🔸#حكايت_صداقت_در_امانت
✍یكی از بازرگانان بصره، هر سال كالاهایی را با كشتی به هندوستان میبرد. در یكی از سالها، پیرمردی از اهالی بصره به او گفت: این یك خروار مس را با خود به كشتی ببر و هنگامی كه دریا طوفانی می شود، آن را به دریا بینداز. تاجر نیز پذیرفت.
🔹از قضا، تاجر این موضوع را فراموش كرد. وقتی به كشور هند رسید، جوانی آمد و از او پرسید: آیا مس همراه داری؟
🔸تاجر ناگهان به یاد سفارش پیرمرد افتاد. با خود گفت:
اكنون كه وصیّت پیرمرد را فراموش كردهام، خوب است آن را بفروشم و برایش كالایی پرسود خریداری كنم.
از این رو، مسها را به آن جوان فروخت و با پولش، جنسی برای پیرمرد خرید.
🔹چون به بصره بازگشت، احوال پیرمرد را پرسید. گفتند:
از دنیا رفته و وارثی ندارد، مگر برادرزادهای كه چون در زمان حیاتش با او ناسازگار بوده، وی را از خود رانده؛
جوان نیز به دیار غربت سفر كــرده است.
🔸بازرگان، كالای پیرمرد را در كیسهای گذاشت و مٌهر كرد و نام وی را بر آن نوشت تا به وارثش برساند.
🔹روزی بر در ِدكّان نشسته بود، جوانی از راه رسید و از او پرسید:
آیا مرا میشناسی؟ - نه.
🔸من همان جوانی هستم كه در كشور هند، از تو یك خروار مس خریدم. در میان آن مسها، طلای بسیاری پنهان كرده بودند.
با خود گفتم:
من مس خریدهام و تصرّف در این طلاها بر من حرام است.
اكنون آمدهام تا آنها را به تو باز گردانم.
🔹 بازرگان گفت:
آن مس از من نبود؛ از پیرمردی از اهالی بصره بود به نام فلان، كه در فلان محلّه زندگی می كرد.
🔸جوان لبخندی زد و خدای را سپاسگزاری كرد و گفت:
آن پیرمرد، عموی من بود و مقصودش از ریختن اموال به دریا، محروم كردن من از ارث بود، ولی خداوند خواست كه آن اموال به من برسد.
🔹جوان پس از اثبات ادّعای خود، اموال دیگرِ عمویش را نیز به عنوان میراث، از بازرگان باز پس گرفت.
#حکایت
#امانت