⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل 93
ستاره منتظر ماند تا پیشنهاد مرد را بشنود.
-ببین! به نظرم خیلی از جوونا این مشکلو دارن، معلومه که چیزی نسل ما میپسنده، نسل قبلی نمیپسنده! درسته؟
ستاره با چشمانی گرد شده، تایید کرد.
مرد ادامه داد:
«خب! حالا باید دنبال راه حل مسئله باشی، نه اینکه کلا حذفش کنی! این جعبه رو ببین... راهش اینه! تو این نگهش دار. جلو مامان و بابا گردنت ننداز. وقتی بیرونی یا مهمونی جایی میری استفادهاش کن. الانم بده من بذارم تو جعبه، به اونام بگو پس دادی. اینطوری خیالت راحت میشه، احترامشونم حفظ کردی،هوم؟»
ستاره بدون فکر جواب داد:
-بله درسته! فکر خوبیه.
جعبه را گرفت و گردنبند را داخلش جا داد.
از مغازه که بیرون زد؛ همینطور بیهدف قدم میزد. هرچه با مینو تماس گرفت هم جواب نداد.
بااینکه گردنبند را پس داده بود، اما هنوز هم، حال دلش مانند هوای خنک و گرفته پاییز، ابری بود. روز بود و هوا با آن ابر سیاه، تمایل به شب داشت. یک ساعتی به اذان مانده بود. نگاهش به تابلو سبز کنار میدان افتاد.
«به طرف قبور مطهر شهدا»
نم چشمانش، صورتش را خیس کرد.
بدوناینکه بتواند فکر کند که آیا میخواهد به دیدن پدرش برود یا نه، پاهایش او را به سمت مزار شهدا کشاند.
از تاکسی پیاده شد. باد خنکی در حال وزیدن بود. نگاهی به دورنمای گلزار شهدا انداخت؛ تکانهای شدید پرچم ایران از بالای سر شهدا را، خوشآمدگویی میزبان، حساب کرد.
پاهایش انگار در اختیارش نبودند؛ چیزی شبیه فرار کردن به سمت مقصدی مقدس، یا همان توفیق اجباری.
بالای مزار پدرش ایستاد، خم شد و دستی روی قبر کشید.
با یک سلام، تمام بغضهای نهفته دلش را بیرون ریخت. نشست همانجا کنار سنگی سرد و ساکت.
سرش از زیر چادر نماز رنگی، چنان میلرزید که هرکس از کنارش میگذشت، با گفتن "حاجت روا باشی عزیزم" دلداریش میداد.
پیشانیاش را لحظهای روی قبر گذاشت.
"خستهام... میفهمی؟ از همه چی خستهام..."
سرش را بلند کرد، هنوز خنکی سنگ را، روی پیشانیاش حس میکرد. لبه چادرش را پایینتر کشید.
-جایی نداشتم برم... هیشکی هیچجا انتظارمو نمیکشه... حالم بده... کجا برم؟
بینیاش را بالا کشید.
-اگه بودی... اگه بودی الان باید از دانشگاه که برمیگشتم، بوی غذای مامانی تو خونه میپیچید... مثل بقیه که بابا دارن منتظر میموندم از سرکار میومدی... مثل بقیه که بابا دارن! چرا من ندارم؟ چرا رفتی شهید بشی؟ کی گفت شهید بشی؟ حالا من چهکار کنم... بابا! تو اگه بودی، موهامو شونه میکردی، ولی...
با بعضی که داشت گلویش را تکهتکه میکرد، بریده بریده گفت:
-عفت...بابا... موهامو کشید...
دیگر برایش مهم نبود کسی صدایش را بشنود، سرش را روی قبر گذاشت و بلند بلند گریه کرد، انگار هقهقش تمامی نداشت. و سیل اشک بود که روی قبر پدرش میبارید.
با بلند شدن صدای اذان، او هم سر بلند کرد. دستانش از فشار دادن سنگ، گزگز میکردند.
با کف دستان سردش، اشکهایش را پاک کرد. خنکی به گونههایش دوید. بینی کیپ شدهاش را بالا کشید، تا بهتر نفس بکشد. از زیر چادر، نیمنگاهی به بیرون انداخت. مردم در حال دویدن به سمت نماز جماعت بودند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
94 ستاره سهیل
نماز ظهر تمام شده بود که صدای زنگ تلفنش، سیل نگاههای نمازگزاران را به طرفش کشاند.
با صدای نسبتا آرامی جواب داد.
-الو! مینو.
صدای کشیده مینو را شنید.
- تو... به من... زنگ زدی... ؟
و کلمه آخرش هم همراه شد با خمیازهای کشدار.
-اَشهَدُ انّ علیاً ولیُّ اللّه
-ای..ن دیگه... چی بود؟ عربی چرا حَ... رف می..زنه؟وای...
و بعد صدای قهقهاش بلند شد.
-مینو خوبی؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟ هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی خوبی؟
-توپ توپَ... م... دیشب تا... دی... ر... وق... بیرون بودم، صب... خوابیدم.
-قَدقامة الصَّلاة
-دخترم نمازو بستن.
خانمی که با چادر مشکی کنارش نشسته بود، آرام به شانهاش زد، بعد نمازش را بست.
-خا... ک عالم... تو سرت... تو... هنو... دولا راست میشی؟ حا... لمو... بد کردی!
-مینو من بهت پیام میدم، نمیتونم الان حرف بزنم.
هنوز صدای قهقهه مینو میآمد که تماس را قطع کرد. نگاهی به چپ و راستش انداخت تا وضعیت نگاههای مردم را بررسی کند. خیالش که راحت شد، نفس عمیقی کشید و نمازش را بست.
بااینکه از دست مینو حسابی دلخور بود، اما دلش میخواست زودتر او را ببیند.
موقع رفتن، زمانی که از بالای پلهها به مزار پدرش نگاه کرد، احساس سبکی و رهایی در وجودش موج میزد، انگار بار سنگینش را همانجا، جا گذاشته بود و سبکبال برمیگشت.
باتشکر، از پدرش خداحافظی کرد.
یک ساعت بعد، پشت میز کافهای که گلدانهای طبیعی احاطهاش کرده بودند، روبهروی مینو نشسته بود.
وقتی مینو شروع به صحبت کردن کرد، ستاره کمی خودش را عقب کشید.
-ببخشید، ستاره جون! خواب بودم پشت تلفن...کلی مزخرف گفتم.
بعد دستش را به حالت خمیازه، جلو دهانش گرفت.
- دیشبم دندونامو مسواک نزدم... یکم دهنم بو میده... ببخشید. الان با آدامس... حلش میکنم.
ستاره کمی لبهایش را از هم دور کرد که مثلا لبخند زده باشد.
-خب بنال، ببینم.
دستش را دوباره جلوی دهانش گذاشت.
-ای وای، ببخشید! بگو عزیزم... چی... شده که اینقدر پریشونی؟
دستانش را روی سینهاش قلاب کرد و به گلدان آویز وسط کافه خیره شد.
-از کجا بگم؟ دیروز با کلی ذوق رفتم خونه، عفت... که نه! واقعا دیگه عفریته شده.
از شدت خشم، دندانهایش را به هم سایید.
-دعوامون شد، گفت این چیه تو گردنت، با پولا عموت آشغال میخری. بعدم برا عمو کلی ناز آورد که من مظلومم..، بیپناهم...!
کلمات آخری، همراه با جنباندن سر و ادا درآوردن، از دهانش بیرون پرید.
-تازه مینو! بیشعور طوری، موهامو کشید که مغزم هنوز درد میکنه. عمو هم صبح بردش بیرون. میگه رعایت کن، داغداره...
بچهدار نشده، حالم ازش بهم میخوره. بگو من تو این خونه، برده هستم یا نیستم؟
مینو که انگار بدنش انعطاف زیادی پیدا کرده بود به نرمی روی میز خم شد.
-واقعا مو... کشید؟ وای دعوای گیس کشی...
بعد سرفه نمایشی کرد و سعی کرد جدی حرف بزند.
-میگفتی کادو گرفتی... یا قایمش میکردی.
-اصلا اجازه نداد حرف بزنم، روانی... بعدم، یعنی چی؟ میشه تا آخرش هرچی خریدم قایم کنم؟ مگه خودت نگفتی باید زیباییمو نشون بدم؟ وگرنه دیگه اسمش زیبایی نیست. آخه چقدر من باید درک کنم؟ چقدر من باید بفهمم! خب منم آدمم، کم میارم دیگه.
دوباره بغض مهمان گلویش شده بود.
مینو دست ستاره را میان دستانش گرفت.
-میفهمم... پس من برا چی اینجام؟ برای اینکه تو... کم نیاری.
قبل از گفتن جمله بعدیاش، پخی زد زیر خنده.
وقتی با چشمانم سوال برانگیز ستاره روبهرو شد، گفت:
ببخشید... من اول حرف میان تو کلم... بعد میا... رو زبونم... میخواستم بگم...
من کنارت باشم... کم نمیاری هیچ، تازه زیادم میاری... میتونی پخش کنی بین مردم.
صورت بغضآلودش، به خنده ناغافلی شکفت.
-فکر کنم یه چیزی زدی مینو... داری جَفَنگ میگی.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 نقش لقمه در تربیت
👤 استاد #رائفی_پور
🔥 شاید مجبور بشیم آتیش رو دوباره کشف کنیم و برای بار چندم دست به اختراع لامپ بزنیم، ممکنه از اول یاد بگیریم که چطور میشه از طبیعت، غذا و پوشاک به دست آورد؛ حتی شاید مجبور بشیم باز هم توی جنگهای جهانی اول و دوم قربانی بشیم و آدمای زیاد دیگهای رو هم قربانی کنیم.
⏳️ همه اینا در صورتیه که به تجربه و تاریخ بی توجه باشیم. شاید بگید این چیزا غیر ممکنه و زمان هرگز به عقب برنمیگرده. اما واقعیت اینه که انسان گاهی اصرار داره راهی رو که به آخر رسونده، دوباره از اول شروع کنه.
🤦🏻♂ میگید نه؟ پنجرۀ تاریخ استعمار رو باز کنید و به تماشای جهان و آدماش بشینید تا بدونید چطوری روی تکرار رنج و اندوه پافشاری میکنه.
🖲 تاریخ استعمار ماشین زمانیه که ما رو با کریستف کلمپ به کشف قارۀ آمریکا میبره. جادهایه که ما رو با سرخپوستها به کوچ اجباری میفرسته. الماسیه که بردههای زیادی برای پیدا کردنش جونشون رو توی معادن آفریقا از دست دادن، پادشاهیه که از دشمناش فریب میخوره و دوستاش رو فریب میده، کشتی بزرگیه که روی دریایی از خون شنا میکنه، پیکیه که خبرهای تلخ و شیرین گذشته رو توی گوش آینده زمزمه میکنه، و بالاخره سرگذشت استعمار منظرهای تماشاییه در انتظار چشمای ما. پس لطفا پنجرهها رو باز کنید!
🤫 ما توی پویش هیسطوری قراره به دنیای اسرارآمیز این کتابها سفر کنیم...
و توی دل تاریخ یه ماجراجویی هیجانانگیز و ترسناک داشته باشیم.
اونم با پنج میلیارد جایزه برای دهه هشتادیا!
📲 اگه تو هم دوست داری توی این ماجراجویی شرکت کنی، کافیه بزنی روی این لینک: Hisstori.ir
#هیسطوری
#هیس_
اهمیت تندخوانی چیست؟
سرانه مطالعه در کشور ما کمتر از 2 دقیقه در روز است در حالی که در ژاپن مردم بیش از 90 دقیقه در روز مطالعه کتب غیر درسی دارند
به نظر شما علت این تفاوت چیست؟ 🤔
مردم ژاپن با سرعت بیش از 1000 کلمه در دقیقه مطالعه میکنند در حالیکه در ایران میانگین سرعت مطالعه 150 تا 200 کلمه در دقیقه است
وقتی ما با این سرعت مطالعه میکنیم و کلمه کلمه میخوانیم از مطالعه لذت نمی بریم و سریع خوابمان میگیرد و برای خواندن یک کتاب باید زمان زیادی صرف کنیم پس همه این بهانه ها باعث می شود کتاب نخوانیم
اما در ژاپن از دبستان به کودکان خود تندخوانی یاد می دهند و همین باعث می شود با سرعت بالا و درک بالا مطالعه را انجام دهند و یک کتاب را سریع بخوانند، برای خواندن دروس خود مجبور نیستند وقت زیادی صرف کنند پس در وقت کم حجم زیادی مطلب را میخوانند و از مطالعه لذت می برند 😊
https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi
ایدی ادمین 👆
https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02
لینک کانال👆
قضیه چیه.......!!!؟🤔😉
https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02
لینک کانال👆
💌شما هم دعوتید 🤗
#افتتاحیه_مقر_کتاب_شهید_حججی 🎊
🎊 همزمان با میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه🎊
از ساعت ۱۳ الی ۲۱
https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02
لینک کانال👆
معرفی کتاب فرنگیس
قیمت جلد:75/000
فروش با تخفیف:60/000
✅امانتی موجود است
۰:
چهار سال از روزی که گرگین خان مرا نجات داد می گذشت..
چهارده ساله شده بودم که به خواستگاریم آمدند..
از مادرم شنیدم قرار است یکی از فامیل ها بیاید برای خواستگاری ..
وقتی مادرم این خبر را بهم داد فهمیدم این همان همسر آینده من است می دانستم مادرم نذر کرده مرا به اولین نفر شوهر بدهد.
فرق نداشت چه کسی باشد..
دارای یاندار..
پیر یا جوان ..
مال دار یا بی مال فقط ایرانی باشد...
رسم بود که دختر را نباید میدیدند. وقتی خواهرم لیلا که آن موقع هفت سالش بود با شادی روبه خانه دوید و گفت خواستگارها دارند می آیند زودی روسری ام را سر کردم دویدم توی اتاق کوچکی که داشتیم..
کنار رختخواب ها قایم میشدم .
لیلا مرتب می رفت میآمد و میگفت که توی اتاق چه خبره.
مردها و زنهای زیادی آمده بودند از پشت پنجره یواشکی کفش ها را نگاه کردم..
یه عالمه کفش جلوی در بود.
کفش های مردانه، زنانه ،چند تا کفش بچه گانه...
خجالت کشیدم و دوباره دویدم و خودم را پشت در رختخواب ها قایم کردم خواهرها برادرهایم کنارم بودن و هی می خندیدن.
و یواشکی میپرسیدند:
( فرنگیس راستی، راستی میخواهی عروس شوی ؟)
من هم میزدمشان ،بی صدا داد میزدند و بعد می خندیدن ..
من همهی میزنم تو صورت صورت خودم میگفتم: بچه ها ساکت آبروی ما رفت..
👇برشی از کتاب #فرنگیس
مادرم همیشه میگفت:
چقدر شری تو فرنگ ..!
اصلا تو اشتباهی دنیا آمدی..
باید پسر میشدی ..
هیچ چیزت به دختر ها نرفته ..
دختر باید آرام و با حیا باشد..
متین و سنگین ...
وقتی میدید به حرفش گوش نمیدهم می گفت:
فرنگیس مردی گفتن..
زنی گفتن..
کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت..
دختر باید سنگین و رنگین باشد.
حرصم میگیرفت،
اصلا دلم نمیخواست سنگین و رنگین باشم .
چه اشکال داره شلوار پسرانه بپا کنم و چوپان باشم !!
چه اشکال داشت که دختر ها رو توی تاریکی بترسانم خودم بخندم...!
مگر چه اشکالی داشت وقتی برای بازی میرفتیم سمت قبرستان با هر بهانه ای پسر ها را بترسانم و آنها را فراری دهم...!
و خودم هم اونجا بشینم بهشان بخندم.....
📗 «دیدم که جانم میرود»
تا حالا شده یه کتاب درباره شهید بخونین و خدا خدا کنین که اون شهید، شهید نشه؟؟
یه همچین حالی رو برای شهادت آقا مصطفی بهتون دست میده 😔😭..
چه رفاقت قشنگی بین مصطفی و حمید بود...
یه رفاقت لوتی وار به تمام معنا!
شرح رفاقت حمید و مصطفی اونقدر شیرینه که وقتی به لحظهی جدایی میرسه ، حمید میگه:
«دیدم که جانم میرود.»
✅امانتی این کتاب موجود است
قیمت جلد:50/000
فروش ما :45/000
#حمید_داود_آبادی
https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02