فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 توقع پدران از منظم بودن خانه ...
توصیههایی برای تازه مادرها
این کارها رو نکنید
خودتون رو بیخودی خسته نکنید
👩🏻🍼بیشتر مادرها فکر میکنن باید کارهای زیادی برای بچهشون انجام بدن و مدام مشغول رسیدگی به اون باشن، اما چیزی که بچه بیشتر از هر چیز دیگهای بهش نیاز داره، یک مادر بانشاط هست.
بعضی از توصیهها رو نشنیده بگیرید
👩🏻🍼خیلی خوبه که به نظرهای دیگران هم گوش بدید؛اما اول باید مطمئن بشید که میدونید چه توصیههایی مناسب شماست.
سعی نکنید مادر کاملی باشید
👩🏻🍼چیزی به اسم مادر کامل وجود نداره، به غریزهتون اطمینان کنید و با معیارهای دیگران خودتون رو قضاوت نکنید. اگه اشتباهی کردین خودتون رو سرزنش نکنید. اگه از روشی نتیجه نگرفتید، تجربه کنید.
همسرتون رو فراموش نکنید
👩🏻🍼حالا که بچهدار شدین و سرتون گرم رسیدگی به کارهای اونه ممکنه همسر و رابطهتون رو فراموش کنید؛ اما لازمه حتماً وقتی رو به رابطه دونفرهتون اختصاص بدید.
ترسهاتون رو به کودک منتقل نکنید
👩🏻🍼 خیلی وقتها تازه مادرها احساس ترس و ناامنیشون رو به کودک هم انتقال میدن. دلیلی نداره اگه کودک دوستتون به بیماری خاصی دچار شده، بچه شما هم دچار بشه.
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
لقبهایی که والدین به کودک میدهند در عمق وجود وی به شخصیت تبدیل میشود و در اغلب موارد جهتگیری ذهنی و فکری کودک را ترتیب میدهند.
مثل تو زشتی
تو بیشعوری
تو فهمی
تو خنگی
...... و خیلیهای دیگه
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
برای بیدار شدن بچه ها صبحها جنجال به پا نکنید
کودکان از این که پتو را یکباره از روی آنان بردارید و بیدارشان کنید، متنفر هستند
استفاده ازسخنان منفی وتنبل نامیدنشان هم کمکی به شمانمی کند
با لطافت و محبت باشید.
برای خواب به موقع کودکان برنامه ریزی کنید..
#مدرسه
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
رمان عدنان قسمت 6 (70)
برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد
دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمهشب مثل پتکمیان اتاق
روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش
بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد
دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمهشب مثل پتکدر ذهنم کوبیده شد. سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و
با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم.
درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو
دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه
امانم را برید. چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از
همه سختتر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی
که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه
او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم بهقدری با بی-
قراری میتپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت
در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون می-
بارید! از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و البد عمو
برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته
بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی کهدیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به
ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب
شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط
کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که
اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری می-
آوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار می-
کنند. سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و
آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهره-
اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم
سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس
به پا کرده و اصالً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان
زنعمو در گوشم نشست :»بهتری دخترم؟« به پشت سر
چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخندمیزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم
آمد و مژده داد :»دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر
زنگ زد.« و همین یک جمله کافی بود تا جان زتن رفتهام
برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم
میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق! دیگر کلمات زنعمو را
یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر
حرف بزنم که خودش تماس گرفت. حالم تماشایی بود
که بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سالمش را
بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم
گذاشت :»واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟!
پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی
خودمو میرسونم!« و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده
بودم که کودکانه پرسیدم :»پس اون صدای چی بود؟«صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ
داد :»جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!« از
آرامش کالمش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه
چیزی بپرسم، خبر داد :»بالخره تونستم با فاطمه تماس
بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم
میرم دنبالشون.« اما جای جراحت جمالت دیشبم به
جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره
احساس از کالمش چکید :»نرجس! بهم قول بده مقاوم
باشی تا برگردم!« انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود
و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش
لرزید :»نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی!
حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!«
با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و اوعاشقانه به فدایم رفت :»بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو
میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!« و هنوز از تهدید
عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :»مگه من
مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!« گوشم به
عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس
مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری
شده و با دلشوره هشدار داد :»به حیدر بگو دیگه نمیتونه
از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!« و
صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت
شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمی-
داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش
را میشنیدم. انگار سقوط یک روزه موصل و تکریت و
جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حسابکار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس،
قلب کلماتش برای من تپید :»نرجس! یادت نره بهم چه
قولی دادی!« و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن
به آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم
دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت
کردم :»منتظرت میمونم تا بیای!« و هیچکس نفهمید
چطور قلبم از هم پاشید؛ این انتظار به حرف راحت بود اما
وقتی غروب نیمه شعبان رسید و در حیاط خانه به جای
جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله
برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را
میسوزانَد. لباس عروسم در کمد مانده و حید
ر دهها
کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از کرکوک
هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرینراننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو
آرد بیاورد، از چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده
بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان
را کنار جاده بریدهاند. همین کیسههای آرد و جعبههای
روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر
بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود. از
لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای
دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت
مردم را سر و سامان میدادند. حاال چشم من به لباس
عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می-
گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو
شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه
احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند؛احتماالً او هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور می-
کرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم
حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در
سالمت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید
همین احساس آتشش زده بود که بالخره تماس گرفت.
به گمانم حنجرهاش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش
هم بریده باال میآمد و صدایش خش داشت :»کجایی
نرجس؟« با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و
زیرلب پاسخ دادم :»خونه.« و طعم گرم اشکم را از صدای
سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می-
کرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد
:»عباس میگه مردم میخوان مقاومت کنن.« به لباسعروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب-
هایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار
نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را
شنیدم. شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و
شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با
صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :»نمیترسی
که؟« مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و
او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم
باز کرد :»داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو
برسه!« و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند
وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای
کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد. فهمید از
حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوبارهمثل گذشته مردانه به میدان آمد :»نرجس! بهخدا قسم
میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست
داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم داعش رو
نابود میکنیم!« احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش
از آنکه بپرسم، خبر داد :»آیتاهلل سیستانی حکم جهاد
داده؛ امروز امام جمعه کربال اعالم کرد! مردم همه دارن
میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و
بچههاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا
زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!«
نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای
بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز
میخواند :»فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد
امیرالمؤمنین کمر داعش رو از پشت میشکنیم!«کالم آخرش حقیقتاً حیدری بود که در آسمان صورت غرق
اشکم هالل لبخند درخشید. نبض نفسهایم زیر انگشت
احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر
شد و هوای عاشقی به سرش زد :»فکر میکنی وقتی یه
مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه
حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!« و من
قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا
بیش از این عذاب نکشد. فرصت همصحبتیمان چندان
طوالنی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه
برای نماز مغرب و عشاء به مقام امام حسن میروند
تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست
برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به
حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به همریخت. آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به
مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان
نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر
نمک میپاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و
عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم داعش دور
تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن
هستیم. همین بود که بعد از نماز عشاء قرائت دعای فرج
با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم
صاحبی جز صاحب الزمان نداریم. شیخ مصطفی با
همان عمامهای که به سر داشت لباس رزم پوشیده بود و
بالفاصله شروع به سخنرانی کرد :»ما همیشه خطاب به
امام حسین میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از
شما دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرفرو بزنیم، چون ما امروز با اهلبیت هستیم و از حرم
شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم
رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت
ه
ست و ما باید از اون دفاع کنیم!« گریه جمعیت بهوضوح
شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان عاشقانه میسرود
:»جایی از اینجا به بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم
اهل بیت بهشت است! ۳011 سال پیش به خیمه امام
حسن حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام
حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع
میکنیم!« شور و حال شیعیان حاضر در مقام طوری بود
که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در
هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :»داعش با چراغ
سبز بعضی سیاسیون و فرماندهها وارد عراق شد، با خیانتهمین خائنین موصل و تکریت رو اشغال کرد و دیروز
۳011 دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد!
حدود 01 روستای اطراف آمرلی رو اشغال کرده و اآلن
پشت دیوارهای آمرلی رسیده.« اخبار شیخ مصطفی، باید
دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی
بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت :»یا
باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم
بشیم یا سالح دست بگیریم و مثل سیدالشهدا
مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا شهید
میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛
مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و
زنها رو به اسارت میبَره! حاال باید بین مقاومت و ذلت
یکی رو انتخاب کنیم!« و پیش از آنکه کالمش به آخربرسد فریاد »هیهات منالذله« در فضا پیچید و نه تنها دل
من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک
شوق شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد
نانوشتهای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این
مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. شیخ مصطفی
هم گریهاش گرفته بود، اما باید صالبتش را حفظ میکرد
که بغضش را فروخورد و صدا رساند :»ما اسلحه زیادی
نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، آمریکاییها دست
ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سالحی که االن داریم
سه تا خمپاره، چندتا کالشینکف و چندتا آرپیجی.« و
مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد
:»من تفنگ شکاری دارم، میارم!« و جوانی صدا بلند کرد
:»من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز وخندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.« مردم با هر
وسیلهای اعالم آمادگی میکردند
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی از #سیدنا که در ۲۴ساعت گذشته توسط لیدرهای براندازی، گلشیفته،سوگند ،مدگل و …
به طور گسترده پخش شده و مسخره اش کردند
چرا؟ چون این کلیپ دستشون و رو کرده
حتما ببینید و توی ثواب انتشارش سهیم باشین
اینم آیدی کانالش👇
@seyyedoona
#ممنونم_خدا 🙏
توی ازدحام جمعیت؛
- برای اینکه به بدنم آسیبی وارد نشه
تو با حصار محکمِ استخوانهای دندهام، از دستگاه تنفس و قلبم محافظت میکنی.
- تو این ۱۲ استخوان رو برجسته و قوسدار خلق کردی تا نقش محافظتیشون چندین برابر بشه.
توی فشار جمعیت، ماهیچههای بین اونا رو منقبض میکنی، دندههام بالا میان، حجم قفسه سینهام رو زیاد میکنی و اینجوری هوا وارد ششهام میشه.
اگه این استخوانهای متقارن رو بهمن نداده بودی؛ مثل یک بی مهره، با اولین فشار روی سینهام، میمردم...
ممنونم ازت خدا... 🙏
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
هدایت شده از 🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
زحمات دیگران رو نادیده نگیریم :
بی انصافی مثل یک قیچی همه رشته های محبت رو پاره میکنه!
🌹افرادى که با ما هم عقيده هستند
به ما آرامش مىدهند
و افرادى که مخالف
با عقيده ما هستند
به ما دانش🌹
🌹آدمى براى لذت بردن از زندگى
به آرامش نياز دارد
و براى چگونه زيستن به دانش🌹
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
✨﷽✨
✍شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت:“گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم، دوستی به تازگی در مورد تو میگفت” همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه گفت: “کدام سه صافی؟”
اول از میان صافی واقعیت.
آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟ گفت: “نه… من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”
سری تکان داد و گفت:“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای. یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالیام میشود.گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟ نه، به هیچ وجه! همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.”
💥بر اساس شنیدهاتون مردم رو قضاوت نکنید
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
✨﷽✨
#پندانه
✍ آنچه تو را به دیگران معرفی میکند، رفتارت است نه گفتارت
🔹روزی شخص بزرگی در خیابانی راه میرفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد.
🔸زن بیوقفه شروع به فحشدادن و بدوبیراهگفتن کرد.
🔹بعد از مدتی که خوب فحش داد، آن شخص کلاهش را از سر برداشت و محترمانه معذرتخواهی کرد و در پایان گفت:
من فلان شخص هستم.
🔸زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت:
چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید؟
🔹آن شخص در جواب گفت:
شما سخت مشغول معرفی خود بودید و من هم صبر کردم تا توضیحات شما تمام شود، بعد من خودم را معرفی کنم.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
رمان عدنان قسمت 7(85)
دل من پیش حیدرم
بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید مدافعان
شهر میشد و حاال دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر
دورتر جا مانده بود. شیخ مصطفی خیالش که از بابت
مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد
:»تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید
هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی کنیم تا بتونیم در
شرایط محاصره دووم بیاریم.« صحبتهای شیخ مصطفی
تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی
آمد. عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار
نه فقط برای من که خنجرش را روی حنجره حیدرم
گذاشته بود :»خبر دارم امشب عروسیات عزا شده! قسممیخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده
نمیذاریم! همه دخترای آمرلی غنیمت ما هستن و شک
نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت
رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!« شاید اگر این پیام
را جایی غیر از مقام امام حسن خوانده بودم، قالب
تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم جانم را به
کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان،
تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری
هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی
از خواب پریدم. رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را
پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس
لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به
دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم. زمانزیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و
نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که
باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور
کرد. تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه داعشیها به
حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می-
خواست از ما دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پله-
های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست-
شان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند. از شدت وحشت
احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی-
توانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده
بود، عقب عقب میرفتم. چند نفری عباس را دوره کرده
و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و
دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دامافتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش
او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو
را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که
حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر
برادرم بردارند. گاهی اوقات مرگ تنها راه نجات است و
آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان
وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با
شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین
آنها و ما زنها نبود. زنعمو تالش میکرد زینب و زهرا
را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و رحمی
به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و
دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش
زنعمو جدایشان کند. زنعمو دخترها را رها نمیکرد دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم
با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به
نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند
که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش
زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام
جان میکَندم که هیوالی داعشی باالی سرم ظاهر شد.
در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به
سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار
اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست باالی
سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که
گرمای نفسهای جهنمیاش را حس کردم و میخواست
بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوهاش
را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :»گمشوکنار!« داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض
کرد :»این سهم منه!« چراغ قوه را مستقیم به سمت
داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :»از اون دوتایی که تو
حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال
منه!« و بالفاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را
کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد
و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن
موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه
کرد :»بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!« صدای
نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم
که باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شدهام. لحظاتی
خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز
موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزنبدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش
گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال
خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای
که روی پلههای ایوان با صورت زمین خ
وردم. اینبار یقه
پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس
نمیکردم که تازه پیکر بی سر عباس را میان دریای خون
دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟ یقه پیراهنم در
چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده
میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان
سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه کربال شده است.
بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان
جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای
خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کناراتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین
افتادم. گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی
زمین به پیکرهای بیسر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه می-
کردم که دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ
انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله
نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او
بر سرم فریاد زد :»چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده
بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!« پلکهایم را به
سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم
در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای
همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک
دست موهای مرا میکشید تا سرم را باال نگه دارد و پنجه-
های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاشرا مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم
میلرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق
حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بالخره از
چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم
با صورت زیبایش نجوا کردم :»گفتی مگه مرده باشی که
دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده
بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!« و هنوز نفسم
به آخر نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست.
عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از
مقام امام حسن فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ
اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای
اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حاال حس میکردم همه
شهر مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها ازآنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم. در تاریکی هنگام
سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ
اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان
بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم
تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست. با
دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می-
داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان
میان هق هق گریه نفس نفس میزدم. چشمانم نیمه باز
بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد المپ اتاق چشمم
را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس
میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس
بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطر ایستاده بود و
من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنمبازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم
خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس
رو به حلیه خواهش کرد :»یه لیوان آب براش میاری؟« و
چه آبی میتوانست حرارت اینهمه وحشت را خنک کند
که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از
اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به
گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال
بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید
که تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می-
خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم
با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین
تپش پاسخ دادم :»سالم!« جای پای گریه در صدایم مانده
بود که آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد،پس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :»پس درست حس
کردم!« منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم
ادامه داد :»از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت
خوب نیس، برای همین زنگ زدم.« دل حیدر در سینه
من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم
میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که
همه غمهایم را پشت یک عاشقانه پنهان کردم :»حالم
خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!« به گمانم دردهای
مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید
و پاسخ داد :»دل من که دیگه سر به کوه و بیابون
گذاشته!« اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و
با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم
:»حیدر کِی میای؟« آهی کشید که از حرارتش سوختم کلماتی که آتشم زد :»اگه به من باشه، همین االن! از
دیروز که حکم جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن،
نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.« و من میترسیدم تا
آغاز عملیات کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر
از مقابل چشمانم کنار نمیرفت.
در انتظار آغاز عملیات ۳0 روز گذشت و خبری جز
خمپارههای داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می-
کوبیدند. خان
ه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال
شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزش-
های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن
محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم. تا اولین افطار
ماه رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستمچای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه
نمانده است. تأسیسات آب آمرلی در سلیمانبیک بود و از
روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت
و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این
چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حاال
به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای
چای استفاده کنم. شرایط سخت محاصره و جیرهبندی
آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف
مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای افطار به نان
و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل
شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش
گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب
هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکتکنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه
میکردیم؟ زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از
نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر
انداخت. عمو قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما
بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و
دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در
گرمای 00 درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و
تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که
چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه
هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر
خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست
آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد.
🕌هرکه دارد هوس کربلا بسم الله 🕌
۳روز در کربلا هتل نزدیک حرم
۲روز درنجف هتل نزدیک به حرم
همراه با زیارت دوره ای
زیارت کاظمین
سامرا
دوطفلان مسلم
مسجد سهله
مسجد کوفه
سید محمد
زیارت بی بی شریفه
همراه با بیمه زائر
هزینه سفر 3/400
تاریخ سفر25 /10
شماره تماس جهت ثبت نام 09379449894 شریفی