هشتادوسومین کتاب ۰۲
#آدم_ما_در_بالیوود
#کریم_نیکونظر
#نشر_چشمه
#خواندنیهای_یک_کتابخوان_معمولی
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
[ هُرنو ]
بسمالله #رزق چهارم امام مهدی(عج) : لِیعمَل کلُّ امْرِءٍ علَی ما یقَرَّبُ مِن مَحَبَّتِنا . هر یک ا
.
🔰
داشتم فکر میکردم چه پیامی بگذارم که ترغیب کنم به کار خیر؟
همان لحظه همایون شجریان از باند ماشین کمکم کرد که:
هر #وقت_خوش که دست دهد، مغتنم شمار
کَس را وُقوف نیست کانجام کار چیست؟...
خلاصه که وقتِ خوش را دریابید. شعبان باشد و فرصت کار خیر...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قافخوانی ؛ قسمت ۲۴۸
📖 صفحات ۱۱۲۵ تا ۱۱۲۷
🎤 با صدای خانم اختری
❇️اللهم صل علی محمد و آل محمد❇️
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
کتاب بعدی را از قفسه برداشتم که شروع کنم.
برای سلطان هدیه گرفته بودم.
بازش کردم ببینم ابتدایش چه نوشته بودم؟
دیدم دقیقا پارسال همین روز تقدیمش کرده بودم.
بامزه بود برایم.
#کتاب_هدیه_دهیم
#چون_بوی_تلخ_خوش_کندر
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
aspose_%d9%82%d8%a7%d9%81%e2%80%8c%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%86%db%8c-%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa+%d8%a2%d8%ae%d8%b1.mp3
2.33M
#قافخوانی ؛ قسمت ۲۴۹
📖 صفحات ۱۱۲۸ تا ۱۱۳۱ (قسمت آخر)
❇️اللهم صل علی محمد و آل محمد❇️
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
[ هُرنو ]
چهارشنبه بود. آخرین روزِ بازِ مدرسه، پیش از مبعثِ رسول. محمدِ مصطفی که جانِ منِ ناپاک، فدای او و خان
اول؛
اولین کبریت زیر باروتِ معدن #قافخوانی، اینجا برایم کشیده شد.
گوشهٔ ذهنم آمد که کمی، فقط کمی به آن بزرگمرد پرابهت باعظمت، نزدیک شوم.
گذشت، تا سلطان برایم کتاب #نامههای_سیمین_و_جلال را هدیه گرفت. یک هدیهٔ درست و حسابی و بیغش که مدتها منتظرش بودم.
حضرت پدر هم #رضانام_تا_رضاخان را هدیه داده بودند و معطل خواندنم بود.
این شد که...
[ هُرنو ]
دوم؛
با سلطان تصمیم گرفتیم این سه کتاب را در طول یکسال همخوانی کنیم.
گفتماش که: «در خانهٔ دو نفرهمان، صبر و حوصله و همت، همیشگیِ شانههای تو بوده. کمک کن که این بار، آلودهٔ کمزوری و نااستواری خودم نشوم.»
گفت: «شاید چند دیوانهٔ دیگر هم مثل خودمان خواستند که همراه مسیر یکسالهمان شوند.»
و اینطور شد که...
[ هُرنو ]
اولش دو نفر بودیم. همان دو نفر همیشگی و ابدیازلی! با موتورِ هاگرید میخواستیم شروع کنیم. یکی دو نفر
سوم؛
آهسته آهسته، مسافران اتوبوس شوالیه از راه میرسیدند.
گروه سه کتاب، #سهکتاب شد. فاصلهٔ بین «سه» و «کتاب» به نیمفاصله بدل شد و فاصلههای مسافران اتوبوس هم به مرور کمتر شد...
روزانهخوانیهایمان آغاز شد و من هم #قافخوانی را شروع کردم...
[ هُرنو ]
و اتوبوس، راه افتاد. و ما مقصدی نداریم. چون لذائذِ مسیر، دیوانهٔمان خواهد کرد. #سهکتاب #الهی_به_
چهارم؛
اتوبوس راه افتاد...
[ هُرنو ]
#قافخوانی؛ قسمت ۰ @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
پنجم؛
روز اول فروردین امسال، قسمت صفرم #قافخوانی را در هُرنوی عزیزم با شما گرامیان به اشتراک گذاشتم و شروع شد...
[ هُرنو ]
سلام. در دو ماه مرداد و شهریور، به علت مشغلهای شخصی ناچارم که کرکرهٔ هُرنو را تا نیمه پایین بکشم.
ششم؛
رسیدم به اول مرداد.
بالاخره در سیسالگی، روغنِ سربازی باید به تن من هم مالیده میشد.
#قافخوانی را باید چه میکردم؟
به رسم مشورتهای همیشگی، سراغ برادر بزرگترم آقای #صاحبدل رفتم که چونان نامش، همیشه پر از رجاء است.
با پررویی گفتم که قافخوانی را بسپارم به شما؟ و با همان محبت و لطف و بزرگواری همیشگی، مایهٔ دلگرمی شدند.
من دو ماه نبودم و چراغ هرنو، با صدای گرم اهالی #سهکتاب روشن ماند.
و وقتی هم که آموزشی تمام شد، بر رسم دوماههٔ هرنو باقی ماندیم.
حالا دیگر #قافخوانی را چندین نفر میخواندند...