eitaa logo
کمی حال خوب
1.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
62 فایل
❀ ﷽ ❀ 📸 عکاســـی، خـطاطــی✒️ 🥧کمی آشپــــزی... #کپــی‌مطالب‌حلال‌تون! مدیر کانال: @hojjatipoorr
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز دختر رو به دخترای ملوس خونه تبریک میگم❣ عکس از سر سفره گرفتم؛ بعله با دست غذا خوردن مستحبه.😌 کانال کمی‌حال‌خوب⇙⇙ https://eitaa.com/hojjatipourr
رو ویژه‌تر به خواهرزاده جانم تبریک میگم، دعا کنید زودتر حالش خوب بشه برگرده خونه🥺
اگه آنلاینی ممنون میشم همین الآن برا شفای خواهرزادم "سوره‌حمد" بخونید.😔 الآن بیمارستان کنارشم معصومه‌ی سه‌ساله‌ی ما خیلی محتاج دعاتونه...😓
الهی به رقیه الهی به رقیه الهی به رقیه
إنا‌لله‌وإنا‌الیه‌راجعون💔 خواهرزاده‌ی عزیزم، پاره‌ی تنم، معصومه جانم، در ایام ولادت حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها دنیا اومدی، در روز ولادت‌شونم، همه‌ی ما رو تنها گذاشتی و رفتی... قربونت بشم، دورت بگردم خاله دیدار باباعلی؏ گوارای وجودت دیدار امام‌حسین؏ مبارکت قشنگ خاله. سه ساله بودی، حتماً الآن در آغوش رقیه‌ی سه ساله‌ی ارباب‌مون هستی... دل‌‌مون برات تنگ میشه... در آسمان‌ها مبارکت باشه. 😭😭😭
53c501531d167e4312e342ec2028dd4erz2fgni4ug4hz6x.mp3
4.97M
کربلای همه دستته خانوم سه ساله... مداحی‌ای که موقع درد کشیدن خواهرزاده گذاشتم😭
بچه‌ها خواهرزاده‌ی من تشنه از دنیا رفت😭 چون آب براش ضرر داشت؛ یا رقیه😭😭 خواهرزاده‌ی من با یه اسهال_استفراغ ساده، بخاطر تشخیص نادرست پزشک، از دنیا رفت...😓 آخ بمیرم چقد درد کشید...
خـــداحافـــــــــظ دختری که شدی عاقبــــت بخیــــر 🥀 ۲۰ اردیبهشت، روز آسمانی شدنِ معصومه کوچولوی ما😥
معصومه‌مون❣
اینجا برا کرم گریه می‌کرد🥺 می‌خواست بگیردش
رو صندلی نشسته
خاطراتش زنده میشه برامون🥺
ای خدااا
سلام🌱🌱 حال‌تون خوبه؟ اعضای قدیمی این کانال میدونن من چقدر به خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هام وابسته‌ام؛ میدونن خیلی دوست‌شون دارم🥺 با خودم همراه می‌برم‌شون و... حالا میخوام براتون از معصومه‌مون بگم...
معصومه دختر وسطیِ خواهرِ اصفهانیم میشه! دو هفته‌ی دیگه تولد ۳ سالگیشه🥺 یه شب معصومه اسهال و استفراغ می‌گیره می‌برنش دکتر با سِرم خوب میشه، روز بعدش دوباره حالش بعد میشه؛ و باز هم با سِرم و... خوب میشه. اما باز روز سوم مجدد اسهال و استفراغ میاد سراغ بچه... اینبار می‌برند یه دکتر دیگه. که اون دکتر همین میبینه، میگه بچه باید بستری بشه؛ بچه رو با آمبولانس می‌فرستن کاشان. عفونت وارد بدن معصومه شده بوده، اما دکترا متوجه نشده بودن. اون موقعی که ما در راه برگشت از سفر قم بودیم، معصومه تو icu بستری میشه.😢 معصومه، بدون هیچ پیش زمینه‌ی قبلی، بخاطر عفونتی که وارد بدنش شده، تو یک هفته، کم‌کم اعضای بدنش، یکی‌یکی کارایی‌شونو از دست میدن..‌‌.😓 قلب، ریه، کلیه‌ها... ضربان قلب نامنظم میشه.... ادامه پست بعدی...
ما از سفر قم که برگشتیم، صبح روز بعدش منو داداشم و دو زنداداشم راهی اصفهان شدیم. مستقیم رفتیم کاشان بیمارستان، معصومه ممنوع‌الملاقات بود😥 فقط تونستم از پشت شیشه ببینمش😭 معصومه نیاز به همراه داشت، یه شب زنداداشم پیشش موند، یه شب باباش... که خبر دادن، ضربان قلب معصومه خوب شده🥰 حسابی خوشحال شدیم، بعدش خبر دادن، معصومه بعد چند روز، دفع داشته، و این ما رو خوشحال‌تر کرد، که آخ‌جون معصومه داره خوب میشه... یادم رفت بگم تو همین حین که معصومه بیمارستان بود، خواهرم اسباب‌کشی هم داشت، ینی وسایل از قبل جمع شده بود، فقط باید جابجا میشد؛ همه کمک کردیم وسایل جابجا شدن به خونه‌ی جدیدی که خریده بودن. دیگه با ذوق وسایل رو می‌چیدیم، چون معصومه داشت خوب میشد. بعد از اتمام جابجایی وسایل، داداشم و زنداداشام با خوشحالی راهی قزوین شدن.
داداشم اینا رفتن سمت قزوین، شب رو جمکران موندن. اون شب که شب آخر هم بود، من پیش معصومه بودم، ضربان قلب بچه خوب بود، اما گاهی بالا پایین می‌شد، یه دکتری اومد برا معاینه، ازش پرسیدم چطوره: گفت متأسفانه خوب نیست😓 _یا خدا اینکه خوب بود نفس‌های معصومه تند میشد، بی‌قراری می‌کرد، هی می‌گفت آب‌‌...آب.‌‌‌.. اما آب براش ضرر داشت😔 گاهی خیلی کم، با اجازه پرستارها تو دهانش یکم آب می‌ریختم. اما باز می‌گفت آب...😭 بچه‌ها معصومه تازه حرف اومده بود، فقط می‌تونست مامان و بابا و آب...بگه😭😭 همه‌اش چشمش دنبال ظرف آب بود، که اونو یه جایی گذاشته بودیم نبینه. وقتی گریه و بی‌قراری می‌کرد بهش می‌گفتم آب می‌خوای؟ فوراً ساکت می‌شد و با اشاره می‌گفت اوهوم...😭 آب که می‌خورد دوباره می‌گفت آب... یبار بهش گفتم چشماتو ببند مامان اومد میگم برات آب بیاره، با حرص گفت نه... (ینی وقتی الآن اینجا آب هست همینو بده)😭 گاهی هم که می‌گفتم چشماتو ببند، چشماشو می‌بست و می‌خوابید... عزیز دلم تازه حرف اومده بود، نمی‌تونست همه کلمات رو بگه، نمی‌تونست بگه کجام درد میاد، اما وقتی ازش می‌پرسیدم، با اشاره جواب میداد. شکم‌شو می‌مالیدم، می‌گفتم اینجا درد میاد؟ با اشاره می‌گفت اوهوم... بچم هوشیار بود، حالیش میشد.😭
امان از شب آخر... امان از سحرگاه بیستم اردیبهشت معصومه درد داشت بی‌قراری می‌کرد، تو خواب ناله می‌کرد. به پرستارا گفتم می‌خوام بچه رو بغل کنم، رفتم رو تخت پامو دراز کردم معصومه رو گذاشتم رو پام... آخ نگم چقدر بچه آروم شد کلا خوابش برد دیگه ناله نمی‌کرد قشنگ خوابید فقط گاهی بیدار می‌شد طلب آب می‌کرد. که اونم با اجازه پرستار یکم میدادم. حدوداً ۲/۵_ ۳ نیمه شب، بی‌قراری‌های معصومه شروع شد، بیشتر از قبل... دیگه با آب دادن هم آرام نمی‌شد، پرستارها هم اجازه آب دادن ندادن. معصومه فشارش اومده بود پایین، بعد دچار تنگی نفس شد... چند دکتر و پرستار اومدن بالا سرش، منو بیرون کردن حالا دیگه مثانه‌ی معصومه هم از کار افتاده بود،😔😭😭 بدنش ورم داشت، اما ورم معده بیشتر بود با اینکه معصومه چند روزی بود هیچی نخورده بود...
بی‌قراری‌های معصومه خیلی زیاد شد... با صدای بلند ناله می‌کرد، به دکتر گفتم اگه آخراشه بگین من پدر و مادرشو خبر کنم😭 گفتن خبر کن. گوشی رو برداشتم دیدم خواهرم خودش بهم زنگ زده نفهمیدم، خدا رو شکر کردم که خواب نیستن، زنگ زدم خواهرم گفت من دیشب اصلا نخوابیدم گفتم خودتونو برسونید، معصومه حالش اصلا خوب نیست😭 از خونه تا بیمارستان یک ساعتی فاصله بود...😔 خیلی شب بدی بود، منو معصومه تو شهرِ غریب بودیم، و معصومه داشت نفس‌های آخرو می‌کشید، نصف‌شب نمیدونستم به کی خبر بدم.😭 به داداشم که جمکران و در مسیر قزوین بودن زنگ زدم‌... فوراً جواب داد، بهش گفتم چی شده. اونا از قم راه افتادن و خواهرم و دومادمون از خونه‌شون. معصومه اصلاً آروم نمی‌شد، پرستارها و دکتر منو صدا زدن برم داخل، گفتن بچه تو رو می‌شناسه، بیا باهاش حرف بزن. گفتم می‌خوام بغلش کنم، رفتم رو تخت نشستم، معصومه رو با همون شیلنگ‌ها و سرم‌هایی که بهش وصل بود در آغوش گرفتم...😭😭 الهی قربونش برم، بچه‌ام از بس ورم کرده بود، بچه سه ساله شبیه ۴_۵ ساله‌ها شده بود😭 آرام و قرار نداشت... براش قرآن میخوندم، باهاش حرف میزدم، قربون صدقه‌اش می‌رفتم... بهش می‌گفتم تو میری بهشت، حالت خوب میشه، اونجا سیرابت می‌کنند اونجا دیگه درد نمی‌کشی... می‌گفتم تو میری پیش حضرت رقیه‹س›، پیش حضرت علی‌اصغر‹س›...
آخرین سلفی من و خواهرزادم معصومه جان💔 صداش کردم، نگام کرد و عکس گرفتم، من فدای اون نگاهت، جیگرم سوخت با رفتنت معصومه😥😥 ✍پرستارا منو از اتاق بیرون کردن... حتی از سالن هم بیرون کردن تا دیگه از پنجره‌ی اتاق هم چیزی نبینم... بعد از گذشت حدوداً یک ساعت و نیم، خواهرو دومادمون همزمان با داداشم و زنداداشام از راه رسیدن، اما هیچ‌کدوم‌شونو داخل راه ندادن. حتی خواهرم رو...😭 همزمان با طلوع آفتابِ بیستم اردیبهشت، معصومه‌ی سه‌ساله‌ی ما به آسمان‌ها پر کشید و ما رو با دلتنگی‌هاش تنها گذاشت...💔 خدا رو شکر آخرین شب کنارش بودم و حسابی بغلش کردم، خدا رو شکر آخرین پوشکشو که عوض کردن، اجازه ندادم یه مرد نامحرم این‌کارو بکنه، هرچند باعث شد پرستار یکم سرم داد و بیداد کنه.🙂 خدا رو شکر آخرین شب براش صوت قرآن گذاشتم، صوت زیارت آل‌یاسین و... معصومه‌جانم قربون اسم قشنگت، (اینو جلو پرستارا هم می‌گفتم) برا همه‌‌مون دعا کن عزیزدلم. برا اونایی برا شفات دعا کردن، برا اونایی که تسلیت گفتن برا آبجی‌هات که هم‌بازیت بودن، باهاشون لباس ست می‌پوشیدی، برا مامان و بابات که تو شوک هستن... برا هـــــمه‌ دعا کن.
این عکس برا یه ماه پیشه، از آخرین سفر معصومه به قزوین. معصومه شبیه ماهاست، درواقع کپی بچگیِ خواهرمه. موقع دنیا اومدنش من بیمارستان موندم، موقع از دنیا رفتنش هم من کنارش بودم😥 وقتی پرواز کرد گفتن خاله‌اش بیاد داخل؛ رفتم بالا سرش، دیگه صدایی ازش نمیومد، بی‌جان رو تخت افتاده بود، پاهاش سرد بود، اما شکم و سرش هنوز گرم بود، بوسیدمش... بهش گفتم، دیگه راحت شدی عزیزم... بهشتی شدنت مبارک معصومه‌ جانم.. خودم گوشواره‌هاشو از گوشش درآوردم،😭 الآن رفته پیش دختر گوشواره قلبی💔 برا تشییع، اقوام‌مون از قزوین خودشونو رسوندن، همه به من میگن جلو خواهرت گریه نکن... آخه مگه خاله مادر دوم نیست...؟ من تکه‌ای از وجودمو از دست دادم...😭
سلام صبحت بخیر معصومه‌ی من💔 اومدیم پیش معصومه‌مون🥺 مرده تا سه روز گوشاش میشنوه براش صوت‌هایی که تو بیمارستان گذاشته بودم پخش کردم...