1_1352857006.pdf
326.3K
1_1352857006.pdf📘👆کتاب معلم فراری روایت زندگی شهید "حاج محمد ابراهیم همت" ۱۷ اسفند سالروز شهادت این شهید بزرگوار 🕊️
1_1056899503.pdf
3.48M
1_1056899503.pdf👆این رمان زندگی شهید سید طاها ايماني به نویسندگی خود شهید میباشد اعضای قدیمی کانال با این رمان آشنا هستند کافیه چند پارت از این روایت زیبا رو بخونید سختی هایی که در زندگی میکشند و رشدی که به واسطه این سختی شاملشون میشه قابل تامل هست پیشنهاد دانلود 👌👌👌👌👌👌
📘 آنکه دیرتر آمد: یک کتاب بشدت جذاب و گیرا درباره عنایت دو نوجوان که در بیابان گم میشوند 👇
چشمم به پشت سر احمد افتاد و خشکم زد. به فاصله ای نه چندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند. چشم هایشان می درخشید. از جا پریدم و گفتم: «گرگ!»
احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد.
ترسان گفتم: «چکار کنیم؟»
احمد گفت: «آرام باش».
نمی توانستم آرام بمانم. از آن اطمینان و شجاعت خبری نبود. فقط می خواستم از آن دندان های سفید که به سرعت نزدیک می شدند فرار کنم.
فریاد زدم: «بدو احمد! الان می رسند.»
و خواستم بدوم، اما بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت: «از جایت تکان نخور. مگر یادت رفته آن مرد چه گفت؟»
دست و پا زنان داد زدم: «ولم کن، بگذار بروم. الان تکه پاره مان می کنند.»
احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت: «دیوانه! کجا می خواهی بروی؟ دور و برت را نگاه کن!» راست می گفت. گرگ ها جلوتر آمده، محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک خیره مان بودند. حتی صدای غرغر و خرناسشان را هم می شنیدیم.
لرز شدیدی به جانم افتاد و بغضی که داشت خفه ام می کرد، به هق هق گریه ای شدیدی مبدل شد. بازوی احمد را چسبیده بودم و فکر می کردم خوب است اول خفه ام کنند تا زود بمیرم و هیچ نفهمم. احمد ساکت بود و فقط می لرزید. بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید. صورتم را بر شانه ی احمد فشردم و فریاد زدم: «نه…نه…».
هر لحظه منتظر پنجه ها و دندان های تیزی بودم که بر گوشت تنم فرو روند، اما خبری نشد. احمد نفس حبس شده اش را بیرون داد و با لکنت گفت: «ن…نگاه…کن»
چیزی که دیدم باور کردنی نبود. گرگ ها حمله می کردند اما پوزه شان از شیار نگذشته، انگار دستی نامرئی پسشان می زد.
احمد خوشحال و ناباور پشت سر هم می گفت: «حالا دیدی! حالا دیدی!»
نشست و مرا هم نشاند. حالم جا آمده بود. وقتی قیافه ی بور شده ی گرگ ها را دیدیم که چطور با حسرت بوی گوشت ما را به مشام می کشند، کیفمان بیشتر می شد.
گفتم: «عجب ماجرایی! در یک قدمی گرگ ها باشی و …»
احمد گفت: «این هم معجزه ای دیگر. حالا شک هم ندارم که آن مرد از دنیایی دیگر است.»
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رویای صادقه
♨️ کتابی که امام_زمان به علامه محمدتقی مجلسی توصیه کردند
💢 کتابی که به واسطه آن مردم اصفهان
مستجابالدعوه شدند
_____________________
📘(نخل و نارنج) به هشتاد هزارمین نسخه رسید.
یادمه روزی که آقا رفتند نمایشگاه کتاب به دکتر یامین پور پیام دادم که آقا کتاب شما رو دیدند؟
گفتند: بله، چند صفحه همون جا خوندن و حتی پسرشون هم کتاب رو خریده و گفته این کتاب خیلی سرو صدا کرده، بریم ببینیم چیه؟😊
البته حضرت آقا اون روز کتاب ماجرای فکر آوینی رو هم دیده بودن که یک فیلم خیلی کوتاه ازش هست.
معرفی کتاب
📘(ناقوس ها به صدا در می آیند) رمانی است درباره امام علی(ع).
این رمان از کلیسایی در مسکو آغاز می شود که مردی تاجیک برای فروش کتابی که پیدا کرده به نزد کشیش کلیسا می رود.
کشیش عاشق کتاب های خطی و قدیمی است و با دیدن این کتاب به ارزش تاریخی آن پی می برد اما پس از خواندنش، با ارزش حقیقی کتاب که درباره شخصیت امام علی(ع) است، آشنا می گردد.
کشیش در ادامه علاقهمند میشود که کتاب را از او بخرد، اما مرد تاجیک به دست کسانی که دنبال این کتاب ارزشمند هستند، کشته میشود و از اینجا به بعد، کشیش روسی پا در مسیری میگذارد که به شناخت امام_علی(ع) منتهی میشود.
این رمان نسخهای پیراسته شده از رمان قدیس است که پیشتر توسط همین نویسنده به رشته تحریر درآمده بود.
.......
معرفی فعالیت های شهید حججی
📗در کتاب" سربلند "
کتابی رو برای فروش انتخاب میکرد که خودش خوانده بود ...تقسیم میکرد هر هفته کدام کتابها را بخوانیم📗 تا بتوانیم خوب بفروشیم... خیلی روی کتاب از "معراج برگشتگان "حمید داوودآبادی کار میکرد...
محال بود کسی وارد غرفه شود، بدون این کتاب بیرون برود. انقدر از این کتاب تعریف می کرد که طرف راهی جز خرید نداشت😅
به مرور زمان حرفهای شدیم یک بلندگوی شارژی با خود می بردیم کلیپ های صوتی کتاب ها پخش می کردیم .📣
کتابهای📗" نورالدین پسر ایران" را هم خیلی فروختیم .
محسن خیلی اصرار می کتاب📗" سقای آب و ادب" را بخوانم تعریف میکرد که خوانده و چقدر لذت برده.
میگفت باید کار و عمل بسیجی باشه، اگه تونستیم کتابی را ترویج کنیم که با آن زندگی حتی یک نفر را متحول کنه یعنی راه بسیج را خوب فهمیدی👌
برای همین تاکید می کرد کتاب📗 "شبیخون به خفاش" را بخوانم
👆 قصه کتاب در زمان اول انقلاب روایت می شود که ثمره یک کار تشکیلاتی و اطلاعاتی بود ...
یک سال هم از چاپ کتاب از📗" معراج برگشتگان" میگذشت...
که آقا بر آن تقریظ نوشتن کتاب قطور و گرانی بود.
گفت روی این کتاب کار کنیم باورمان نمیشد کسی بخرد ماه رمضان بود و نماز جمعه هم شلوغ به ما هم جا ندادن..
قفسه ها را بردیم در خیابانهای اصلی آن روز تعداد زیادی از این کتاب را فروختیم.
این انگیزه ای شد که محسن بیافتد دنبال برگزاری مسابقه کتابخوانی با محوریت این کتاب.
جلوی نماز جمعه روی چند تا میز کتابها را میفروختیم.
برای حمل و نقل وانت میگرفتیم هدف ما ترویج کتاب بود سود صرف هیئت موسسه میشد.
توی اردوی راهیان نور محسن دوتا کوله پشتی پر از کتاب با خودش برد داخل اتوبوس به قدری جذاب از این کتابها تعریف می کرد که توانست همه را بفروشد.
در دوره سربازی یاد گرفته بود که کتابهایش را بین سربازها پخش کند
📗" سلام بر ابراهیم "و "خاک های نرم کوشک" زیاد می برد...