داستان بسیار زیبا و آموزنده
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاهپوست)، در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی...
زن سیاهپوست به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر میکنم؛
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است.
دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم.
مرد از شدت خشم دیوانه شد.
به سوی گارسون خم شد و از او پرسید:
این زن سیاهپوست دیوانه است؟
من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد.
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.
«شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد»
حکایت آموزنده
مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهیگیران را تماشا می کرد، در حالیکه به سبد پر ازماهی کنار آنها چشم دوخته بود،با خود گفت:
کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم. آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.
یکی از ماهیگیران پاسخ داد: اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم. این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.
مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت. در حالی که قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند.
طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت: همه ی ماهی ها را بردار و برو اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیالبافی تلف نکن. قلاب خودت را بینداز تا زندگی ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی کند...
🔻ارزش خدمت به مادر
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. هر دو متقی و پرهیزکار بودند و عالم وعارف.
با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد وآن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام وخاص شد و از اقصی نقاط دنیا ،عالمان و عارفان و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می کرد فرصت همنشینی وهمکلاسی با دوستان قدیم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می پرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمند تر از خدمت برادر است ،چرا که او در اختیار مخلوق است ومن در خدمت خالق ،و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، بیان پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم و از این پس تو را حکم کردیم که در خدمت برادر باشی. عارف صومعه نشین اشک در چشمانش آمد وگفت: یا رب العالمین، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا در خدمت او می گماری وبه حرمت او می بخشی، آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست؟
ندا رسید: آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازم و لکن مادرت از آنچه او می کند، بی نیاز نیست، تو خدمت بی نیاز می کنی و او خدمت نیازمند، بدین حرمت مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم و تو را در کاراو کردیم.
دوست یا دشمن
مارها قورباغهها را می خوردند و قورباغهها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغهها علیه مارها به لک لکها شکایت کردند. لک لکها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغهها از این حمایت شادمان شدند.
طولی نکشید که لک لکها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغهها !!! قورباغهها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند! عده ای از آنها با لک لکها کنار آمدند و عدهای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.
مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لکها شروع به خوردن قورباغهها کردند! حالا دیگر قورباغهها متقاعد شدهاند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ! اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟
🔻 از جر و بحث با فرد نادان بپرهیز
🌳 روزی عالمی، شاگرد خود را در حال دست به یقه شدن با یک نادان دید.
🌳 به او گفت:
مدتها بهدنبال این سؤال بودم که چرا خداوند به هیچ پرندهای شاخ نداده است؟
سرانجام فهمیدم، چون پرنده در زمان برخورد با خطر میتواند پَر بکشد و پرواز کند، پس نیازی به شاخ در آفرینش او نبوده است.
🌳 انسان نیز، زمانی که میتواند از جر و بحث با یک فرد نادان پَر بکشد و فرار کند، نباید بایستد و با او جر و بحث کند.
🌳 بدان زمانی که پَر پرواز داری، نیازی به شاخ گاو نداری. این پَر پرواز را فقط علم به انسان میدهد و شاخ گاو را جهالت.
#پند_آموز
💠 داستان کوتاه 💠
✍ پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت. در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد. به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دومخيس و گلى شد برگشت لباس را عوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد.
ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
💥جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم. براى بار اول كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت: «تمام گناهان او را بخشيدم.» براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت: «تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.» ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى، خداوند به فرشتگان بگويد: «تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم» كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم. براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!
🔹داستان ضرب المثل « دیگران کاشتند ماخوردیم ما میکاریم تا دیگران بخورند»
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﻏﺰﻧﻮﯼ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ...
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻧﯽ ﺍﺳﺖ.
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ
ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯿﮑﺸﺪ ﺗﺎ ﺛﻤﺮ ﺑﺪﻫﺪ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ
ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺍﯾﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﺎﺭﯼ؟؟؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﯿﮑﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ!!!
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
وﺍقعا ﺟﻮﺍﺏ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺻﺪ ﺳﮑﻪ
ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ...
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ
ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ...
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺨﻦ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:زﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ
ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ داد.
#ضربالمثل
تاریخچه ضرب المثل اب زیر کاه !
کاه پوسته ی گندم به همراه برگ و ساقه ی خرد شده ی آنک است.کاه خیلی سبک و کوچک است . برای همین می گویند از کاه کوه ساخته
یعنی یک موضوع کوچک را خیلی بزرگ نشان می دهد.همین سبک بودن کاه باعث می شود که کاه روی آب قرار بگیرد. کی؟
هروقت که کاه توی آب باشد حالا وقت شستن کاه یا هر وقت دیگر... عاقبت این می شود که کاه سبک روی آب قرار می گیرد و زیر آن پیدا نیست .
آن قدر که اگر از دور نگاه کنی خیال می کنی که کاه سخت و محکم است.
ولی با یک اشاره ی کوچک زیر کاه خالی می شود و پایین می رود.
قدیمی ها که بارها و بارها آب زیر کاه دیده بودند،از این مثلی ساخته اند.
به آدم هایی که زیرزیرکی کار می کنند و آن سوی کارهایشان پیدا نیست،می گویند آدم آب زیر کاه.
خوب آدم های آب زیر کاه هم همیشه موفق نیستند. خواه ناخواه یک روز معلوم می شود که چکاره اند.همانطور که یک روز آب زیر کاه پیدا می شود .
#حکایت_آموزنده
مورچهای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت میکند و نقشهای زیبا رسم میکند.
به مور دیگری گفت: این قلم نقشهای زیبا و عجیبی رسم میکند. نقشهایی که مانند گل یاسمن و سوسن است.
آن مور گفت: این کار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند که قلم را به نگارش وا میدارند.
مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست؛ بلکه بازو است. زیرا انگشت از نیروی بازو کمک میگیرد.
مورچهها همچنان بحث و گفتگو میکردند و بحث به بالا و بالاتر کشیده شد.
هر مورچه نظر عالمانهتری میداد تا اینکه مساله به بزرگ مورچگان رسید.
او بسیار دانا و باهوش بود گفت: این هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نیست. این کار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بیخبر میشود. تن لباس است. این نقشها را عقل آن مرد رسم میکند.
مولوی در ادامه داستان میگوید: آن مورچه عاقل هم، حقیقت را نمیدانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا یک لحظه، عقل را به حال خود رها کند همین عقل زیرک بزرگ، نادانیها و خطاهای دردناکی انجام میدهد.
🍁 #پندانه
یک ضرب المثل غلط
«خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!»
گاهی در توجیه کارمان می گوییم: "اکثر مردم هم همین کار را می کنند"
ولی قرآن چیزی دیگه میگه
قرآن درباره کلمه "اکثر الناس" میفرماید:
أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَشْکُرُونَ (در ۳ آیه قرآن)
(بیشتر مردم شکرگذاری نمی کنند)
أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ (در ۱۱ آیه قرآن)
(بیشتر مردم نمی دانند)
أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یُؤْمِنُونَ (در ۳ آیه قرآن)
(بیشتر مردم ایمان نمی آورند)
أَکْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ کَارِهُونَ
بیشترشان از حق کراهت دارند و گریزانند.
مَا یَتَّبِعُ أَکْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنًّا
بیشتر آنها، جز از گمان و پندارهای بی اساس، پیروی نمی کنند؛
پس نه تنها اکثریت نشانه حقانیت نیست، بلکه در موارد زیادی اکثریت بر خلاف معیارهای الهی رفتار میکنند.
امیرالمؤمنین می فرماید:
در پیمودن راه درست از کمی افراد ناراحت و نگران نباشید!
"زیاد بودن، معیار حق بودن نیست!"
┏━ 🐓 ━━━ 🦄┓
@honare6
┗━━ 🐠 ━━━🕊
🌴حتما برای دوستان خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸💓🌸🍃┅┅