eitaa logo
کتابخوانی شهید حججی
132 دنبال‌کننده
943 عکس
159 ویدیو
14 فایل
https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi ایدی ادمین 👆 @hojaiiketab لینک کانال👆
مشاهده در ایتا
دانلود
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 97ستاره سهیل فرشته با همان ریحان در دستش کنار پنجره آهنی کوچک ایستاد. کمی پنجره را باز کرد، موجی از هوای خنک که انگار پشت در گیر کرده بود، به سرعت وارد اتاق شد. -پنجره رو باز کردی هوا اومد تو! هوای اتاق خیلی گرفته شده. فرشته همچنان به نقطه نامعلومی در بیرون از پنجره خیره شده بود. ستاره از روی تخت بلند شد و کنار دوستش ایستاد. دستش را روی شانه‌اش فشرد. -کجایی خانم؟ نکنه عاشق شدی ما خبر نداریم؟ فرشته رو به ستاره برگشت و لبخند کوتاهی زد. نگاهش به بابونه‌ها افتاد. -ای وای! قول دادم به بچه‌ها بابونه بدم، امشب... میای کمک که! ستاره خندید. -الحق که تو پیچوندن استادیا! فرشته خودش را مشغول کرد. -الان میرن این همه بابونه می‌مونه رو دستمون باید تا صبح بخوریم و بریم دستشوئی. ستاره غرغرکنان کمکش رفت. یک‌ساعت بعد که همه استکان‌ها را شستند و خشک کردند، خسته لبه تخت نشست و شماره عمو را گرفت. زیرلب غرغری کرد. -چرا جواب نمی‌دی عمو... حتما بازم جلسه است. پیام داد. -عمو می‌تونین بیاین دنبالم؟ پنج دقیقه طول کشید، تا جواب آمد. -عزیز عمو، تو جلسه‌ام، نمی‌تونم جواب بدم. آژانس بگیر... از یه جای مطمئن... هوا خرابه، با شخصی نری. نگران، انگشتش را به دهان گرفت. مردد فرشته را صدا کرد. داشت با خودش انگار حرف می‌زد. - این روسری با من لج کرده، درست نمی‌شه... جانم عزیزم؟ -می‌گم یه آژانس مطمئن سراغ داری بیاد دنبالم؟ عموم جلسه داره، گفت نمی‌رسه بیاد. فرشته نگاهش را از آینه برداشت و به ستاره داد. لبه روسری سبزش، روی پیشانی‌‌اش شل شده بود. -آژانس!... ستاره بنظرت شبیه چی شدم؟ ستاره خندید. - شبیه یه فرشته دوست‌داشتنی! -نه شبیه یه دلقک... چرا این هی شل میشه، خدا... لج کرده شبی. ستاره می‌خندید و فرشته با روسری‌اش ور می‌رفت، بعد از چند دقیقه فرشته با حالت پیروزمندانه‌ای گفت: بالاخره زورم بهش رسید، می‌بینی! مثل بچه خوب، نشسته روی سرم. ستاره با حسرت نگاهی به وقار فرشته انداخت. -فرشته... تو، خیلی خانمی! فرشته دستانش را محکم گرفت وفشرد. -پس چی؟ خیال کردی یه پارچه آقام؟ ... بپوش که دارن میان دنبالم، تو راه می‌رسونیمت... آژانس کجا بوده تو این هوا؟ ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 97ستاره سهیل فرشته با همان ریحان در دستش کنار پنجره آهنی کوچک ایستاد. کمی پنجره را ب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 98ستاره سهیل معذب به فرشته نگاه انداخت، نمی‌دانست با دیدن دختری مثل او، خانواده‌اش چه برخوردی خواهند کرد. مردد گفت: -عزیزم لطف داری... ولی... نمی‌خوام اذیت بشی...اگه میشه یه آژانس بگیر. -این چه حرفیه؟... ولی اگر خودت راحت‌تری، دیگه من اصرار نمی‌کنم. نفس عمیقی کشید. -من اینطوری راحت‌ترم. نگاهش از روی کتاب‌های نشسته در قفسه رد شد و به فرشته که قدم می‌زد و شماره می‌گرفت افتاد. -ستاره جواب نمی‌دن. البته آژانس‌هایی که می‌شناختم. -اسنپ داری رو گوشیت؟ گوشه چادرش را گرفت و به طرف ستاره آمد. -آره، دارم... مطمئن‌ترم هست... یه لحظه! ربع ساعتی گذشت یک ماشین را رزرو کرد، اما راننده لغوش کرد. آن موقع شب انگار سیل باران، تمام ماشین‌ها را برده بود. -گیر نمیاد! یکی پیدا شد، لغوش کرد. بیا می‌رسونیمت. دیدی که قسمت نبود. گوشی فرشته که زنگ خورد، ستاره حرفش را نیمه تمام گذاشت. چهره فرشته موقع حرف‌زدن بازتر شد. -سلام عزیزدلم، پایینی؟... چشم، الان میاییم. فرشته با چشم و ابرویی دستور داد که سریع آماده شود. -عزیز، دوستمم باهامه، چند لحظه صبر کنی اومدیم. مکثی کرد و بعد لحنش را بچه‌گانه کرد. -قلبونت، خدافیظ. باران به شدت خودش را روی زمین می‌کوبید. پیچک‌های روی نرده‌، با ضربه شلاقی باران شُل و وا رفته شده بودند. قطره‌های درشت باران تق‌تق روی سر و صورتش فرود می‌آمد و از گوشه لبش وارد دهانش می‌شد. موهای جلوی سرش، مانند ساقه‌ای روی صورتش کش آمده و روی پوستش چسبیده بود. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 99ستاره سهیل فرشته دستگیره در را آرام کشید. - این خرابه دستگیره‌اش هرلحظه ممکنه کنده بشه. ستاره گیج و معذب ایستاده بود. -کجایی خانم، مثل موش آب کشیده شدیما... بشین دیگه. از زیر موهای بیرون زده‌اش، قطرات باران سر می‌خورد و آرام از روی صورتش پایین می‌خزید. لبخندی روی لب‌های خیسش نشست. طعم باران در دهانش پخش شد. چشمی گفت و نشست. فضای داخل ماشین گرم و دلپذیر بود. نگاهی از آینه به مرد راننده انداخت و سلام کرد. مرد نگاه جدی‌اش را پایین انداخت و جواب داد. -سلام علیکم. فرشته که صندلی جلو نشست، خنکی باران راهم با خودش به درون ماشین کشاند. -سلام! سلام! نگاه جدی چند دقیقه قبل مرد، تبدیل به لبخند گرمی روی صورتش شد و با لحن آرامی جواب فرشته راد. فرشته دستش را روی دست مرد که روی فرمان گذاشته بود، قرار داد. -صابر، ببین! دستام یخ زده! بعد، به بخاری ماشین اشاره کرد. -این بیشتر نمی‌شه؟ مرد دستش را به نشانه چشم، روی چشمانش گذاشت. فرشته کمی جابه‌جا شد و رو به ستاره چرخید. -ستاره جون! آدرس می‌دی؟ آثار دست‌پاچگی هنوز در وجودش پابرجا بود. -آره چندتا خیابون... ببخشید من... یعنی نمی‌خواستم مزاحم بشم. مرد که به روبه‌رو خیره شده بود، دوباره همان اخم و جدیت به نگاه و صدایش برگشت. -مراحمین خانم، بفرمایید. ماشین به حرکت افتاد و ستاره آدرس خانه‌شان را متر به متر می‌گفت، تا اینکه سر کوچه‌شان رسیدند. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 100ستاره سهیل سر کوچه که رسیدند، باران با نرمش بیشتری می‌بارید و خبر از رگبار چند دقیقه قبل نبود. در را تا نیمه باز کرد. صدای چک‌چک ملایم قطرات را شنید. نفس راحتی کشید. -فرشته واقعا ببخشید، مسیرتون دور شد... آقا! خیلی ممنون. فرشته و مرد جوان هردو از ماشین پیاده شدند. مرد جوان رو به فرشته گفت. -فرشته جان، سرما می‌خوری، تمام تنت خیسه، بشین شما. فرشته با سر خداحافظی کوتاهی کرد و داخل ماشین نشست. چیزی در ته دلش فرو ریخت. احساس غریبی،احساسی شبیه حسادت یا شاید هم غبطه! قدم‌های سنگینش را به طرف خانه برداشت. جلو در که رسید، انگشت‌نم دارش را روی زنگ گذاشت. کمی چرخید و دستش را ، به معنای تشکر و خداحافظی بالا برد. نمی‌داست چرا همه‌چیز این‌قدر داشت طول می‌کشید! انگار زمان کش آمده بود. برای بار دوم دستش را روی زنگ گذاشت. ماشین زیر نور اریب تیر برق پارک شده بود و قطرات باران در نور می‌درخشیدند. فرشته سرش را کج کرده بود و با صابر حرف می‌زد. از نگاه‌هایشان متوجه شد که موضوع بحث خودش است. حتما خسته شده بودند. دوباره دستش را به مدت طولانی‌تری روی زنگ گذاشت. کلافه بود. مانند خل‌ها سرش را داخل کیفش کرد. در ذهنش دنبال کلید بود، اما چشمان مشکی مرد جوان فقط جلوی چشمش رژه می‌رفت. حافظه‌اش شکل کلید خانه را از یادبرده بود. "پس کو این کلید لعنتی؟" دستانش می‌لرزید. هرچه گشت چیزی به نام کلید را پیدا نکرد. تا جاییکه یادش بود موقع بیرون آمدن کلید را با خود آورده بود. نگاهی به ماشین انداخت. مرد هنوز زیر نم‌نم باران ایستاده بود، و به جایی غیر از چشمان ستاره، خیره بود، با همان اخم و نگاه جدی! "چقدر ترحم انگیز... خدایا، حالم از خودم بهم می‌خوره... این عفت درمونده کجا رفته این موقع شب." زنگ خانه ملوک را هم زد، اما پسرش گفت که مادرش خانه نیست. تماس گرفتنش با خانه و گوشی عمویش هم فایده نداشت. جست و جوی داخل کیفش هنوز تمام نشده بود که نور چراغ‌های جلوی ماشین را با فاصله کمی از خودش دید. صدای فرشته بلند شد: -ستاره بیا بشین، هرچی صدات زدم نشنیدی بیا بالا. " خدایا چکار کنم؟چرا من اینقدر بدبختم... کاش ولم می‌کردن زیر همین بارون، یه خاکی می‌ریختم تو سرم... چرا اینا نمی‌رن" با لبخند کش‌دار تصنعی، آرام آرام به طرف ماشین قدم برداشت، باران روی شانه‌هایش، سنگینی می‌کرد. -ببخشید داشتم دنبال کلید می‌گشتم. مثل اینکه جاش گذاشتم. کسی گوشیو برنمی‌داره. من نمی‌دونم زن‌عموم کجاست، یعنی باید خونه بود این موقع... فرشته وسط حرفش پرید. -ستاره، خیس خیس شدی بیا بشین، ولش کن. به خودش آمد، داشت کل زندگی‌اش را می‌ریخت روی دایره! فرشته پیاده شد، ستاره نگران را که نشاند روی صندلی عقب، خودش هم کنارش نشست. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 101ستاره سهیل کف دستش را پشت دست سرد، ستاره گذاشت. -چقدر حرص می‌خوری دختر، چند دقیقه صبر می‌کنیم. صابر سرش را از گوشه سمت راست، کمی کج کرد. -فرشته! بریم یه چایی چیزی بخوریم؟ ستاره نگران به فرشته نگاه کرد. -نه، باور کنین الان میان. فرشته کمی خودش را جلو کشید، دستی به بازوی صابر کشید. -خدا خیرت بده صابرجان، آره... استخونامون درد گرفته زیر این بارون. در جواب نگاه خیره ستاره گفت: «می‌ریم برمی‌گردیم زود» صابر با یک سینی چای، در ماشین را باز کرد و نشست؛ سرمایی که وارد ماشین شد، همراه با عطر خوش بهارنارنج بود. لیوان کاغذی داغ را میان دستانش گرفت. با گرم‌ترشدن دستانش، مغزش هم بهتر کار کرد. -گرم شدی ستاره؟ سری به معنای تایید تکان داد. به پشتی صندلی تکیه داد و باقی مانده چایش را نوشید. -ممنون، خیلی خوش‌طعم بود. آن ستاره‌ی حرف‌بزن و پرشور همیشگی در جمع دوستان، تبدیل به ستاره خجلی شده بود که حتی تشکر کردن هم برایش سخت بود. با صدای خش‌دار صابر به خودش آمد؛ -امروز عزیز حسابی بهتونتو می‌گرفت. می‌گفت، هرچی امروز نبودی، فردا باید جبران کنی. نیمه لبخند روی لبش، رو به فرشته بود که از آینه او را خطاب قرار می‌داد. ولی لبخندش انگار به ستاره هم سرایت کرد، طوری که فراموش کرد جنس صابر با پسرانی که با آن‌ها می‌گشت، متفاوت بود. وقتی به خودش آمد دید که دارد به تصویر صابر در آینه لبخند می‌زند. خنده روی لبش ماسید. کمی خودش را جمع کرد و در دل به خودش بد و بیراه گفت. "خاک تو سرت ستاره، این با کیان و آرش و گیلاد فرق داره، چرا اینطوری زل زدی به نامزدش..." برخلاف چند دقیقه پیش که می‌لرزید، تمام بدنش گر گرفته بود. داشت حالش از خودش بهم می‌خورد. فرشته انگار جواب صابر را داده بود که هردو داشتند می‌خندیدند. فضای ماشین به طرز عجیبی خفه بنظر می‌رسید. باید دنبال بهانه‌ای برای بیرون رفتن می‌گشت. سینی چای را برداشت و در را باز کرد. -ستاره، کجا میری؟ -میرم سینی رو پس بدم. قبل از آنکه مجبور شود بیشتر توضیح دهد، سریع از ماشین پیاده شد. -خانم... صبر کنین! صابر تمام قد روبه‌رویش ایستاده بود‌‌‌؛ با گرمکن مشکی کلاه‌داری، قدش از او بلندتر بود. موهای زیبای مشکی‌ و مجعدی داشت که انگار باد هم نمی‌توانست چیزی از اقتدار و استحکامش، چیزی کم کند. چشمان سیاهش از پشت فرم مشکی عینک، به سینی در دست ستاره دوخته شده بود، جایی نامعلوم، روی طرح گلِ لیوان کاغذی. به خودش آمد. " خاک تو سرت، زل زدی به پسر مردم. خدایا من چم شده!" -خانم شما بفرمایین! -نه.. نه.. شما ببرین... من...می‌خواستم... یه... آب معدنی هم بگیرم. یادش آمد کیفش در ماشین است. با همان نگاه سر به زیر و اخمش، ستاره را مورد خطاب قرار داد: -بفرمایین لطفا تو ماشین، خواهرم! اصلا خوب نیست این موقع شما برین داخل مغازه. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 102 ستاره سهیل در دلش پوزخندی زد. "من دیرتر از اینم بیرون بودم، اونم با هم‌جنس خودت، فکر کرده می‌ترسم" برخلاف حرف‌های آشفته ذهنی‌اش، مطیعانه اطاعت کرد و سینی را به دستان ضمخت صابر داد و با سری که بالا گرفته بود، به ماشین برگشت. -ستاره چرا این قدر معذبی دختر... صابر می‌برد سینی رو. ببین اگه تو هم همراهمون نبودی، بازم با صابر میومدیم بیرون یه چیزی می‌خوردیم، شایدم قدم میزدیم تو بارون. چیزی در دلش فرو ریخت. احساساتی که هیچ تعریفی برایشان نداشت، لحظه به لحظه به جانش می‌افتاد. -ممنون. لحنش چنان سرد و طلبکارانه بود که خودش خجالت کشید. اصلا نمی‌دانست جای گفتن کلمه ممنون اینجا بود یانه. تسلطی روی کلماتی که بر زبانش جاری می‌شد، نداشت. ترجیح داد حزف نزند. صابر با شیشه آب معدنی برگشت. -بفرمایید. ببخشید کوچک نداشت، مجبور شدم بزرگ بگیرم. -ای وای... ببخشید. یادش رفته بود بهانه بیرون رفتنش آب معدنی بود. - قابلی نداره... اینم لیوان، گفتم شاید فرشته هم هوس آب کنه. -قربون دستت،من تشنه نیستم عزیزم. نمی‌دانست چرا از قربان صدقه رفتن‌های این دونفر حالش بهم می‌خورد. "نمی‌تونستن این اداهاشونو برا خلوتشون بذارن؟ حتما تازه عقد کردن!" ستاره رو به صابر گفت: -خودتون نمی‌خورین. بازهم خجالت کشید. چقدر سخت بود که باید مراعات حرف زدنش را هم می‌کرد. شاید از نظر فرشته کار زشتی کرده بود. صابر به علامت نه، دستش را بالا گرفت و انگار همزمان تشکر هم کرده بود. گوشی‌اش که زنگ خورد، رشته افکارش پاره شد. با دیدن اسم عمو، نفس راحتی کشید. -سلام عموجون!... من با فرشته دوستمم، عفت خونه نبود... داریم میایم الان... چشم... فقط در رو باز بذارین من کلید نداشتم، پشت در موندم. با تماس عمو، کمی قوت قلب گرفت. ضربان قلبش متعادل‌تر شد. -می‌خواین آب باشه برا خودتون؟ من دیگه الان می‌رسم. فرشته خندید. -نه عزیزم بخور. بده عمو و زن عمو هم بخورن، آب نطلبیده مراده. خنده کوتاهی کرد و زیپ پشتی کیفیش را باز کرد تا لیوان‌ها را جا دهد. از چیزی که دید شوکه شد. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
تعدادکتاب👇 پشت جلد👇 با تخفیف👇 ۳پسرک فلافل فروش ۲۵/۰۰۰ ۲۰/۰۰۰ ۱شاهرخ حر انقلاب. ۲۰/۰۰۰. ۱۶/۰۰۰ ۹عارفانه(شهید نیری) ۲۸/۰۰۰ ۲۴/۰۰۰ ۱مسافر کربلا ۲۰/۰۰۰ ۱۸/۰۰۰ ۲من میترا نیستم. ۸۹/۰۰۰ ۷۲/۰۰۰ ۲طعم شیرین خدا۱. ۶۴/۰۰۰ ۵۵/۰۰۰ ۳طعم شیرین خدا۳. ۴۵/۰۰۰ ۴۰/۰۰۰ ۲دوبارگی. ۵۸/۰۰۰ ۴۷/۰۰۰ ۱ویولن زن روی پل. ۷۰/۰۰۰ ۶۰/۰۰۰ ۲۰وآنکه دیرتر آمد. ۱۸/۰۰۰ ۱۵/۰۰۰ ۲۰قالب تهی کن ۲۰/۰۰۰ ۱۵/۰۰۰ ۲تنها گریه کن ۸۵/۰۰۰ ۶۵/۰۰۰ ۷قصه دلبری ۴۰/۰۰۰ ۱عمار حلب ٨٠/٠٠٠ ٦٥/٠٠٠ ۲بی نمازها خوشبخت ترند ۴۳/۰۰۰ ۳۵/۰۰۰ ۱ارتداد. ۹۵/۰۰۰ ۷۰/۰۰۰ ۱فرنگیس ۷۵/۰۰۰ ۶۰/۰۰۰ ۴دیدم که جانم میرود. ۵۰/۰۰۰ ۴۵/۰۰۰ ۱یادت باشد. ۸۵/۰۰۰ ۷۰/۰۰۰ ۱دغدغه های فرهنگی. ۴۰/۰۰۰ ۳۵/۰۰۰ ۲ادواردو (جلد بزرگ) ۹۸/۰۰۰ ۴۵/۰۰۰ ۲تندتر از عقربه ها حرکت کن ۸۰/۰۰۰ ۶۵/۰۰۰ ۲نامیرا ۹۴/۰۰۰ ۷۵/۰۰۰ ۲سربلند (چاپ قدیم) ۷۰/۰۰۰ ۱کاش برگردی (چاپ قدیم) ۳۰/۰۰۰ ۳خاک های نرم کوشک(چاپ قدیم) ۴۵/۰۰۰❌ ۱تو شهید نمی شوی ۴۵/۰۰۰ ۴۰/۰۰۰ ۲آن سوی مرگ ۷۰/۰۰۰ ۲دکل. ۸۵/۰۰۰ ۷۰/۰۰۰ ۱علی بیخیال. ۲۵/۰۰۰ ۲۸/۰۰۰❌ ۵خدای خوب ابراهیم ‌ ۱۷/۰۰۰ ۲۰/۰۰۰❌ ۱۰من ادواردو نیستم. ۱۷/۰۰۰ ۱۹/۰۰۰❌ ۱مهمان شام. ۳۵/۰۰۰ ۴۰/۰❌ ۱منِ ضامن ۴۰/۰۰۰ ۴۵/۰۰۰❌ ۵چگونه یک نماز خوب بخوانیم ٤٠/٠٠٠ ٤٥/٠٠٠❌ ۵فاطمه علی است. ٤٠/٠٠٠ ٥٠/٠٠٠❌ ۳تنها گریه کن ٦٥/٠٠٠ ٨٥/٠٠٠❌ ۳قرار بی قرار. ٦٥/٠٠٠ ٧٥/٠٠٠❌ ۵خاطرات سفیر ٦٥/٠٠٠ ٧٥/٠٠٠❌ ۱ماروپله. ١٠٥/٠٠٠ ١٢٢/٠٠٠❌ ۱فرشته ای در برهوت ٢٣/٠٠٠ ٢٦/٠٠٠❌ ۱کهکشان یستی. ١١٥/٠٠٠ ١٣٥/٠٠٠❌ ۱دختر مو شرابی. ٦٥/٠٠٠ ٨٠/٠٠٠❌ ۲هنر زن بودن. ٦٠/٠٠٠ ٦٥/٠٠٠❌ ۷ستاره ها چیدنی نیستند. ۸۸/۰۰۰ ۹۹/۰۰۰❌ ۲حاج قاسمی که من میشناس ۴۰/۰۰۰ ۶۰/۰۰۰❌ ۵شنود. ۲۲/۰۰۰ ۲۵/۰۰۰❌ ۳از چیزی نمی ترسیدم. ۳۲/۰۰۰ ۱رازهای ارتباط با جنس مخالف ۳۰/۰۰۰ https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi ایدی ادمین 👆 https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02 لینک کانال👆
کتاب قصه کودک 👇 اش اشتی کنان. ۱۵/۰۰۰ چرا خدا به فیل خرطوم داده ۱۵/۰۰۰ چرا خدا به کبوتر نوک داده. ۱۵/۰۰۰ چرا خدا به لاک پشت لاک داده. ۱۵/۰۰۰ چرا خدا به شتر کوهان داده ۱۵/۰۰۰ چرا خدا به زرافه گردن دراز داده. ۱۵/۰۰۰ جایزه دخترانه. ۴۵/۰۰۰ 👈 ۳۸/۰۰۰ لوازم تحریر 👇 دفتر نقاشی برش دار ۷/۰۰۰ دفتر شهدایی ۴۰ برگ ۱۷/۰۰۰ دفتر فنری ۵۰ برگ ۲۰/۰۰۰ دبرنا. ۴۵/۰۰۰ چسب حرارتی. ۲/۵۰۰ https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi ثبت 👆
ليست جدیدی از کتابهای کودک و نوجوان انشالله بارگذاری خواهد شد
کتاب (زن، زندگی، ازادی)😍 تو این اوضاع اغتشاشات یه کتاب خوب اومد بیرون😃 روایتی شنیدنی در دل اغتشاشات تریبون آزاد شروع شده بود و ما دیر رسیدیم. پنج، شش نفری هم صحبت کرده بودند. بیرون دانشکده روی چمن‌ها یک تریبون و میکروفون گذاشته بودند. جمعیت دختر و پسر روی چمن‌ها نشسته بودند و دور تا دور هم تعدادی ایستاده بودند یکی از اساتید هم مدیریت زمان‌بندی‌ها و چک کردن کارت دانشجویی‌ها را به عهده داشت. وقتی ما رسیدیم یکی از بچه های طرف ما مشغول حرف زدن بود و می‌گفت: من حرفم اینه، الان فقط ۱۴ درصد از اون‌هایی که به رأی دادن زنده هستن. آقا ما چیزی که دو نسل قبل انتخاب کردن رو نمی خوایم، جمهوری اسلامی نمی‌خوایم؛ ما می‌خوایم همین لحظه صدای سوت و کف بلند شد ما می‌خوایم در مورد حکومت کشورمون خودمون تصمیم بگیریم. حداقل یکم متمدن باشید؛ اگه نمی‌تونید اداش رو در بیارید کتاب زن زندگی آزادی سعی دارد به موضوع اعتراضات و شبهات پیرامون آن در قالب داستان بپردازد. پشت جلد ✖️۶۰/۰۰۰ فروش ما ✔️۵۰/۰۰۰ https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi ایدی ادمین 👆 https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02 لینک کانال👆
♦️شهیدی‌که‌برای‌آب‌نامه‌ می‌نوشت♦️ ●¹شهید یوسف قربانی محل تولد : زنجان تاریخ تولد :  ۱۳۴۵ تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ نام عملیات: کربلای۵ منطقه عملیاتی: شلمچه – پاسگاه کوت سواری شهید غواص،  یوسف قربانی در این دنیای فانی هیچکس را ندارد ۶ ماهش بود که پدرش را از دست داد در ۶ سالگی مادر و در ۸ سالگی مادر بزرگش را هم از دست داد برادرش را هم در سانحه رانندگی از دست داد... زمانی هم که شهید میشه ، غریبانه دفنش می کنند🖤🔗 چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان عج‌الله نامه برای آب... همرزم یوسف می‌گوید هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز. یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم ، کسی را ندارم که بیاییم برایش ، پدری ، مادری ، برادری و خواهری کنیم و در گروه‌هایی که هستیم ارسال کنیم تا سیلی از فاتحه و صلوات به روح مطهرش هدیه کنیم . تا ابد مدیون شهداء هستیم...♥️ 🥀
💠علامه حسن زاده آملی ره: سید مجتبی همچون کبوتری که یک بالش را زخمی کردند،با یک بال اینقدر بال بال زد تا مقامش از برخی از علمای هشتاد ساله ما بالاتر رفت. ۱۱دی ماه سالروز تولدت وشهادت هدیه محضر همه شهدا صلوات وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
کتابخوانی شهید حججی
💠علامه حسن زاده آملی ره: سید مجتبی همچون کبوتری که یک بالش را زخمی کردند،با یک بال اینقدر بال بال
📗معرفی کتاب •┈••✾◆🔔◆✾••┈• شهید سیدمجتبے علمدار🌷 ✨به همه شما وصیت مے کنم همه شمایے که این صفحه را مے خوانید. 📖قرآن را... 👇 ☘⇜بیشتر بخوانید. ☘⇜بیشتر بشناسید. ☘⇜بیشتر عشق بورزید. ☘⇜بیشتر معرفت به قرآن داشته باشید. ☘⇜بیشتر دردهایتان را با قرآن درمان کنید. 💠سعے کنید قرآن انیس و مونس تان باشد. ✘نه زینت دکورها و طاقچه هاے منزل تان. بهتر است قرآن را 💖
معرفی کتاب( طعم شیرین خدا) نویسنده:حسن عباسی ولدی قیمت جلد:۶۴/۰۰۰ فروش با تخفيف:٥٥/٠٠٠ لحنش یه مقدار به شوخی می‌زد؛ ولی جدی بود؛ میگفت: آقا اجازه ☝️ راستش من هم نماز میخونم هم روزه میگیرم.... اما؛ از دینی که توش شادی نیست خسته م.🙁 چرا ما وقتی میخوایم دیندار باشیم باید شادی رو بزاریم کنار...؟ مگه شادی کردن گناهه....!!! تا اینو گفت ؛ همه بچه ها براش کف زدند 😀👏👏👏👏👏 نفر چهارم لحنش خیلی عصبانی و ناراحت بود‌... گفت؛ عمل کردن به چیز هایی که ۱۴۰۰ سال پیش گفته شده رو ، چرا با این همه پیشرفتی که دنیا کرده ،بازم ما باید به همون چیزا پایبند باشیم... پایبند چیزایی باشیم که مردمِ هزار و چهارصد سال پیش قبول داشتند😒 اگر نخوام این دین رو قبول کنم باید چیکار کنم .....؟؟؟🤔 🕊https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi ایدی ادمین 👆 https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02 لینک کانال👆
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 102 ستاره سهیل در دلش پوزخندی زد. "من دیرتر از اینم بیرون بودم، اونم با هم‌جنس خودت
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 103 ستاره سهیل کمی کیفش را جلو کشید تا فرشته دید کمتری داشته باشد. دسته کلیدش داخل کیف، برایش زبان درازی می‌کرد. "این اینجا چکار میکنه خدایا... فرشته ببینه درباره‌ام چی فکر می‌کنه! !" زیپ کیفش را بست و تا خانه دست به سینه نشست، حس مجرمی را داشت که شیئ ممنوعه‌ای را با خود حمل می‌کرد. چنان آرام کیفش را جا به جا می‌کرد که صدای جرینگ جرینگ کلید بلند نشود، داشت با خودش فکر می‌کرد نکند فرشته صدای کلید را شنیده و به روی خودش نیاورده! چرا خودش نفهمیده بود! -ممنون، من همین‌جا پیاده می‌شم داخل کوچه نیاین، سختتونه. -خب بذار... -نه عزیزم خیلی لطف کردین. سلام به عزیزجون هم برسونین. آقا... ممنونم، خدانگهدار. فرشته دستی به بازویش کشید. - زود برو خودتو گرم کن، حسابی خیس شدی... خدا به همرات! با لبخندي قدرشناسانه از ماشین پیاده شد. صابر هم به رسم احترام پیاده شد. ستاره دلش می‌خواست پشت سرش هم چشم داشت! طوری آهسته قدم برمی‌داشت که انگار در حال پیاده‌روی در کنار ساحل دریاست. زنگ خانه را زد. صدای عمو را که شنید، دلش آرام گرفت. -منم عموجون. رویش را برگرداند. صابر در حال سوار شدن به ماشین بود. نگاه آخرش مثل تیری زهرآلود قلب ستاره را هدف گرفت؛ نگاهی از روی جدیت با چاشنی اخم، که مخاطبش چشمان قهوه‌ای ستاره بود. نمی‌دانست چه کار بدی انجام داده که مستحق چنین اخمی است، نکند متوجه کلیدها شده و... چیزی در دلش فرو ریخت. بالأخره صابر سوار ماشین شد. نگاه مهربان فرشته و تکان کوتاه سرش، کمی رنجش را تسلی داد. در خانه را که بست، نفس راحتی کشید. داخل کیفش را نگاهی انداخت تا مطمئن شود، توهم نبوده. -ستاره، عمو بیا تو! نگاه کن...نگاه کن... سرما می‌خوری دختر! نگاهی به خودش انداخت، انگار بدنش بی‌حس شده بود و خیسی باران را حس نمی‌کرد . حرف فرشته و عمو درست از آب درآمد و ستاره روز بعد با بدن درد و کمی تب از خواب بیدار شد. امتحانات اولی‌اش را با حالت سرماخوردگی پشت سر گذاشت و این برایش بسیار اذیت کننده بود. اما آخرین امتحانش را با خوشحالی و موفقیت پشت سر گذاشت. مینو بیرون سالن منتظرش ایستاده بود. به شوخی خودکار را به سرش زد. -چی می‌نویسی هی تند تند، اینشتین کلاس؟ کف دستش را به سرش کشید، جایی که مینو ضربه زده بود. -آخ... یوا‌ش‌تر. چرت و پرت مي‌نويسم نمره بگیرم. مینو خودکارش را در هوا طوری چرخاند که ستاره متوجه شد، دارد ادای او را هنگام امتحان دادن در‌می‌آورد. -آره جون خودت! از قيافه‌ات معلومه. به طرف در خروجی دانشگاه حرکت کردند. -حالا کی گفته من اینشتینم؟ خرخون کلاس اون دختر کک مکیه هست که ردیف اول می‌شینه. فامیلش یادم نیست. یه‌بار کنارش نشستم ولی خداییش خوب درس فهمیدم. مینو نیشخندی زد. -سلطانی رو می‌گی؟ آره خبراش دستمه. خاک بر سر، تور پهن کرده، چه توری! می‌دونستی مهرداد رفته خواستگاریش؟ ستاره چنان از حرف مینو جاخورد که وسط راه متوقف شد و نزدیک بود چند نفر به هم برخورد کنند. مینو دستش را گرفت و کنار کشید. -ای بابا، چرا سکته زدی دختر؟ -باورم نمی‌شه... بیچاره دلسا... کلی با مهرداد پز می‌داد... فکر میکرد میاد خواستگاریش حتما... بگو چرا زد آینمو شکست، عغده کرده بود. -بیشعوره دیگه! عشق و حالشو با دلسا و اون ترم اولی کرد، آخر سرهم خرخون کلاس... که کله‌اش همه تو کتاب و درسه انتخاب کرد. ستاره خودش را جای دلسا گذاشت، اگر کیان دختر دیگری را حتی برای دوستی به او ترجیح می‌داد، چه حالی می‌شد؟ چه برسد به ازدواج؟ چه تضمینی وجود داشت که کیان تا آخر با او دوست بماند؟ ولی از خودش مطمئن بود، با اینکه بخاطر رفتارهای زننده کیان نسبت به او کاملا سرد شده بود، اما از خودش مطمئن بود. در مرامش چنین کاری بی‌انصافی بود. اصلا آخرش تا کجا بود! این افکار مثل موریانه‌ای آرام آرام داشت به مغزش رسوخ می‌کرد، که صدایی از پشت‌سرش او را ترساند. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 103 ستاره سهیل کمی کیفش را جلو کشید تا فرشته دید کمتری داشته باشد. دسته کلیدش داخل ک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 104 ستاره سهیل -آقا سلام... صدای شاد و شنگول کیان را از پشت سرش شنید. ورقه سوال هنوز به دستش بود. -کجا؟ امتحان می‌دین، در میرین؟ ستاره خانم چطورن؟ -ممنون خوبم! امتحانت خوب بود؟ مینو برگه امتحان را از دست کیان قاپید. -ببینم برگه‌رو.. آسون بود؟ کیان سرش را به دو طرف چرخاند. -ای! پنجاه پنجاه. من کلا باهوشم، یه دور بخونم 16 رو گرفتم. ستاره سرش را از روی برگه‌ای که دست مینو بود برگرداند. -من که نمی‌فهمم چی نوشته، همش ریاضیه! واقعا باهوشی که می‌فهمی. مینو برگه را میان چمن‌ها رها کرد. کیان خم شد و برگه را برداشت. -چیه میزون نیستین دوتایی! طوری شده؟ مینو طبق عادت همیشگی‌اش در حال جویدن آدامس بود. -قضیه یارو مهرداد‌رو شنیدی؟ -مهرداد؟ چی شده حالا؟ مینو بی‌مقدمه، وسط چمن‌ها نشست. -رفته خواستگاری خرخون کلاس، سلطانی. مال اکیپ ما نیست؛ یعنی تو هیچ اکیپی نیست. ستاره شنید می‌خواست سکته بزنه. کیان نگاهی به ستاره انداخت. -چرا؟ دو نفری با چشم‌هایی وق زده زل زدند به کیان. همزمان پرسیدند: -چرا؟؟ ستاره با لحن طلبکارانه‌ای پرسید: -یعنی از نظر تو کارش درست بوده؟ کیان با دست اشاره کرد که کنار مینو بنشینند تا در موردش حرف بزنند. -ببینین، من نمی‌گم کارش درست بوده. ولی می‌گم این دوتا مقوله جداست، می‌فهمین چی می‌گم؟ مینو سکوت کرد و رویش را برگرداند. داشت تظاهر می‌کرد چیزی برایش مهم نیست. ستاره اما به علامت منفی سر تکان داد. -خب، دلسا دوستش بوده! نبوده؟ دوست بودن با ازدواج کردن فرق داره دیگه! خیلی ساده‌ است. چرا نمی‌گیرین؟ -یعنی چون بهم زدن با هم، سریع باید بره طرف یه دختر دیگه؟ -ببین وقتی رابطه‌شون تموم شده، دیگه حسی به هم ندارن، برا چی صبر کنن؟ اصلا مگه تو دوستی قانونی هم هست که دارین ازش دفاع می‌کنین؟ مینو جواب داد: -خب شاید دلسا هنوز دوسش داشته باشه. اصلا شاید دلش می‌خواست خودش با مهرداد ازدواج کنه، هرچی باشه اون اولویت داشت. کیان انگار کلافه شده بود. - مینو تو دیگه چرا؟ دوستی اسمش روشه... هر لحظه ممکنه تموم شه... امروز با من دوستی، صبح ممکنه تموم بشه. قردادای امضا نکردیم که بگیم آقا ما تا روز قیامت با هم دوستیمون. تازه بگیم، حرف باد هواست. دیگه انگار این قانون نانوشته رو قبول کردیم، اومدیم وسط. تازه مینو خانم شما چرا لجت گرفته؟ شما که با همه هستی خودت؟ -من فرق دارم... اصلا. چی میگی تو؟ بعدم اون رفته دست گذاشته رو یکی که آفتاب مهتاب ندیدش مثلا! از این دارم حرص می‌خورم. ستاره اما ذهنش مشغول شده بود، حرف‌های کیان را نمی‌توانست هضم کند. نمی‌دانست از حرفش ناراحت شود یا خوشحال! در حالی‌که داشت منطقی حرف می‌زد. -پس احساسات اون دختر بیچاره چی می‌شه که وقتی براش کادو می‌خریده کلی ذوق می‌کرده. وقتی بهش می‌گفته دوسش داره، قند تو دلش آب می‌شده. اگه دوسش داشت باید پای حرفش می‌موند. کیان متوجه حرف ستاره شد. - عزیزم! ما الان داریم کار مهرداد رو تحلیل می‌کنیم... نمی‌گیم خوبه یا بد. آدما با هم فرق دارن. مینو انگار عصبی شده بود. -پاشین بریم تو کافه گیلاد...تازه برگشته. سه نفری به سمت ماشین مینو حرکت کردند. ستاره داشت به حرف‌های کیان فکر می‌کرد. یعنی کی و کجا و سر چه مسئله‌‌ای قرار بود دوستی‌اش با کیان تمام شود. حس عروسک سیرکی را داشت که حق انتخابی ندارد. وقتی یاد فرشته و صابر می‌افتاد، از خودش بدش می‌آمد. بخاطر نگاه جدی و عصبانی صابر دلش نمی‌خواست با فرشته رو به رو شود. در دلش به انتخاب فرشته حسادت کرد. وقتی از دانشگاه خارج شدند، مینو و کیان سرشان در گوشی‌شان بود و از احساسات بهم ریخته او هیچ خبری نداشتند. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
هم اکنون غرفه کتاب در
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 104 ستاره سهیل -آقا سلام... صدای شاد و شنگول کیان را از پشت سرش شنید. ورقه سوال هنوز
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 105ستاره سهیل با ماشین مینو به طرف کافه صورتی حرکت کردند، کیان در طول مسیر آن‌قدر بذله‌گویی کرد که مینو و ستاره اصلا یادشان رفت، چند دقیقه پیش چقدر به حرف‌های کیان اعتراض داشتند. چهار نفری پشت میزهای سفید و بی‌روح کافه نشسته بودند. کیان و گیلاد (هوغود) در حال پچ‌پچ کردند بودند. محیط کافه نسبت به اولین باری که ستاره به آن‌جا آمده بود، تغییر چندانی نکرده بود. مینو دستش را روی میز کوبید. -بسه دیگه، شوراتون تموم نشد؟ هوغود دسته موهای مشکی‌اش را پشت سرش انداخت. چشمانش لحظه‌ای به مینو و بعد به ستاره خیره شد. -چشم! ستاره بانو چطوره؟ ستاره لبخند دلربایی زد. انگار دلش کمی شیطنت می‌خواست؛ امتحان کردن میزان محبت کیان. می‌خواست غیرتش را بر روی احساسش آشکارا ببیند، از جنس همان غیرتی که صابر آن شب بخاطر پیاده شدن از ماشین نشان داده بود. -خوبم، ممنون. شما خوبین؟ -شما رو می‌بینیم، چرا خوب نباشیم. مینو دستانش را در سینه قلاب کرد. -خب حالا، مراسم معلوم شد کجا برگزار بشه؟ و کی؟ کیان سرش را کش‌دار به معنای بله پایین آورد. -جور کردم. جاش با منه! دفعه قبل که ستاره نتونست بیاد، خوب شد هم نیومد، اصلا فضای مناسبی نداشت. بچه‌ها راحت نبودن. این یه باغه تو بزرگ‌راه. از همه طرف آزاده. زمانش‌رو آرش قراره بگه. نمی‌دانست چرا به جای گیلاد، این اسم از دهانش بیرون پرید. -آقای هوغود.. مینو پخی زد زیر خنده. ادای ستاره را درآورد. -آقای.. هوغود. کیان چشم غره‌ای به مینو رفت. دلش می‌خواست بپرسد که او هم به مراسم می‌آید یا نه ولی خنده مینو و زنگ خوردن تلفن کیان، سوالش را خورد و در خودش فرو رفت. نگاهی پر اضطراب به کیان انداخت. "یعنی با کی داره حرف می‌زنه؟" -بانو! نگاهش نگرانش از کیان به هوغود چرخید. آرام و بدون هیچ منظوری گفت: -جانم! -مینو می‌گفت شما کلاس رزمی می‌ری، هنوز می‌ری؟ -آره. -آفرین! اگه خواستی تمرین کنی، رو من حساب کن. یه سری مسابقات زیرزمینی هم داریم. باعث پیشرفتت می‌شه. -چه خوب! نمی‌دونستم. عالیه! نگاه هوغود با بینی عجیبش کمی او را ترساند، وقتی چانه‌اش را پایین‌تر کشاند و گفت: -اینکه با من تمرین کنی؟ ستاره هول شد. -نه! خب.. منظورم.. مسابقات بود. وقتی مینو بحث را عوض کرد، -بچه‌ها، کیان‌خان وارد می‌شود. ستاره نفس راحتی کشید. کیان دستش را محکم روی میز کوبید. -آقا مژدگونی بدین. مراسم فرداشبه، همه‌چیزم اوکی شد. ستاره از خوشحالی ناغافل کف دستانش را مقابل صورتش، بهم زد. -ای وای! چقدر منتظر بودم، آخ جون! مینو با کنایه گفت: -حالا مراقب خودت باش، پایی دستی نشکنی دوباره. هرچهار نفر خندیدند. -گیلاد جان! سفارش ما آماده است؟ هوغود چشم وابرویی بالا داد. -بله که آماده است. وقتی هوغود با سيني طلایی تزیین شده‌ای برگشت، در کنار چند فنجان چای و شکلات، جعبه جواهرات قرمز رنگی هم خودنمایی می‌کرد. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 105ستاره سهیل با ماشین مینو به طرف کافه صورتی حرکت کردند، کیان در طول مسیر آن‌قدر بذ
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 106ستاره سهیل کیان جعبه جواهر را برداشت. از روی صندلی بلند شد. کمی خم شد و همان طور که جعبه در دستش بود، با دست دیگرش هم به آن اشاره می‌کرد. -افتخار می‌دین این جعبه رو باز کنین؟ ستاره با چشمانی گرد شده به به مینو نگاه کرد. مینو سری به معنای تاکید تکان داد. هوغود با لبخند معناداری، فنجان‌ها را روی میز گذاشت. کیان دستش را پشت جعبه گذاشت و رو به ستاره بازش کرد. درون جعبه میان خرده‌ریزهای رنگارنگ، گردنبندی ستاره شکل می‌درخشید. دستان ستاره، گردنبند را لمس کرد و از آن لحظه بود که به طور رسمی، عضو مورد اعتماد گروه عرفان شد. -وای چقدر این قشنگه. شبیه گردنبند اون دختره تو سریال جادوگره. قسمت پایین ستاره، سه نقطه به صورت خیلی خاص طرح‌ریزی شده بود که انگار حروفی به صورت رمز حک شده باشد. -خیلی قشنگه. هوغود انگار در حال تماشای تابلوی نقاشیِ شاهکاری بود که خودش آن را طراحی کرده بود. -تو دیگه عضو رسمی گروه شدی، ستاره! مینو کمی که از قهوه‌اش را نوشید و این جمله را مانند تیتر مهم اخبار به زبان آورد. -می‌خواستم خودم بهت بدم، گفتم کیان بده جذاب‌تره. البته این اول کاره ستاره. سعی کن مدام ارتقاء بگیری. ستاره انگار مدال المپیک در دستانش می‌درخشید. دستی به گردنبند کشید. -تمام سعی خودم‌رو می‌کنم. که از انتخابم پشیمون نشین. گیلاد طوری به ستاره زل زده بود که کیان چندبار مجبور شد به بازویش بزند و حرف تو حرف آورد تا شاید نگاهش را از ستاره بردارد. ستاره گرچه آن لحظه متوجه تلاش کیان شد؛ اما آن را حمل بر احساسش نسبت به خودش کرد. شب زمانی که سرش را روی بالش گذاشت تمام حرکات و رفتارشان را در کافه این‌طور در ذهنش تجزیه تحلیل کرد‌؛ هوغود به خاطر استعدادی که در او دیده، مورد توجه‌اش قرار گرفته و کیان هم به خاطر حس دوست داشتنش کمی غیرتی شد. از اینکه مورد توجه آن جمع بود لذت می‌برد. گردنبند را با خودش زیر پتو برده بود. چشمانش را بست و آن را در دستانش فشرد. خودش را در مراسم شکرگزاری تصور کرد ولی خیلی زود، خواب مانند پرده‌ای سیاه بر افکارش سایه افکند. اول صبحش را با فیلم‌های ارسالی مینو شروع کرد. لقمه صبحانه را دست راستش گرفته بود و با انگشت شستِ ِدست راستش، فیلم را باز کرد. ویدئو مربوط به مراسم شکرگزاری بود. مردانی سفید پوش با ریش‌ها و موهای بلند سیاه، دایره وار در حال چرخیدن بودند. درون آن حلقه، حلقه کوچکتر که همین‌طور ادامه پیدا می‌کرد. همه با صدای دف، شروع به چرخیدن می‌کردند و سرشان را بالا و پایین تکان می‌دادند. ستاره تا ظهر سه فیلم و چند عکسی را که مینو برایش فرستاده بود، چندین و چند بار نگاه کرد. علاوه بر آن قوانین چندگانه‌ای را نیز برایش فرستاده بود که ستاره سعی داست آن‌ها را حفظ کند. ١۵ قانون اولیه یک عارف ١-یک عارف، در مجلس و حلقه ذکر نباید چیزی بخورد. ٢-یک عارف در مجلس ذکر و حلقه حتی اجازه ندارد آب بخورد. ٣-یک عارف، اگر خواست در مجلس ذکر و حلقه شرکت کند نباید سلام کند! ۴-یک عارف، در مجلس ذکر و حلقه تحت هیچ شرایطی نباید با دیگران صحبت کند. ۵-یک عارف، اگر خواست به مجلس ذکر و حلقه وارد شود حتما باید از بزرگ مجلس اجازه بگیرد. ۶-یک عارف، بعد از آنکه از بزرگ مجلس برای شرکت در مراسم ذکر و حلقه اجازه گرفت باید زمانی که خواست در مجلس ذکر و حلقه بنشیند دوباره از بزرگ مجلس اجازه بگیرد. ٧-یک عارف، زمانی که خواست در مجلس ذکر بنشیند، نباید با دیگران احوال پرسی کند. ٨-یک عارف ، نباید تحت هیچ شرایطی در مجلس حلقه و ذکر ، پشت به بزرگ کند حتی اگر مجبور شود پشت به همه کند. ٩-یک عارف، اگر وارد مجلس حلقه و ذکر شد و فهمید جا نیست باید بدون تکلم کنار رود و یا به بیرون رود. ٠١-یک عارف، باید اول و آخر مجلس ذکر و حلقه با دیگران صفا کند. ١١-یک عارف، باید یک صفا به نیابت قطب انجام دهد. ١٢-یک عارف، باید یک صفا به نیابت کسی که تلقین ذکر و توبه به او کرده انجام دهد. ١٣-نباید عارف، در مجلس ذکر و حلقه باشد زیرا روحانیت مجلس خراب میشود. ١۴-اگر غیر از عارف، کسی خواست وارد مجلس ذکر و حلقه شود نگذارند و اجازه ندهند. ١۵-اگر غیر از عارف، کسی با اصرار فراوان خواست وارد مجلس شود اجازه دهند ولی از او دوری کنند و دل خود را از توجه به او نگهدارند. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🎓
💌شما هم دعوتید 🤗 🎊 🎊 همزمان با میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه🎊 از ساعت ۱۳ الی ۲۱ https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02 لینک کانال👆
تنها بودن بهتر از با آدمِ اشتباه بودنه!!
یکی از خانمهایی که همسرشون با حضرت آقا دیدار داشتن می‌گفت در محضرشان از نگرانیهای اغتشاشات گفتیم حضرت آقا تبسم کردند و فرمودند اینها حوادث طبیعی انقلاب هست و زودگذر ...آنچه شبها خواب را از من گرفت و جمعیت کشور است..
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 106ستاره سهیل کیان جعبه جواهر را برداشت. از روی صندلی بلند شد. کمی خم شد و همان طور
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 107ستاره سهیل کلاس زبانش را نصفه و نیمه، به بهانه مریضی زن‌عمویش رها کرد و از موسسه بیرون زد. مینو داخل ماشین منتظرش بود. نفس زنان، صندلی جلو نشست. -وای! نمی‌دونی امروز چقدر نقش بازی کردم تا تونستم الان اینجا بشینم. اون از عموم که به بهانه کلاس زبان زدم از خونه بیرون، اینم از کلاسم به بهانه عفت. مینو راه افتاد. -عوضش داری به کمال خودت نزدیک می‌شی. یعنی این کارها اندازه یه قربانی ارزش نداره؟ چرا دیگه. داری خودت‌رو قربانی می‌کنی تا به فناء الله برسی. همه‌اش ثوابه تو این مکتب. مینو نگاهی به مانتوی ستاره انداخت. -برات لباس آوردم، عوض کن قبل رفتن. -باشه ممنون. راستی گردنبند رو بندازم روی لباس؟ -آره آره، اصلا این گردنبند هویت ماست عزیز، بدون این کسی رو راه نمی‌دن، تو مراسم. قشنگ باید روی لباس باشه تا تو آیفون مشخص باشه. -ای جانم، شما چه کلاسی دارین! مینو فرمان را پیچاند و با سرعت زیاد وارد فرعی شد. -حالا کجاش‌رو دیدی، جیگر. -این‌جاست؟ -نه! جلوتره! تا تو بپوشی رسیدیم. ده دقیقه بعد، ستاره و مینو سفید پوش جلوی یک در بلند قهوه‌ای چوبی ایستاده بودند. صدای پارس سگ، از داخل خانه حسابی در دل ستاره ترس ایجاد کرده بود، یاد خانه‌های خلاف‌کاران در فیلم‌های پلیسی افتاد. -چرا واستادی دختر؟ زنگ بزن. -من بزنم؟ -بله، من‌رو که می‌شناسن. می‌خوام ببینی روند کار چجوریه. ستاره طوری رو به روی آیفون قرار گرفت که گردنبند پنج ستاره کاملا مشخص باشد. ناخن اشاره‌اش را بعد از چند نگاه مردد، روی زنگ قرار داد. بدون هیچ صدایی، در باز شد. پایش را آن طرف در گذاشت‌؛ خانه باغ بزرگی در برابرش خودنمایی می‌کرد. -وای چه قشنگه، این‌جا! همین‌که به مینو نگاه کرد و جمله‌اش را به پایان رساند، چشمش به سگ سیاه وحشی افتاد که با چشمان سیاه مشکی‌اش و پوزه کشیده‌اش آن‌ها را می‌پایید. با دیدن آن سگ سیاه، چنان وحشتی به جانش افتاد که مغزش فرمان دویدن صادر کرد. دویدنش با جیغ‌های کوتاه ممتدی همراه شد که سگ را تحریک به دنبال کردن کرد. صدای پارس سگ قدرت بیشتری به پاهایش برای دویدن داد و درست زمانی که سگ به یک قدمی‌اش رسیده بود، روی سنگ‌ریزه‌هایی که زیر پایش می‌لغزیدند، زمین خورد. صورتش در آن هوای خنک، چنان عرق کرده بود، که گویی اوج تابستان است. چشمان لرزانش را آرام به پشت سرش گرداند، سگ سیاه بدقواره توسط ریسمانی عقب کشیده بود و کنار مینو کلافه در حال چرخیدن بود، طوری که انگار برای از دست دادن چنین طعمه‌ای افسوس می‌خورد. مینو آرام و خون‌سرد و درحالی که از خنده ریسه می‌رفت از کنار سگ گذشت و کنار ستاره آمد. -سگ ترس داره آخه؟ فکش کمی لرزید. -ندیدی داشت می‌اومد طرفم؟ -خودت تحریکش کردی دختر! اینم یکی مثل مایکی! زیرلب گفت: « این نره غولو با مایکی مقایسه می‌کنی؟» غرغرکنان از روی زمین بلند شد و دستی به مانتویش کشید. می‌دانست خرابکاری کرده حتما چشمانی از داخل خانه در حال بررسی رفتارش بودند. سعی کرد طبق قوانین ساکت و موقر قدم بردارد. کمی جلوتر، استخر بسیار بزرگ آبی بود. آبی کدر، که نشان می‌داد مدتی است کسی آن را عوض نکرده و ماهی‌هایی که انگار عادت به تکرار، تازه‌ترینِ آن روزشان بود. گلدان‌های ساده‌ای اطراف حوض را گرفته بودند و شلنگ آبی که بی‌هدف روی زمین رها شده بود. دور تا دور باغ را درختان کاج بسیار بلند و درختان انگور احاطه کرده بود، به قدری که ستاره در برابر آن‌ها احساس کوچکی می‌کرد. ورودی خانه، معماری و گچ‌بری‌های ساده اما خیره‌کننده‌ای داشت، که نشان از قدمت ملک می‌داد. بدون آن‌که چیزی بپرسد، پشت سر مینو راه افتاد. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 107ستاره سهیل کلاس زبانش را نصفه و نیمه، به بهانه مریضی زن‌عمویش رها کرد و از موسسه
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 108ستاره سهیل سالن بزرگی را در برابرش دید که ده قالی سه در چهار، آن را فرش کرده بود. گروهی از دختران و پسران دورتادور به صورت حلقه روی زمین چهارزانو نشسته بودند. چیزی که خیلی جلب توجه می‌کرد در آن مجلس، سفیدی رنگ لباس‌ها و بلندی مو و سبیل مردان بود. ستاره به دنبال مینو از سالن بزرگ عبور کرد و وارد اتاق کوچکی شد. حس عروسک کوکی را داشت که برای مدت مشخصی کوک شده بود. کیف و وسایلشان را داخل اتاق روی مبل زرد‌-خاکستری قرار دادند و دوباره به جمع ملحق شدند. احساس می‌کرد همه‌چیز دایره‌وار دور سرش می‌چرخد، این‌ حس را از حلقه‌های شمع دور تا دور سالن گرفت؛ تا جایی که بنظرش آمد عطر نامرئی‌ای که در فضای آن‌جا پیچیده بود هم، خاصیت دورانی خودش را حفظ کرده تا به عدالت، به مشام همه اعضا برسد. تخت چوبی در رأس مجلس قرار داشت. روی آن را گلیم ساده‌ای پوشانده بود. چند زن و مرد دف زن، چهارزانو روی تخت نشسته بودند. وارد حلقه‌ای شدند که مینو از آن به عنوان حلقه ذکر یاد می‌کرد. احساس خیلی عجیبی داشت‌؛ حس متعلق بودن به جزء مهمی از جامعه، که قرار بود نقش سازنده‌ای را ایفا کند و ستاره خودش را در آن سهیم می‌دانست. وقتی سکوت بر جمع سایه انداخت، صدای دف، تنها برهم زننده این سکوت بود و کمی بعد صدای مردی که می‌خواند: علی علی مولا... علی علی مولا.. و بعد شعری در رسای امام علی علیه السلام خواند و در انتها، اشعار مولانا را هم خواند. -بگویم مثالی از این عشق سوزان یكی آتشی در نهانم فروزان اگر می‌بنالم وگر می‌ننالم به كار است آتش به شب‌ها و روزان همه عقل‌ها خرقه دوزند لیكن جگرهای عشاق شد خرقه سوزان شور خاصی به جان مجلس افتاد و همه چیز اوج گرفت. بنظرش آمد حتی رقص شعله شمع هم، از جنس اوج گرفتن در آن حالت خاص عرفانی است. از این همه هیجان به وجد آمده بود، یکی می‌خواند و یکی دف می‌زد و دیگری سر تکان می‌داد و ذکر یا علی مانند نقلی بر زبان‌ها می‌چرخید. چنان لرزشی بر بدنش افتاده بود که گویا در معراج پیامبر به سرمی‌برد. با ذکر "یاعلی" دست‌ها به طرف آسمان بلند می‌شد و مانند موج سهمگینی پایین می‌آمد. وقتی ذکر یا علی به بالاترین حد خودش رسید، برخی با یک حرکت خاص، به سمتی که ستاره نمی‌دانست قبله است یا نه به سجده می‌افتاند. شور خاصی که در تمام سلول‌های بدنش ایجاد شده بود، او را به حالت خوشی غیرقابل وصفی رساند. حالتی که دلش می‌خواست تمام نشود، انگار تشنه‌تر شده بود، اما مراسم در حساس‌ترین لحظه برای ستاره، تمام شد. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo