباره شهید بخونین و خدا خدا کنین که اون شهید، شهید نشه؟؟
یه همچین حالی رو برای شهادت آقا مصطفی بهتون دست میده 😔😭..
چه رفاقت قشنگی بین مصطفی و حمید بود...
یه رفاقت لوتی وار به تمام معنا!
شرح رفاقت حمید و مصطفی اونقدر شیرینه که وقتی به لحظهی جدایی میرسه ، حمید میگه:
«دیدم که جانم میرود.»
✅امانتی این کتاب موجود است
قیمت جلد:50/000
فروش ما :45/000
#حمید_داود_آبادی
https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02
📗 معرفی کتاب #دیدم_که_جانم_میرود
✅امانتی
🕊️ شهید مصطفی کاظم زاده🕊️
مناسب برای قشر جوان
فوق العاده زیبا و اثر گذار 👌
- زد زیر گریه.
همه اش می گفت: من عاشقتم، اصلاً این چیزا برام مطرح نیست.
گفتم: اتفاقاً این عشق نیست که توش بخوای التماس کنی باهات تنها باشم. دیگه نه من واسه تو ارزش دارم، نه تو برای من.
بی چاره اون قدر مظلوم بود که نمی دونست این کارا گناهه.
- جِدّی می گی؟
- حمید، به خدا بی چاره اصلاً خدا و دین رو نمی شناخت. همه ی خونواده شون مدام دنبال گند و کثافت بازی هستند. اصلاً نه خدا رو می شناخت نه نماز و پاکی رو می فهمید. خلاصه خدا رحم کرد و همان یه تیکه ای که بهِش گفتم، باعث شد به گریه بیفته. خیلی هم بدجور گریه می کرد. منم شروع کردم براش از دین و خدا گفتن.
- بعد چی؟
- بعد این که یواش یواش نماز رو یادش دادم. بهِش گفتم نباید بی حجاب بیایی بیرون که گفت: من اگه یه روز آرایش غلیظ نکنم، مادرم مسخره ام می کنه، چه طوری بی حجاب نیام بیرون؟
بهِش یاد دادم توی خونه آرایش کنه، ولی وقتی اومد بیرون توی کوچه آرایشش رو پاک کنه و چادر سرش کنه.
- چادر؟
- بله چادر. اتفاقاً یه چادر مشکی هم خرید. نماز خوندنش چه جالبه. بهِش یاد دادم وقتی می آد بیرون، نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا رو توی مسجد بخونه.
بی چاره نماز صبح رو هم یواشکی توی خونه شون می خونه. بعد دیدم این جوری نمی شه که همه اش دزدکی بخواد خوب باشه. آخرش یواش یواش آرایش نکرد، بعد روسری سرش کرد تا این که تونست به خونواده اش بقبولونه که می خواد سالم و مؤمن زندگی کنه. آخرشم شد اینی که امروز دیدی؛ یه دختر چادری مؤمن.
🚫 #تمدیدشد 🚫
#مسابقه_بزرگ_استانی
#روایتگری_ازکتاب
#تنهاگریه_کن
#ویژه_دختران_دهه_هفتادی_هشتادی
✔️ آخرین مهلت ارسال آثار ۱۵ دی ماه
✔️نحوه ارسال آثار میتواند در قالب کلیپ کوتاه ،موشن گرافی،پادکست و...باشد.
💥از نفرات برتر در رویداد جُمانه ۲۲ دی ماه مصادف با ولادت باسعادت حضرت مادرفاطمه زهرا(س) تقدیر خواهد شد.
✴️هیئت تسنیم در مجموعه مراکز فرهنگی پیام دانش معراج
باماهمراه باشید🔻
🟠کانال ایتا
@farhangi_meraj
🔴صفحه روبیکا
https://rubika.ir/farhangi_meraj
🔵کانال تلگرام
https://t.me/mojtamepayamdaneshneka
🔴 فراخوان ۳۱۳ نفر با اسم اعظم الهی
هر کجا باشيد، خداوند همهی شما را حاضر مىكند؛ زيرا او بر هر چيزى تواناست. (بقره/۱۴۸)
🌕 امام صادق علیهالسلام فرمودند:
وقتی که به حضرت قائم عجلالله فرجه اذن ظهور داده شد، خدا را با نام عبرانیش -به اسم اعظم الهی- میخواند. پس دعایش مستجاب شده و اصحابش که سیصد و سیزده نفرند، مانند پاره ابرهای پاییزی گرد او اجتماع میکنند و آنان پرچمداران او هستند؛ بعضی از آنان شب از بستر خود ناپدید شده و در مکه صبح میکنند و برخی دیده میشود که در روز روی ابری نشسته سیر میکنند..!
عَنِ الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام: إِذَا أُذِنَ الْإِمَامُ دَعَا اللَّهَ بِاسْمِهِ الْعِبْرَانِیِّ فَأُتِیحَتْ لَهُ صَحَابَتُهُ الثَّلَاثُمِائَةِ وَ ثَلَاثَةَ عَشَرَ قَزَعٌ کَقَزَعِ الْخَرِیفِ وَ هُمْ أَصْحَابُ الْأَلْوِیَةِ مِنْهُمْ مَنْ یُفْقَدُ عَنْ فِرَاشِهِ لَیْلًا فَیُصْبِحُ بِمَکَّةَ وَ مِنْهُمْ مَنْ یُرَی یَسِیرُ فِی السَّحَابِ نَهَاراً
📗الغيبة(للنعمانی)،ب۲٠، ص ۳۱۲
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 94 ستاره سهیل نماز ظهر تمام شده بود که صدای زنگ تلفنش، سیل نگاههای نمازگزاران را به
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
95 ستاره سهیل
مینو دوباره جدی ادامه داد:
-ببین! تو آدم تو خونه نشستن... و گوشهگیری... نیستی، هستی؟
ستاره با سر، رد کرد.
-خب! پس حالا که میخوای آزاد باشی... با چاخان و این حرفا، دل این عفریتهای رو که میگی، یهکم شاد کن... بعد اون میشه طرف تو... حتی میتونه پیش عمو ازت تعریف کنه... و اجازه کارای بیشتری... بهت بده. میفهمی چی میگم؟
ستاره به عنوان تایید، با چهرهای افسوسمندانه، سر تکان داد.
-خب، دیگه! دیدی غصه نداره. چندبار دیگههم بهت گفتم. احترامشونو با چندتا چندتا دروغ مصلحتی حفظ میکنی... این همه اختلاس تو کشور میشه، با دوتا دروغ منو تو، تازه اونم برای اینکه به هدف مقدسی مثل آزادی برسی، چه اشکالی داره؟
شالش را کمی مرتب کرد و ژست سخنرانی گرفت.
-به قول استاد، همه ما مثل اسرایی هستیم که اختیارو ازمون گرفتن، برای به دست آوردن آزادی، باید هزینه کرد. حتی ممکنه...
کمی حرفش را در دهانش مزمزه کرد، اما وقتی با چهره وحشتزده و منتظر ستاره روبهرو شد، کمی من من کرد و بعد انگار که نظرش عوض شده باشد، ادامه داد.
-حتی ممکنه، دروغم بگیم.
ستاره نفس راحتی کشید، چرا که انتظار حرف بدتری را داشت.
-میدونم مینو، ولی آدم وقتی مغزش کار نکنه دیگه اینارو یادش میره. اتفاقا دیروز رفتم گردنبندو پس بدم...
مینو با تندی وسط حرفش پرید.
-پس دادی؟
-نه بابا! صبر کن حرفم تموم بشه.. بعد عصبانی شو!... خواستم پسش بدم، ولی همین حرفایی که تو الان زدی، فروشندهه بهم گفت... گفتش که تو نشونشون نده، چه کاریه... ولی هروقت بهش فکر...
مینو آب دهانش را قورت داد و باز هم وسط حرف ستاره پرید:
-حامد خودش گفت؟
ستاره چند لحظهای خیره به صورت مینو ماند و منتظر واکنش بعدیاش بود، اما بالاخره جواب داد:
-نه عزیزمن، یکی دیگه بود. با یه خانمه، بنظرم زن و شوهر بودن.
مینو نفس عمیقی کشید و لبی به فنجان زد.
-خب، راست گفتن دیگه. پس رفتی خونه، برو از دلش در بیار. یادت باشه این هزینه آزادیته، اینجوری حرصتم نمیگیره.
مینو ناخن اشارهاش را حین نوشیدن قهوه به طرف ستاره گرفت، انگار که مسئله مهمی را به یاد آورده باشد.
-اوم، راستی... راستی.. بابت عکسایی که فرستادی خیلی ویژه، ممنون. یه سورپرایز دیگه طلبت.
ستاره تک خندهای کرد.
-ای بابا! تو که کشتی مارو بااین سورپرایزات...
-مخلصیم، مینو برای همه..
ستاره با خنده اضافه کرد.
-و البته... همه برای مینو.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
96 ستاره سهیل
ستاره آن روز به حرفای مینو فکر کرد و سعی کرد، حرفهایش را مو به مو انجام دهد.
وقتی عمو و زنش وارد خانه شدند، ستاره که به خودش حسابی رسیده بود، با لبهایی خندان به استقبالشان رفت.
عمو و عفت، نگاهی حاکی از تعجب تحویلش دادند.
ستاره خودش را در بغل عفت انداخت.
-ببخشید عفتجون. حق با شما بود. گردنبندو پس دادم.
بعد خودش را کمی عقب کشید و ادامه داد.
-میدونم چقدر دایی علی رو دوست داشتی و هنوز عزادارشی... منم تند رفتم.
چشمان عفت برق کمرنگی زد.
-این چه حرفیه، ستاره. تو مثل دختر خودمی...منم داغ بودم، نفهمیدم چی میگم... من خستهام... برم یکم استراحت کنم.
نگاه ستاره به رفتن عفت بود، که متوجه شد عمو از پشت، سرش را بوسید. دست عمو را روی شانهاش احساس کرد.
-ازت راضیام عمو، خدا ازت راضی باشه.
لبخند شیرینی از اعماق وجودش، روی لبهایش نشست.
-عمو من چایی دم کردم، پیتزا هم سفارش دادم، الانه که برسه، زودتر بیاین.
ستاره آن شب، از شنیدن رضایت عمو سرخوشانه میخندید و خاطره میگفت و گهگاهی میدید که لبخند کمرنگی روی لبان عفت هم ظاهر میشود.
چند روزی بود که روابطش با عفت به حالت قبل برگشته بود، سعی میکرد کمی در کارهای خانه کمک کند تا دوباره رضایت عموی را هم به دست آورد.
با شروع شدن امتحانهای میانترمش، رفت و آمدش به کتابخانه کمی بیشتر شده بود.
همانطور که روی یکی از قالیهای نشسته بود و مدادش را به دهان گرفته بود، صدای آهسته آشنایی را شنید.
-نخور ضرر داره، بهجاش پچپچ بخور ثواب داره.
سرش را با خنده از روی کتاب بلند کرد.
- هیس!
-پاشو بیا اتاق من کتلت درست کردم، بخوریم.
وقتی بلند شد با نگاههای چپچپ بقیه مواجه شد.
-فرشته خانم مثلا داریم درس میخونیما!
فرشته جلو راه افتاد و دستش را به نشانه عذرخواهی روی قلبش گذاشت.
-مسئول کتابخونه، نظمو بهم بریزه، وای به حال بقیه.
صدایی از پشتسر به شوخی بلند شد و خنده همه را به همراه داشت.
بدون اینکه برگردند و پشتسرشان را نگاه کنند، خندهکنان به داخل اتاق فرشته فرار کردند.
فرشته خودش را روی تخت چوبی انداخت.
- نزدیک بود که کلمو بکنن.
-به! چه بوی خوبی! خودت درست کردی یا مامانت؟
فرشته اخم نمایشی کرد.
-غذای مامانمم من درست میکنم، کجای کاری ستاره خانم؟
سفره کوچکی پهن کردند و کتلت و سبزی را وسط سفره گذاشتند. صدای قلقل کتری از اتاقک پشتی بلند شده بود.
فرشته با دهان پر، روی دستش زد و بلند شد.
-ایندفعه چی دم کردی، کدبانو؟
لقمهاش را که جوید صدایش را کمی بالاتر آورد.
-بابونه دم دادم،بیشتر دم دادم که برای بچهها هم ببرم.
-منم کمکت میدم، ولی بعد از خوردن کتلتای خوشمزهات.
سینی کوچک بابونه را جلوی ستاره گذاشت.
-بابونه بخور، غذا خوردی سنگین میشی.
-چشم مامانبزرگ.
-دستت دردنکنه عزیزم... ولی راست میگیا، اخلاقم شده عین عزیزجون. از بس دوروبرش گشتم.
ستاره با تردید پرسید:
-یعنی همیشه باید اونجا زندگی کنی؟
فرشته ریحانی را در دستش گرفت و بین دو انگشتش چرخاند.
-همیشه که نه، امشب میرم خونه.
ستاره دوست داشت از او بپرسد نامزد دارد یانه، به ذهنش آمد دختری به کدبانویی او حتما باید خواستگارهای زیادی داشته باشد، اما با ساکت شدن فرشته، او هم ترجیح داد سکوت کند.
صدای رعد و برق هردوی آنها را از افکارشان بیرون کشید.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
97ستاره سهیل
فرشته با همان ریحان در دستش کنار پنجره آهنی کوچک ایستاد. کمی پنجره را باز کرد، موجی از هوای خنک که انگار پشت در گیر کرده بود، به سرعت وارد اتاق شد.
-پنجره رو باز کردی هوا اومد تو! هوای اتاق خیلی گرفته شده.
فرشته همچنان به نقطه نامعلومی در بیرون از پنجره خیره شده بود.
ستاره از روی تخت بلند شد و کنار دوستش ایستاد. دستش را روی شانهاش فشرد.
-کجایی خانم؟ نکنه عاشق شدی ما خبر نداریم؟
فرشته رو به ستاره برگشت و لبخند کوتاهی زد. نگاهش به بابونهها افتاد.
-ای وای! قول دادم به بچهها بابونه بدم، امشب... میای کمک که!
ستاره خندید.
-الحق که تو پیچوندن استادیا!
فرشته خودش را مشغول کرد.
-الان میرن این همه بابونه میمونه رو دستمون باید تا صبح بخوریم و بریم دستشوئی.
ستاره غرغرکنان کمکش رفت.
یکساعت بعد که همه استکانها را شستند و خشک کردند، خسته لبه تخت نشست و شماره عمو را گرفت.
زیرلب غرغری کرد.
-چرا جواب نمیدی عمو... حتما بازم جلسه است.
پیام داد.
-عمو میتونین بیاین دنبالم؟
پنج دقیقه طول کشید، تا جواب آمد.
-عزیز عمو، تو جلسهام، نمیتونم جواب بدم. آژانس بگیر... از یه جای مطمئن... هوا خرابه، با شخصی نری.
نگران، انگشتش را به دهان گرفت.
مردد فرشته را صدا کرد.
داشت با خودش انگار حرف میزد.
- این روسری با من لج کرده، درست نمیشه... جانم عزیزم؟
-میگم یه آژانس مطمئن سراغ داری بیاد دنبالم؟ عموم جلسه داره، گفت نمیرسه بیاد.
فرشته نگاهش را از آینه برداشت و به ستاره داد. لبه روسری سبزش، روی پیشانیاش شل شده بود.
-آژانس!... ستاره بنظرت شبیه چی شدم؟
ستاره خندید.
- شبیه یه فرشته دوستداشتنی!
-نه شبیه یه دلقک... چرا این هی شل میشه، خدا... لج کرده شبی.
ستاره میخندید و فرشته با روسریاش ور میرفت، بعد از چند دقیقه فرشته با حالت پیروزمندانهای گفت:
بالاخره زورم بهش رسید، میبینی! مثل بچه خوب، نشسته روی سرم.
ستاره با حسرت نگاهی به وقار فرشته انداخت.
-فرشته... تو، خیلی خانمی!
فرشته دستانش را محکم گرفت وفشرد.
-پس چی؟ خیال کردی یه پارچه آقام؟
... بپوش که دارن میان دنبالم، تو راه میرسونیمت... آژانس کجا بوده تو این هوا؟
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 97ستاره سهیل فرشته با همان ریحان در دستش کنار پنجره آهنی کوچک ایستاد. کمی پنجره را ب
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
98ستاره سهیل
معذب به فرشته نگاه انداخت، نمیدانست با دیدن دختری مثل او، خانوادهاش چه برخوردی خواهند کرد. مردد گفت:
-عزیزم لطف داری... ولی... نمیخوام اذیت بشی...اگه میشه یه آژانس بگیر.
-این چه حرفیه؟... ولی اگر خودت راحتتری، دیگه من اصرار نمیکنم.
نفس عمیقی کشید.
-من اینطوری راحتترم.
نگاهش از روی کتابهای نشسته در قفسه رد شد و به فرشته که قدم میزد و شماره میگرفت افتاد.
-ستاره جواب نمیدن. البته آژانسهایی که میشناختم.
-اسنپ داری رو گوشیت؟
گوشه چادرش را گرفت و به طرف ستاره آمد.
-آره، دارم... مطمئنترم هست... یه لحظه!
ربع ساعتی گذشت یک ماشین را رزرو کرد، اما راننده لغوش کرد. آن موقع شب انگار سیل باران، تمام ماشینها را برده بود.
-گیر نمیاد! یکی پیدا شد، لغوش کرد. بیا میرسونیمت. دیدی که قسمت نبود.
گوشی فرشته که زنگ خورد، ستاره حرفش را نیمه تمام گذاشت.
چهره فرشته موقع حرفزدن بازتر شد.
-سلام عزیزدلم، پایینی؟... چشم، الان میاییم.
فرشته با چشم و ابرویی دستور داد که سریع آماده شود.
-عزیز، دوستمم باهامه، چند لحظه صبر کنی اومدیم.
مکثی کرد و بعد لحنش را بچهگانه کرد.
-قلبونت، خدافیظ.
باران به شدت خودش را روی زمین میکوبید. پیچکهای روی نرده، با ضربه شلاقی باران شُل و وا رفته شده بودند.
قطرههای درشت باران تقتق روی سر و صورتش فرود میآمد و از گوشه لبش وارد دهانش میشد.
موهای جلوی سرش، مانند ساقهای روی صورتش کش آمده و روی پوستش چسبیده بود.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo