eitaa logo
هنر کدبانو👩🏻‍🍳🥰
1.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
5.7هزار ویدیو
8 فایل
سلام👋 اینجا کانال هنر کدبانوعه😌 اینجا روزانه کلی چیز جدید یاد می گیریم👇 از ترفند آشپزی🍽 خانه داری گرفته🏠 تا مطالب انگیزشی 😍 رو به اشتراک میذاریم تا بتونیم فضای خونه رو برای خانوادمون گرم تر کنیم🌱😍 مطلب قشنگ داشتید،من اینجام👇 @sharifimahsol
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ســـلام 🌱صبحتون بهترین 🌸و خوشرنگ ترین صبح دنیا 🌱با لحظه هايی پراز خوشی 🌸و آرزوی سلامتی برای شماخوبان 🌸روز وروزگارتـان شـاد 🌸روزتــون بی نظیر 💖 http://eitaa.com/joinchat/2870346142Ca3284910d1
خدایا پناه ما تویی ما رو از بغل خودت جدا نکن...🩵 صبحتون بخیر ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
اقتدار شکنی بی حرمتی تحقیر امان از این سه! اگر تمام و کمال میخواید همسرتون رو از دست بدید و کسی جایگزینتون بشه این چند کارو انجام بدید. خانما هیچ میدونید خیلییییییییییییی از خیانتا! مقدمش همین مسائلیه که شاید از نظر شما ساده باشه... اما مرد در تفکر کودکانه ی خود احساس میکنه که میتونه انتقام بگیره و وارد کردن زن دیگه ای رو بعنوان یک انتقام در نظر میگیره. بارها بین پرسشگران مرد دید شده، فقط به این دلایل خیانت کردند، حتی یکی از اقایون گفتند که من خیانت کردم که حتی اگر خودم خواستم دوباره شخصیتمو زیر پا بذارم و برم جلو باهاش اشتی کنم، خیانتم نذاره و مانع بشه! یعنی عمق شکستگی این مرد رو خودتون لمس کنید! عوض شدن جای مادر و همسر اگر جای همسری مادری کنید و اگر جنبه ی مادریتون به جنبه ی معشوقتون سنگینی کنه همسرتون رو از دست میدید، چرا ؟ چون همسر دنبال معشوق میگرده با تمام دلبری ها و طبیعتا دلش نمیخواد با مادر!! ارتباط جنسی و عاطفی بگیره. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با ۳ روش کاربردی و موثر، دیگه نگران بوی بَد تو تو خونه نباش ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20 ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‎‌‌‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳ تاترفند خیاطی 🪡‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌🧵    ‎‌‌‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20 ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه وارد رابطه شدین سعی کنین مثه آقای همساده طرف به دلتون بشینه😅 خیلی بامزه توضیح میده، مخصوصا اونجا که میگه “ولی اگه بگی عیب و ایرادی داره، نه!”😉😂😂 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20 ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎
28.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍تو ما و حتی روانشناسی غربی اومده که: 🔸حریم درخانواده باید:👇 🔮 محور باشد،نه محور ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرگذشت_یک_زندگی سال ۱۳۴۵ هجری شمسی... با تلالو نوری که توی چشمم خورد گوشه چشممو باز کردمو خواهرم اقدس و برادرم شاپور رو در خواب عمیق دیدم... هنوز سر جام به چپ و راست غلت میخوردم که با صدای پدرم کامل سرجام نشستم: اعظم، اقدس، شاپور زود باشید بلند شید... ما تو خانواده تقریبا ثروتمندی به دنیا اومده بودیم و از مال دنیا بی نیاز بودیم... دوتا خواهر و یک برادر بودیم که عاشقانه همدیگرو دوست داشتیم اما سرگذشت به این عشق خواهر برادری چشم داشت و آینده ای برامون رقم زد که دور از انتظارمون بود... همگی از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه هر کدوممون به کاری مشغول شد... پدر من اون زمان صاحب بزرگترین غرفه فرش شهر بود... من و اقدس خواستگارای زیادی داشتیم... من هفده سالم و اقدس پانزده ساله بود... اقدس دختر خوش برو رویی بود و این زیبایی رو از مادرم به ارث برده بود... ولی من و شاپور زیبایی چندانی نداشتیم و بیشتر شبیه خانواده پدری بودیم... طبق عادت همیشه قرار بود با اقدس بریم بازار و پارچه بخریم برای لباس و کمی گشت و گذار کنیم... به محض ورود به بازار متوجه پسر جوان و خوش بر و رویی شدم که چشمش دنبال ما بود... متوجه خنده های ریز ریزکی اقدس شدم بهش سقلمه زدم: نخند عیبه آقاجان بفهمه سرمونو میبره ها... اقدس پشت چشمی نازک کرد و گفت: وا آقاجون که خودش هرروز برامون خواستگار میاره پس بهتره خودمون دوست داشته باشیم طرفمونو... گفتم: باشه ولی الان اینجا نخند بازاره اینجا سبک باری میاره زشته... اقدس ناراحت سرش رو زیر انداخت ولی من همچنان متوجه نگاه های زیرزیرکی .. ───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─── سرگذشت_یک_زندگی♥️ قسمت2 اقدس به پسری که ولمون نمیکرد و دنبالمون میومد بودم... با هر بار ایستادنمون اون پسر هم می ایستاد و خودش رو با چیزی مشغول میکرد... تا اینکه بعد از خرید نه چندان زیاد به خونه برگشتیم... مادرم که در عین سادگی و لباسهای ساده همیشه زیبا بود نگاهی به ما انداخت و گفت: چی خریدید؟ پارچه گرفتید؟ یادتون نره آخر هفته عروسی عمو کاظمتونه ها باید لباساتون عالی باشه... پارچه هارو نشون مادرم دادیم تایید کرد و گفت: باید بگم سکینه(خیاط خانوادگیمون) بیاد بدوزه براتون... در همین صحبتها بودیم که در خونه به صدا درومد... مادرم پارچه هارو با شک زمین گذاشت و گفت: آقاتون که این موقع نمیاد پس کی میتونه باشه؟ مادرم به سمت در رفت و من و اقدس هم از روی ایوون نگاه میکردیم... متوجه نمیشدیم کی پشت در داره با مادرم صحبت میکنه ولی مادرم بعد از اینکه درو بست با خنده ای بر لب داخل خونه شد سرگذشت_یک_زندگی♥️ قسمت3 مادرم با لبخندی داخل خونه شد و در رو پشتش بست... هر دوی ما چشممون به مادرمون بود که بیاد و بگه چه خبره؟ مادر داخل خونه شد و پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و گفت: اقدس خانم بیا دخترم... اقدس سمت مادرم رفت و مادرم دست گره خورده اقدس رو از هم باز کرد و توی دستش گرفت و گفت: اقدس مامان جان امروز که رفتید بازار خوشگلیت کار دستت داده... اقدس کمی خودشو لوس کرد و مادرم ادامه داد: پسره حاج رجب دوست بابات غرفه داره بازار ازت خوشش اومده الانم مادرش بود اومده بود ازمون اجازه خواستگاری بگیره... درسته من از اقدس بزرگتر بودم ولی آرزوی خوشبختی اقدسم رو داشتم... از ته دلم خوشحال شدم و پریدم و بغلش کردم... اقدس هم منو بغل کرد... مادر: ولی باید از پدرت اجازه بگیریم بعد... من فهمیده بودم اقدس هم به این پسری که دنبالمون راه افتاده بود بی میل نیست... شب شد و پدر طبق معمول خسته از راه رسید و مادرم شام رو کشید و سر شام رو به پدرم گفت: آقا محمود نگا به دخترات کردی؟ پدرم نگاهی مشکوک به ما انداخت خیسی سیبیلهای کلفتش رو گرفت و صداشو صاف کرد و گفت: چی شده؟ مادرم لبخندی به پدرم زد و گفت: اقدست خواستگار داره اونم کی؟ پسر حاج رجب... حاج رجب معروف... پدرم اخماش تو هم رفت و گفت: من دختر بزرگتر از اقدس تو خونه دارم حاج رجب نباشه هرکی که میخواد باشه اول اعظم بعدش اقدس... مادرم جواب داد: خب آقا محمود شاید اعظم حالا حالاها نخواد ازدواج کنه خودش داره خواستگاراشو رد میکنه ولی اقدس این مورد خوب رو نمیتونه رد کنه... سرگذشت_یک_زندگی♥️ قسمت4 پدرم قلپی آب خورد و ادامه داد: طوبی خانم دیگه ادامه نده لطفا اول اعظم بعد اقدس تمام... سرم زیر بود و احساس میکردم باعث و بانی ازدواج نکردن اقدس من بودم... اقدس زیبا بود و نمیتونست به پای منی بسوزه که هیچ خواستگاری قبولم نمیکرد و الکی میگفتم خودم جواب رد دادم... کاش اقدس ازدواج میکرد تا عذاب وجدان من کمتر میشد...
مادرم کوتا میومد و ادامه داد: آقا محمود حالا به احترام حاج رجب بذار یکبار بیان صحبتامون رو بکنیم میگیم میمونن بعد اینکه اعظم ازدواج کرد علنی میکنیم... پدرم به فکر فرو رفت و گفت: نمیدونم هر کاری صلاحه بکن فقط به فکر آبروی منم باش خانم... مادرم خوشحال ای به چشمی گفت و خواست بره سمت تلفن که پدرم گفت: صبر کن فردا زنگ بزن الان میگن چقدرم از خداشون بوده... مادرم راه نرفته رو برگشت و من کمی خیالم از بابت اقدس راحت شد...
ان شاء الله از فردا شب زودتر میزاریم تعداد قسمت‌هاش هم بیشتر، امشب به بزرگی خودتون ببخشید یه ناهماهنگی پیش امد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟 همسران با احترام متقابل به یکدیگر میتوانند اعتماد به‌ نفس را در هم افزایش دهند 🌟 اگر میخواهید همیشه شریک زندگیتان شاد باشد در حضور دیگران از توانایی‌های او تعریف کن. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
‌ ⁣ ‌اگر، در زندگی نگاهت به داشته هایت باشد بیشتر خواهی داشت.... اما اگر مدام به نداشته هایت فکر کنی هیچ وقت هیچ چیز برایت کافی نخواهد بود.... فکرت راترمیم کن ! ‎‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
| با همسر بداخلاق و تندخو چه کنیم؟ 🔸هیچ وقت بحث و مجادله نکنید 🔸موقع عصبانیت، بهش تذکر ندید 🔸لجبازی نکنید 🔸دنبال تلافی کردن نباشید 🔸هیچ وقت فراموش نکنید که احترام گذاشتن به مرزهای آدم‌های بدقلق، پرخاش اونا رو کم می‌کنه. پس در ارتباط با همسرتون آرامش و خونسردی‌تون رو حفظ کنید و زود عصبانی نشید. 🔸یادتون باشه که آدم‌‎های بد اخلاق هم یه روزی روحیه خوبی داشتند و به دلیل تجربه‌های بد و ترس به شخصیت‌های امروزی تبدیل شدند. 🔸پس در رفتار ی که با اونا پیش می‌گیرید همیشه جانب ملاطفت و مهربونی رو رعایت کنید. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
📌آقای عزیز، تمرین کنید دربرابر خشم همسرتان سکوت کنید وببینید چه سریع آرام می شود! 👈 زن ها ازنظر روانشناختی سریعتر از کوره در می روند و از طرفی سریع آرام می گیرند ولی مردها دیرتر وعمیق تر! ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
📌 زندگی‌مشترک ما معمولا چیزهایی که همسرمون ازمون دریغ میکنه را هیچوقت فراموش نمی کنیم و به خوبی یادمون میاد،ولی شده تا حالا از چیزی که بهتون داده و شما ازش قدردانی نکردید یادتون بیاد. با خودتون میگید وظیفش بوده با خودتون میگید «زنمه و وظیفشه خونه را تمیز کنه» با خودتون میگید «شوهرمه و وظیفشه که خرجی خونه رو بده» با خودتون میگید «تولدم بوده و حالا شق القمر نکرده که کادو خریده» حتی اگر همه چیزهایی که شما میگید درست باشه که نیست باز هم قدردانی رابطه شما را با همسرتون بهتر میکنه،سلامت روان خودتون را بالا نگه میداره و اصلا حال و هوای زندگیتون رنگ و بوی دیگه ای به خودش میگیره 📌 زندگی‌مشترک ما معمولا چیزهایی که همسرمون ازمون دریغ میکنه را هیچوقت فراموش نمی کنیم و به خوبی یادمون میاد،ولی شده تا حالا از چیزی که بهتون داده و شما ازش قدردانی نکردید یادتون بیاد. با خودتون میگید وظیفش بوده با خودتون میگید «زنمه و وظیفشه خونه را تمیز کنه» با خودتون میگید «شوهرمه و وظیفشه که خرجی خونه رو بده» با خودتون میگید «تولدم بوده و حالا شق القمر نکرده که کادو خریده» حتی اگر همه چیزهایی که شما میگید درست باشه که نیست باز هم قدردانی رابطه شما را با همسرتون بهتر میکنه،سلامت روان خودتون را بالا نگه میداره و اصلا حال و هوای زندگیتون رنگ و بوی دیگه ای به خودش میگیره ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸یه کانال پر از محصولات آرایشی💄 وبهداشتی✨ شیک و زیبا🥳📣 یه دنیا زیبایی و طراوت ♥️ 🤩 لوازم آرایشی طبیعی و خاص برای خاص پسندا 😍 با قیمت‌های باورنکردنی 💰 اگه از جای جوش و آفتاب سوختگی یا لک و ترک های بارداری خجالت میکشی اگه از تیرگی زیر بغلت یا زانوها و آرنجت خسته شدی معطل نکن بیا تو این کانال 😉 راه حل مشکلت پیش ماست☺️ با کمترین هزینه و محصولات کاملا طبیعی، سالم بدون ذره ای مواد سمی و شیمیایی زیبایی رو به خودت هدیه کن 🌸🍃 تازه کلی ماسک خونگی عااالی با نتیجه دهی فوق العاده بهت آموزش میدیم.. 🤩 سریعتر بزن رو لینک و عضو شو 😘 لینک کانال👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3039887856C1114022bee
حوصله نداری بری بیرون خرید کنی؟ 😰 کلی کار ریخته سرت کلی هم خرید داری؟! 😩 خب این که کاری نداره 😉بیا اینجا یه فروشگاه انلاینه ببین چی دلت میخاد سفارش بده و دم خونت تحویل بگیر😍 https://eitaa.com/sharifimahsolat
سلام کد بانو ها 😍 برا امشب آماده اید پارت های بعدی رمان بزارم؟😍 شبی ۵قسمتشو‌میزارم براتون ولی امشب ۶ تا میزارم یکیش به خاطر تاخیر دیشبمون که دلخوری رفع بشه😄 ساعت ۸ آنلاین شو😜
سرگذشت_یک_زندگی♥️ قسمت5 با شوق و ذوق شاممون رو خوردیم و بدون اینکه اندکی فکر کنیم تو ذهن آقاجون چی میگذره رفتیم داخل اتاق... شاپور سرشو از زیر لهاف بیرون گذاشته بود و به اقدس نگاه میکرد و میگفت: واقعا کی عاشق تو شده با این اخلاقت؟ میگفت و هرهر میخندید... اقدس بالشتکی به سمت شاپور پرتاب کرد و اقدس نگاهی به من که آروم گوشه ای نشسته بودم کرد و گفت: خواهر تو راضی هستی من قبلت عروس بشم؟ بغلش کردم و گفتم: خوشبختی تو آرزوی منه ماشالا جفتتون قشنگید... و زدم به تخته ی میزی که کنار دستم بود... اقدس لپم رو بوسید و همه به خواب رفتن... ولی فکر من مشغول بود. درسته دلم میخواست اقدس خوشبخت بشه ولی کاش منهم زیبایی اقدس رو داشتم تا میتونستم سهمی ازین زندگی داشته باشم... انقدر با خودم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی خوابم برد... صبح با سر و صدای مادرمون از خواب بیدار شدیم... در رو با صدا باز کرد و داد زد: بیدار شین ببینم کلی کار داریم مادر فرهاد گفت امشب میان خواستگاری... فرهاد دیگه کی بود؟ لابد همون پسر حاج رجب بود... اقدس مثل ربات سر جاش نشست و تندی.... سرگذشت_یک_زندگی♥️ قسمت6 گفت: صبح کله سحر بهشون زنگ زدی؟ مادرم گفت: خیر خودش نیم ساعت پیش برای جواب زنگ زد بدو ببینم مثلا میخواد شوهر کنه... خلاصه که هممون بیدار شدیم و شاپور با غرغر سمت بیرون اتاق رفت تا آماده بشه برای سرکار رفتن... شاپور هم پیش پدرم کار میکرد تا بعد از پدرم امورات حجره داری بلد باشه... تند و تیز کل خونه رو جمع و جور کردیم و همه چیز مرتب بود... مادرم رو به من گفت: اعظم بدو برو میوه و شیرینی بگیر بیا آقات دیر میاد کارمون عقب میفته... موهای بافته شدم رو پشت سرم رها کردم و از خونه بیرون زدم... به اطراف نگاه میکردم اما دریغ از نیم نگاه به سمت من... دروغ چرا گاهی به اقدس حسادت میکردم اقدسی که روح و روانم بود... بلاخره چند قلم میوه و شیرینی گرفتم و به خونه برگشتم... یادمه اقدس هر وقت برای خرید میرفت حتما کسی کمکش میکرد تا وسایل هارو تا خونه بیاره اما... سرگذشت_یک_زندگی♥️ قسمت7 خریدارو جابجا کردیم و بعد از تموم شدن کارها با اقدس به سمت حمامی که داخل حیاط بود رفتیم... کلی پشتشو کیسه زدم اونم پشت منو کیسه زد... کلی خندیدیم و سر و صورت همدیگرو کف کردیم که مادرم صداش درومد: ای بابا بدوید ببینم دارید چیکار میکنید؟ دیر میشه اقدس باید آماده بشیا... از حموم بیرون اومدیم و رفتیم آماده بشیم... دونه دونه لباسام رو امتحان میکردم و اقدس نظر میداد... مادرم داخل اتاق شد و رو به من گفت: تو چرا لباس میپوشی؟ دستام سست شدن و گفتم: خب مهمونن منم باید آماده باشم دیگه... مادرم لباسارو از دستم گرفت پرت کرد داخل کمد چوبی و گفت: نمیخواد تو که قرار نیست بیای تو مهمونی عیبه... فقط اقدس میاد... و بدون توجه به من رفت سمت اقدس تا براش لباس انتخاب کنه... دلم شکست بغضم رو به زور قورت دادم... حواسشون به من نبود... رفتم نشستم داخل حیاط و آروم اشک ریختم... غروب بود و نزدیک اومدن مهمونا... آقام کمی زودتر برگشته بود خونه... مادرم خیلی هول بود: بدو دیگه آماده شو الان پیداشون میشه... آقام دستشو روی چشمش گذاشت و گفت: چشم طوبی خانم الان... و نگاهش به منی که آماده نبودم افتاد و گفت: تو چرا آماده نیستی؟ بدون حرفی نگاهی به مادرم انداختم که گفت: وا مرد مگه برای اعظم خواستگار میاد؟ فقط باید اقدس باشه عیبه... آقام گفت: نه باید اعظمم باشه ناسلامتی خواهر بزرگتر اقدسه... و رو به من و بی توجه به مادرم گفت: بدو برو حاضر شو دخترم... با خوشحالی سمت اتاق رفتم و اولین لباسی که دستم اومد تنم کردم و موهامو بافتم و چشامو سرمه زدم... سرگذشت_یک_زندگی♥️ قسمت8 بد نشده بودم ولی به انگشت کوچیکه اقدس هم نمیرسیدم... اقدس صورتی گرد داشت که چال گونش زیبایی صورتش رو دو چندان کرده بود دماغی که خیلی کوچیک و خوش فرم بو و چشمانی سبز و مژگانی بلند و فر و موهایی طلایی و فرفری... ولی من دختری بودم با صورتی سبزه و کشیده که جای جوش توی صورتم نمایان بود دماغم کشیده و عقابی بود و لبی نازک داشتم موهای مشکی و بلندم نه فر بودن و نه صاف... ریزی چشمام بیشتر توی ذوق میزد... مادرم زن خوبی بود و خیلی مهربون بود ولی از همون اولش من احساس میکردم اقدس رو بیشتر دوست داره... چند باری هم به من گفته بود شبیه عمتی... با صدای زنگ از جا پریدم و رشته افکارم از هم گسست... رفتم بیرون از اتاق... مهمونا داخل شدن... مادر و پدر فرهاد اول از همه داخل شدن زن و مرد پا به سن گذاشته ای بودن... فرهاد پسری که تو زیبایی از اقدس کم نداشت با کت و شلواری مشکی که مرد بودنش رو دوچندان کرده بود گل و شیرینی رو تقدیم مادرم کرد...
سرگذشت_یک_زندگی♥️ قسمت9 بعد از اینکه احوالپرسی ها تموم شد منم جلو رفتم و سلام کردم... مادر فرهاد خنده روی لبش خشک شد و آروم گفت: اقدس تویی؟ فهمیدم انتظار نداشت منو ببینه... خواستم جوابش رو بدم که مادرم پیش دستی کرد: نه حاج خانوم... اقدس هم الان میرسه خدمتتون... اقدس تو اتاق نشسته بود و منتظر بود آقام صداش بزنه... فرهاد انگار منتظر اقدس بود و با پا روی زمین ضرب گرفته بود... از هر جایی صحبت شد، بحث در مورد خرابی بازار و حجره و همه چی الا اقدس و فرهاد... که بلاخره مادر فرهاد به حرف اومد و رو به شوهرش با خنده ای تصنعی گفت: حاج آقا برای این حرفا وقت فراوونه فعلا بحث مهم تری در پیش داریم... مادرم هم تایید کرد و بلاخره آقام اقدس رو صدا زد... اقدس آروم و با وقار جوری که سرش زیر بود و دستاش رو توی هم گره کرده بود اومد توی مجلس... مادر فرهاد گل از گلش شکفت: وااای ماشالا... ماشالا میگفت و به تخته ی مبل میزد... ماشالا به این همه زیبایی... نگاهی به مادرم کرد و گفت: طوبی خانم اقدس جون دقیقا به خودتون رفته تو زیبایی ماشالا هزاران ماشالا... چشمای فرهاد عاشق برق میزد... وقتی حاج رجب شروع به صحبت کرد... با حرفی که آقام زد همه وا رفتیم... آقام خیلی با جدیت گفت: راستش حاج آقا سرگذشت_یک_زندگی♥️ قسمت10 حرمتتون برای من واجبه ولی من تا دختر بزرگترم تو خونه اس کوچیکه رو شوهر نمیدم... نگاهم سمت اقدسی لیز خورد که لرزیدن دستاش به وضوح دیده میشد... نفسها حبس شده بود تا آقام بقیه حرفشو بزنه... آقام بعد از کمی مکث ادامه داد: من امشب قبول کردم شما تشریف بیارید اما برای اقدس نه... مادر فرهاد سریع مداخله کرد و گفت: پس برای کی؟ آقام نگاهی به من کرد و گفت: برای دختر بزرگترم اعظم... تمام تنم یخ کرد... این چه کاری بود پدرم کرده بود... اخمهای فرهاد تو هم رفت سرش رو زیر انداخت و ناخوناش رو توی گوشت دستش فرو کرد... اقدس با چشمانی اشکی منو نگاه میکرد... مادرم با نگاهش به من خط و نشون میکشید... انگار مسبب تمام اینکارا من بودم...
فرصت زندگی کوتاه است نجیب تر از آن باش که برنجانی.... ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
🌿💞🌿 این متن و خیلی دوست دارم... میدونی موقع تولد وقتی خدا داشت بدرقمون میکرد چی گفت؟؟؟؟!!!!!!! گفت داری به دنیایی میری که غرورت را میشکنن وبه احساس پاکت سیلی میزنن!!!!!! نکنه ناراحت بشی....!!!! من تو کوله پشتیت عشق گذاشتم....... تا ببخشی!!!!!! خنده گذاشتم........ تا بخندی!!!!!!! اشک گذاشتم........ تا گریه کنی!!!!!!! و مرررررررگ گذاشتم.....تا بدونی دنیا ارزش بدی کردن نداره!!!!!! پس خوب باش و خوبی کن !! ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20