کتابخوانی شهید حججی
من یکی از مخاطبین کانال شما هستم که متوجه شدم در زمینه حجاب فعالیت جدیدی دارید. تجربه نزدیک به مرگ
دختری بودم در خانواده معمولی و پایبند حداقلی به مسائل دینی.
ده سال قبل پایم به دانشگاه باز شده بود و در معرض شبهات مختلف در زمینه دین قرار گرفتم. اعتقادات قوی نداشتم و کمی تحت تاثیر قرار گرفتم.
بد حجاب نبودم ولی گاهی آرایش میکردم و رابطه دوستی با پسرها را گناه نمیداستم!
تا اینکه پایم لغزید و من هم با یکی از پسرها دوست شدم!
با خودم می گفتم: این دوستی ها چه ایرادی دارد؟ همه در این رابطه ها هستند.
هرچند نیت من ازدواج بود، اما نمی دانستم که این دوستی ها معمولا رابطه شیطانی است و به ازدواج منجر نمی شود.
عصر یک روز با این پسر با حجابی معمولی و آرایش به تفریح رفتیم. شب را نیز با هم به یک پیتزا فروشی رفتیم و...
خدا کمکم کرد که همانجا ارتباط من با او قطع شد و گرفتار دیگر گناهان نشدم.
اما همین یک روز که با این پسر بیرون رفتم، خیلی در روحیه من تاثیر منفی گذاشت.
مدتی بعد از آن روز، تجربه نزدیک به مرگ برایم پیش آمد. من به مکانی منتقل شدم که یک دالان بلند بود!
مرا از آنجا عبور دادند. در انتهای دالان افرادی سیاه پوش ایستاده بودند و پشت سرشان ساختمان بزرگی بود که انگار درونش پر از آتش بود! هر چه بود بسیار وحشتناک بود.
صدای یکی از اقوامم را هم همزمان میشنیدم که به خاطر بی نمازی زندانی شده بود و با فریاد کمک میخواست.
نمی دانید چقدر ترسیده بودم. همینطور که جلو میرفتم ناگهان مرا متوقف کردند و روی دیوار مقابل، یک صحنه از زندگی ام را به من نشان دادند.
خدای من، آن بدترین صحنه های زندگی من بود، همان روزی که دست در دست نامحرم...
ناگهان یکی از آن افراد سیاه پوش که گویی فرشته عذاب بود، نزدیک آمد و...
من به خاطر آن کارهای حرام دچار عذاب درداوری شدم. درد تمام وجودم را گرفت. از شدت درد فریاد کشیدم.
بعد مثل کبوتری که به آسمان میرود، رها شدم و به سوی آسمان رفتم.
همزمان در سمت راستم در دوردست ها، بهشت الهی را میدیدم و بوی بسیار خوش بهشت را استشمام میکردم. و در سمت چپم یک بیابان.
میخواستم به سوی بهشت بروم اما به من فهماندند: چه کاری برای خدا انجام داده ای که می خواهی به بهشت بروی!؟ تو خیلی پرخوابی کردی، عملی برای این سوی خودت نفرستادی و حال در بیابانی! آنگاه به سمت بیابان مرا سوق دادند. اکنون یک بیابان در زیر پای خود می دیدم و بر فرازش پرواز میکردم.
آری من عمرم را به بطالت گذرانده بودم. در آن لحظه هیچ کار مثبتی به یادم نیامد. همه جا بیابان بود! تنها کمکهایی که به خیریه ای کرده بودم را به صورت باغچه ای پر گل وسط بیابان دیدم!
اما خدا را شکر میکنم که یک بار دیگه به من فرصت جبران داده شد و به زندگی برگشتم...
بعد از آن واقعه، چادر همنشین همیشگی ام شد. هیچ گاه به رابطه با نامحرم فکر نکردم. نمازهایم اول وقت شد و سعی کردم در زندگی به نیازمندان کمک کنم و رابطه ام را با خیریه ها قطع نکنم.
خدا به واسطه توبه و حجابم برکت های زیادی به زندگیم عطا کرد. الحمدلله کما هو اهله.
#حجاب
✨مسابقه کتابخوانی هیس طوری✨
✅ارتقا سواد تاریخی نوجوانان دهه هشتادی تا متولدین آخر سال ۱۳۹۱
✅ کتاب الکترونیکی
✅ ۵میلیاردتومن جایزه برای ۱۱۱۱نفر
✅ هزینه ۱۵کتاب الکترونیکی ۷۹۵۰۰تومان
✅کتاب هایی مورد تایید مقام معظم رهبری و تهیه شده به همت حوزه هنری کودک و نوجوان(برگزیده جایزه کتاب سال۱۴۰۰)
شماره هایی که با اون ثبت نام می کنید را برای شماره09940072122 پیامک کنید یا در شبکه های اجتماعی ایتا و بله بفرستید تا پیام ثبت نام را براتون بفرستیم. لینک ارسال شماره
https://eitaa.com/hisstor
این شماره و لینک فقط برای ارسال شماره تلفن برای دریافت لینک ثبت نام هست لطفا تماس نگیرید🙏
اگه توی چیزایی مثل: ثبتنام توی سایت، ساختن پروفایل، خرید کتابها و ... به مشکلی برخوردی، اصلا نگران نباش!
کافیه به این شمارهها زنگ بزنی تا کمکت کنیم
021-66747914
021-66746528
ما از شنبه تا چهارشنبه از ده صبح تا هشت شب
و پنجشنبه و جمعه از ده صبح تا چهار عصر پشت تلفنیم
⛔️این یه جنایته! ولی صداشو درنیار🤫
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل 93
ستاره منتظر ماند تا پیشنهاد مرد را بشنود.
-ببین! به نظرم خیلی از جوونا این مشکلو دارن، معلومه که چیزی نسل ما میپسنده، نسل قبلی نمیپسنده! درسته؟
ستاره با چشمانی گرد شده، تایید کرد.
مرد ادامه داد:
«خب! حالا باید دنبال راه حل مسئله باشی، نه اینکه کلا حذفش کنی! این جعبه رو ببین... راهش اینه! تو این نگهش دار. جلو مامان و بابا گردنت ننداز. وقتی بیرونی یا مهمونی جایی میری استفادهاش کن. الانم بده من بذارم تو جعبه، به اونام بگو پس دادی. اینطوری خیالت راحت میشه، احترامشونم حفظ کردی،هوم؟»
ستاره بدون فکر جواب داد:
-بله درسته! فکر خوبیه.
جعبه را گرفت و گردنبند را داخلش جا داد.
از مغازه که بیرون زد؛ همینطور بیهدف قدم میزد. هرچه با مینو تماس گرفت هم جواب نداد.
بااینکه گردنبند را پس داده بود، اما هنوز هم، حال دلش مانند هوای خنک و گرفته پاییز، ابری بود. روز بود و هوا با آن ابر سیاه، تمایل به شب داشت. یک ساعتی به اذان مانده بود. نگاهش به تابلو سبز کنار میدان افتاد.
«به طرف قبور مطهر شهدا»
نم چشمانش، صورتش را خیس کرد.
بدوناینکه بتواند فکر کند که آیا میخواهد به دیدن پدرش برود یا نه، پاهایش او را به سمت مزار شهدا کشاند.
از تاکسی پیاده شد. باد خنکی در حال وزیدن بود. نگاهی به دورنمای گلزار شهدا انداخت؛ تکانهای شدید پرچم ایران از بالای سر شهدا را، خوشآمدگویی میزبان، حساب کرد.
پاهایش انگار در اختیارش نبودند؛ چیزی شبیه فرار کردن به سمت مقصدی مقدس، یا همان توفیق اجباری.
بالای مزار پدرش ایستاد، خم شد و دستی روی قبر کشید.
با یک سلام، تمام بغضهای نهفته دلش را بیرون ریخت. نشست همانجا کنار سنگی سرد و ساکت.
سرش از زیر چادر نماز رنگی، چنان میلرزید که هرکس از کنارش میگذشت، با گفتن "حاجت روا باشی عزیزم" دلداریش میداد.
پیشانیاش را لحظهای روی قبر گذاشت.
"خستهام... میفهمی؟ از همه چی خستهام..."
سرش را بلند کرد، هنوز خنکی سنگ را، روی پیشانیاش حس میکرد. لبه چادرش را پایینتر کشید.
-جایی نداشتم برم... هیشکی هیچجا انتظارمو نمیکشه... حالم بده... کجا برم؟
بینیاش را بالا کشید.
-اگه بودی... اگه بودی الان باید از دانشگاه که برمیگشتم، بوی غذای مامانی تو خونه میپیچید... مثل بقیه که بابا دارن منتظر میموندم از سرکار میومدی... مثل بقیه که بابا دارن! چرا من ندارم؟ چرا رفتی شهید بشی؟ کی گفت شهید بشی؟ حالا من چهکار کنم... بابا! تو اگه بودی، موهامو شونه میکردی، ولی...
با بعضی که داشت گلویش را تکهتکه میکرد، بریده بریده گفت:
-عفت...بابا... موهامو کشید...
دیگر برایش مهم نبود کسی صدایش را بشنود، سرش را روی قبر گذاشت و بلند بلند گریه کرد، انگار هقهقش تمامی نداشت. و سیل اشک بود که روی قبر پدرش میبارید.
با بلند شدن صدای اذان، او هم سر بلند کرد. دستانش از فشار دادن سنگ، گزگز میکردند.
با کف دستان سردش، اشکهایش را پاک کرد. خنکی به گونههایش دوید. بینی کیپ شدهاش را بالا کشید، تا بهتر نفس بکشد. از زیر چادر، نیمنگاهی به بیرون انداخت. مردم در حال دویدن به سمت نماز جماعت بودند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
94 ستاره سهیل
نماز ظهر تمام شده بود که صدای زنگ تلفنش، سیل نگاههای نمازگزاران را به طرفش کشاند.
با صدای نسبتا آرامی جواب داد.
-الو! مینو.
صدای کشیده مینو را شنید.
- تو... به من... زنگ زدی... ؟
و کلمه آخرش هم همراه شد با خمیازهای کشدار.
-اَشهَدُ انّ علیاً ولیُّ اللّه
-ای..ن دیگه... چی بود؟ عربی چرا حَ... رف می..زنه؟وای...
و بعد صدای قهقهاش بلند شد.
-مینو خوبی؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟ هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی خوبی؟
-توپ توپَ... م... دیشب تا... دی... ر... وق... بیرون بودم، صب... خوابیدم.
-قَدقامة الصَّلاة
-دخترم نمازو بستن.
خانمی که با چادر مشکی کنارش نشسته بود، آرام به شانهاش زد، بعد نمازش را بست.
-خا... ک عالم... تو سرت... تو... هنو... دولا راست میشی؟ حا... لمو... بد کردی!
-مینو من بهت پیام میدم، نمیتونم الان حرف بزنم.
هنوز صدای قهقهه مینو میآمد که تماس را قطع کرد. نگاهی به چپ و راستش انداخت تا وضعیت نگاههای مردم را بررسی کند. خیالش که راحت شد، نفس عمیقی کشید و نمازش را بست.
بااینکه از دست مینو حسابی دلخور بود، اما دلش میخواست زودتر او را ببیند.
موقع رفتن، زمانی که از بالای پلهها به مزار پدرش نگاه کرد، احساس سبکی و رهایی در وجودش موج میزد، انگار بار سنگینش را همانجا، جا گذاشته بود و سبکبال برمیگشت.
باتشکر، از پدرش خداحافظی کرد.
یک ساعت بعد، پشت میز کافهای که گلدانهای طبیعی احاطهاش کرده بودند، روبهروی مینو نشسته بود.
وقتی مینو شروع به صحبت کردن کرد، ستاره کمی خودش را عقب کشید.
-ببخشید، ستاره جون! خواب بودم پشت تلفن...کلی مزخرف گفتم.
بعد دستش را به حالت خمیازه، جلو دهانش گرفت.
- دیشبم دندونامو مسواک نزدم... یکم دهنم بو میده... ببخشید. الان با آدامس... حلش میکنم.
ستاره کمی لبهایش را از هم دور کرد که مثلا لبخند زده باشد.
-خب بنال، ببینم.
دستش را دوباره جلوی دهانش گذاشت.
-ای وای، ببخشید! بگو عزیزم... چی... شده که اینقدر پریشونی؟
دستانش را روی سینهاش قلاب کرد و به گلدان آویز وسط کافه خیره شد.
-از کجا بگم؟ دیروز با کلی ذوق رفتم خونه، عفت... که نه! واقعا دیگه عفریته شده.
از شدت خشم، دندانهایش را به هم سایید.
-دعوامون شد، گفت این چیه تو گردنت، با پولا عموت آشغال میخری. بعدم برا عمو کلی ناز آورد که من مظلومم..، بیپناهم...!
کلمات آخری، همراه با جنباندن سر و ادا درآوردن، از دهانش بیرون پرید.
-تازه مینو! بیشعور طوری، موهامو کشید که مغزم هنوز درد میکنه. عمو هم صبح بردش بیرون. میگه رعایت کن، داغداره...
بچهدار نشده، حالم ازش بهم میخوره. بگو من تو این خونه، برده هستم یا نیستم؟
مینو که انگار بدنش انعطاف زیادی پیدا کرده بود به نرمی روی میز خم شد.
-واقعا مو... کشید؟ وای دعوای گیس کشی...
بعد سرفه نمایشی کرد و سعی کرد جدی حرف بزند.
-میگفتی کادو گرفتی... یا قایمش میکردی.
-اصلا اجازه نداد حرف بزنم، روانی... بعدم، یعنی چی؟ میشه تا آخرش هرچی خریدم قایم کنم؟ مگه خودت نگفتی باید زیباییمو نشون بدم؟ وگرنه دیگه اسمش زیبایی نیست. آخه چقدر من باید درک کنم؟ چقدر من باید بفهمم! خب منم آدمم، کم میارم دیگه.
دوباره بغض مهمان گلویش شده بود.
مینو دست ستاره را میان دستانش گرفت.
-میفهمم... پس من برا چی اینجام؟ برای اینکه تو... کم نیاری.
قبل از گفتن جمله بعدیاش، پخی زد زیر خنده.
وقتی با چشمانم سوال برانگیز ستاره روبهرو شد، گفت:
ببخشید... من اول حرف میان تو کلم... بعد میا... رو زبونم... میخواستم بگم...
من کنارت باشم... کم نمیاری هیچ، تازه زیادم میاری... میتونی پخش کنی بین مردم.
صورت بغضآلودش، به خنده ناغافلی شکفت.
-فکر کنم یه چیزی زدی مینو... داری جَفَنگ میگی.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 نقش لقمه در تربیت
👤 استاد #رائفی_پور
🔥 شاید مجبور بشیم آتیش رو دوباره کشف کنیم و برای بار چندم دست به اختراع لامپ بزنیم، ممکنه از اول یاد بگیریم که چطور میشه از طبیعت، غذا و پوشاک به دست آورد؛ حتی شاید مجبور بشیم باز هم توی جنگهای جهانی اول و دوم قربانی بشیم و آدمای زیاد دیگهای رو هم قربانی کنیم.
⏳️ همه اینا در صورتیه که به تجربه و تاریخ بی توجه باشیم. شاید بگید این چیزا غیر ممکنه و زمان هرگز به عقب برنمیگرده. اما واقعیت اینه که انسان گاهی اصرار داره راهی رو که به آخر رسونده، دوباره از اول شروع کنه.
🤦🏻♂ میگید نه؟ پنجرۀ تاریخ استعمار رو باز کنید و به تماشای جهان و آدماش بشینید تا بدونید چطوری روی تکرار رنج و اندوه پافشاری میکنه.
🖲 تاریخ استعمار ماشین زمانیه که ما رو با کریستف کلمپ به کشف قارۀ آمریکا میبره. جادهایه که ما رو با سرخپوستها به کوچ اجباری میفرسته. الماسیه که بردههای زیادی برای پیدا کردنش جونشون رو توی معادن آفریقا از دست دادن، پادشاهیه که از دشمناش فریب میخوره و دوستاش رو فریب میده، کشتی بزرگیه که روی دریایی از خون شنا میکنه، پیکیه که خبرهای تلخ و شیرین گذشته رو توی گوش آینده زمزمه میکنه، و بالاخره سرگذشت استعمار منظرهای تماشاییه در انتظار چشمای ما. پس لطفا پنجرهها رو باز کنید!
🤫 ما توی پویش هیسطوری قراره به دنیای اسرارآمیز این کتابها سفر کنیم...
و توی دل تاریخ یه ماجراجویی هیجانانگیز و ترسناک داشته باشیم.
اونم با پنج میلیارد جایزه برای دهه هشتادیا!
📲 اگه تو هم دوست داری توی این ماجراجویی شرکت کنی، کافیه بزنی روی این لینک: Hisstori.ir
#هیسطوری
#هیس_
اهمیت تندخوانی چیست؟
سرانه مطالعه در کشور ما کمتر از 2 دقیقه در روز است در حالی که در ژاپن مردم بیش از 90 دقیقه در روز مطالعه کتب غیر درسی دارند
به نظر شما علت این تفاوت چیست؟ 🤔
مردم ژاپن با سرعت بیش از 1000 کلمه در دقیقه مطالعه میکنند در حالیکه در ایران میانگین سرعت مطالعه 150 تا 200 کلمه در دقیقه است
وقتی ما با این سرعت مطالعه میکنیم و کلمه کلمه میخوانیم از مطالعه لذت نمی بریم و سریع خوابمان میگیرد و برای خواندن یک کتاب باید زمان زیادی صرف کنیم پس همه این بهانه ها باعث می شود کتاب نخوانیم
اما در ژاپن از دبستان به کودکان خود تندخوانی یاد می دهند و همین باعث می شود با سرعت بالا و درک بالا مطالعه را انجام دهند و یک کتاب را سریع بخوانند، برای خواندن دروس خود مجبور نیستند وقت زیادی صرف کنند پس در وقت کم حجم زیادی مطلب را میخوانند و از مطالعه لذت می برند 😊
https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi
ایدی ادمین 👆
https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02
لینک کانال👆
قضیه چیه.......!!!؟🤔😉
https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02
لینک کانال👆
💌شما هم دعوتید 🤗
#افتتاحیه_مقر_کتاب_شهید_حججی 🎊
🎊 همزمان با میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه🎊
از ساعت ۱۳ الی ۲۱
https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02
لینک کانال👆