eitaa logo
مهندسی ذهن استاد نیلچی زاده
10.8هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
20.3هزار ویدیو
391 فایل
وارث عاشورا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عجب میکسی😂😂😂 ذات بشر در طول تاریخ ثابت بوده . انسانها یا در جبهه شیطان هستند یا در جبهه حق
🔴نمایش تصاویر شهدا در حرم امام‌رضا(ع) ♦️به مناسبت چهل و دومین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، تصاویر برخی از شهدا در حرم رضوی به نمایش گذاشته شد.
🔴 الله اکبر جوانان انقلابی آینده در اولین ساعات تولد در بیمارستان در شب ۲۲ بهمن ۱۳۹۹ 🔹 کار زیبای یک پرستار خوش ذوق
از شر رضا خان و محمد رضا راحت شدیم ، لکن از شر تربیت یافتگان غرب و شرق به این زودی ها نجات نخواهیم یافت 💐 سالروز بیست و دو بهمن روز پیروزی انقلاب اسلامی مبارک💐
صف سفرای کشورهای مختلف، امروز میدونید برای چی؟ 👇👇
نامه تکان دهنده سردار سلیمانی به دخترش سردار سلیمانی در نامه ای به دخترش نوشت: اولین بار است که به این جمله اعتراف می‌کنــم؛ هرگز نمی‌خواســتم نظامی شــوم، هرگز از مدرج شــدن خوشــم نمی‌آمد. من کلمه زیبای قاسم را که از دهان پاک آن بسیجی پاسدار شهید برمی‌خاست بر هیچ منصبی ترجیح نمی‌دهم. دوست داشتم و دارم قاسم بدون پسوند یا پیشوند باشم. لذا وصیت کردم روی قبرم فقط بنویسید سرباز قاسم، آن هم نه قاسم سلیمانی که گنده‌گویی است و بار خورجین را سنگین می‌کند.  به گزارش جماران؛ شهید قاسم سلیمانی در نامه‌ خود به فرزندش که برای نخستین بار منتشر شده است، از چگونگی انتخاب شغل خود می‌گوید. در بخشی از این نامه آمده است: اولین بار است که به این جمله اعتراف می‌کنــم؛ هرگز نمی‌خواســتم نظامی شــوم، هرگز از مدرج شــدن خوشــم نمی‌آمد.  متن نامه شهید حاج قاسم سلیمانی به فرزندش به این شرح است: «بسم الله الرحمن الرحیم آیا این آخرین سفر من است یا تقدیرم چیز دیگری است که هر چه باشد در رضایش راضی‌ام. در این سفر برای تو می‌نویسم تا در دلتنگی‌های بدون من یادگاری برایت باشد. شاید هم حرف به درد بخوری در آن یافتی که به کارت آید. هر بار که ســفر را آغاز می‌کنم احساس می‌کنم دیگر نمی‌بینمتان. بارها در طول مســیر چهره‌های پر از محبتتان را یکی یکی جلوی چشمانم مجسم کرده‌ام و بارها قطرات اشکی به یادتان ریخته‌ام. دلتنگتان شده‌ام، به خدا ســپردمتان. اگرچه کمتر فرصت ابراز محبت یافته‌ام و نتوانستم آن عشق درونی خودم را به شما برسانم. اما عزیزم هرگز دیده‌ای کسی جلوی آینه خود را ببیند و به چشمان خود بگوید دوستتان دارم، کمتر اتفاق می‌افتد اما چشمانش برایش باارزش‌ترینند. شما چشمان منید. چه بر زبان بیاورم و چه نیاورم برایم عزیزید. بیش از بیست سال است که شما را همیشه نگران دارم و خداوند تقدیر کرده این جان پایان نپذیرد و شما همیشه خواب خوف ببینید. دخترم هر چه در این عالم فکر می‌کنم و کرده‌ام که بتوانم کار دیگری بکنم تا شما را کمتر نگران کنم، دیدم نمی‌توانم و این به دلیل علاقه من به نظامی‌گری نبوده و نیست. به دلیل شغل هم نبوده و نخواهد بود. به دلیل اجبار یا اصرار کسی نبوده است و نیست. نه دخترم، من هرگز حاضر نیستم به خاطر شغل، مسئولیت، اصرار یا اجبار حتی یک لحظه شما را نگران کنم، چه برسد به حذف یا گریاندن شما. من دیدم هرکس در این عالم راهی برای خود انتخاب کرده است؛ یکی علم می‌آموزد و دیگری علم می‌آموزاند. یکی تجارت می‌کند کسی دیگر زراعت می‌کند و میلیون‌ها راه یا بهتر است بگویم به عدد هر انسان یک راه وجود دارد و هر کس راهی را برای خود برگزیده است. من دیدم چه راهی را می‌بایست انتخاب کنم. با خود اندیشیدم و چند موضوع را مرور کردم و از خود پرسیدم اولا طول این راه چقدر است، انتهای آن‌ها کجاست، فرصت من چقدر است و اساساً مقصد من چیست. دیدم من موقتم و همه موقت هستند. چند روزی می‌مانند و می‌روند. بعضی‌ها چند سال برخی‌ها ده سال اما کمتر کسی به یک ‌صد سال می‌رسد. اما همه می‌روند و همه موقتند. دیدم تجارت بکنم عاقبت آن عبارت است از مقداری سکه براق‌شده و چند خانه و چند ماشین. اما آن‌ها هیچ تأثیری بر سرنوشت من در این مسیر ندارد. فکر کردم برای شــما زندگی کنم دیدم برایم خیلی مهم‌اید و ارزشمندید به طوری که اگر به شما درد برسد همه وجودم را درد فرا می‌گیرد. اگر بر شما مشکلی وارد شود من خودم را در میان شــعله‌های آتش می‌بینم. اگر شما روزی ترکم کنید بند بند وجودم فرو می‌ریزد. اما دیدم چگونه می‌توانم حلال این خوف و نگرانی‌هایم باشم. دیدم من باید به کسی متصل شوم که این مهم مرا علاج کند و او جز خدا نیست. این ارزش و گنجی که شما گل‌های وجودم هســتید با ثروت و قدرت قابل حفظ کردن نیست.   هرگز نمی‌خواســتم نظامی شــوم   وگرنه باید ثروتمندان و قدرتمندان از مــردن خود جلوگیــری کنند و یا ثروت و قدرتشــان مانع مرض‌های صعب‌العلاجشان شود و از در بستر افتادگی جلوگیری نماید. من خدا را انتخاب کرده‌ام و راه او را. اولین بار است که به این جمله اعتراف می‌کنــم؛ هرگز نمی‌خواســتم نظامی شــوم، هرگز از مدرج شــدن خوشــم نمی‌آمد. من کلمه زیبای قاسم را که از دهان پاک آن بسیجی پاسدار شهید برمی‌خاست بر هیچ منصبی ترجیح نمی‌دهم. دوست داشتم و دارم قاسم بدون پسوند یا پیشوند باشم. لذا وصیت کردم روی قبرم فقط بنویسید سرباز قاسم، آن هم نه قاسم سلیمانی که گنده‌گویی است و بار خورجین را سنگین می‌کند. عزیزم از خدا خواستم همه‌ شریان‌های وجودم را و همه‌ مویرگ‌هایم را مملو از عشق به خودش کند. وجودم را لبریز از عشق خودش کند. این راه را انتخاب نکردم که آدم بکشم، تو میدانی من قادر به دیدن بریدن سر مرغی هم نیستم. من اگر سلاح به دست گرفته‌ام برای ایستادن در مقابل آدمکشان است نه برای آدم کشتن. خود را سرباز در خانه هر مسلما
نی می‌بینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعه‌ مظلوم که ناقابل‌تر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشت‌زده بی‌پناهی که هیچ ملجئی برایش نیست، برای آن زن بچه به سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است می‌جنگم.   سی سال است نخوابیده‌ام اما دیگر نمی‌خواهم بخوابم   عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی‌خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. دختر عزیزم، شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگی می‌کنید. چه کنم برای آن دختر بی‌پناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز... که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است. پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید. بگذارید بروم، بروم و بروم. چگونه می‌توانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است و من جا مانده‌ام. دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است نخوابیده‌ام اما دیگر نمی‌خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می‌ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند. وقتی فکر می‌کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سر بریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظاره‌گر باشم؟ بی‌خیال باشم؟ تاجر باشم؟ نه من نمی‌توانم اینگونه زندگی بکنم. والسلام علیکم و رحمت‌الله»
عمامه عاریتی؟! مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری از شاگردان مرحوم میرزای بزرگ شیرازی در سامرا بود. می‌رود محضر امیرالمؤمنین (ع) در حرم زیارت و به آقا امیرالمؤمنین می‌گوید: آقا، ما داریم برمی‌گردیم به ایران و می‌دانم برگردم، سیل مقلّدین و مراجعین در مسائل شرعیه به سمت ما می‌‌‌آید. آقا، یک الگویی را به ما معرفی کنید که من در آینده‌ی زندگی‌ام، این الگو بشود برای ما شاخص، این استقبال دنیا، مرجعیت، عزّت، ثروت و آقایی، ما را غافل نکند. آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری، سه ماه نجف می‌ماند و صبح و شام وقتی حرم مشرّف می‌شد، از امیرالمؤمنین (ع) همین خواسته را تقاضا می‌کرد. سه ماه هم ایشان کربلا می‌ماند. جمعاً می‎شود شش ماه. دیگر ایشان داشته باز ناامید می‌شده که شاید آقا امام حسین (ع) هم مصلحت نمی‌دانند که معرفی کنند، آن شب با دل شکسته از حرم می‌‍‌رود در همان منزلی که در کربلا اسکان داشتند، ایشان شب می‌خوابد، خواب سیدالشهداء (ع) را می‌بیند. آقا می‌فرمایند: "شیخ عبدالکریم! از ما یک انسان جامعِ کاملِ وارسته می‌خواهی به عنوان الگو؟" می‌گوید: بله آقا. می‌فرمایند: "فردا صبح وارد حرمِ ما که می‌خواهی بشوی، طلوع فجر، کنار قبرِ حبیب بن مظاهر اسدی، یک جوان 18 ساله‌ای نشسته، عمامه‌ای کرباسی به سر دارد و یک عبای کرباسی و لباس کرباسی هم پوشیده. شما که وارد می‌شوید، این جوان بلند می‌شود وارد حرم می‌شود یک سلامی پایین پا به من می‌کند، یک سلام به علی اکبر، یک سلام به جمیع شهداء، از حرم خارج می‌شود بعد از طلوع فجر. این جوان را دریاب که یکی از انسان‌های بزرگ است ". حاج شیخ می‌فرماید: بیدار شدم. طلوع فجر، وقتی وارد حرم شدم، دیدم کنار قبر حبیب بن مظاهر، همان گوهری که امام حسین (ع) حواله کرده بود، نشسته بود. وارد شدم، این قیام کرد و آمد در حرم و یک سلام به حضرت سیدالشهداء (ع)، یک سلام به علی اکبر و یک سلام به جمیع شهداء، از حرم خارج شد آمد به ایوان و از آنجا به صحن رفت. دنبالش دویدم. در صحن، صدایش زدم و گفتم: آقا، بایست من با تو کار دارم. برگشت یک نگاهی به من کرد و گفت: "آقا! عمامه‌ی من عاریتی است " و رفت. از صحن رفت بیرون، رفت در کوچه‌پس‌کوچه‌های کربلا، دنبالش دویدم: آقا! عرضی دارم، مطلبی دارم، بایست. دوباره در حال حرکت برگشت و گفت: "آقا! عبای من هم عاریتی است "؛ و رفت. آقای حاج شیخ عبدالکریم می‌گوید: دیدم دارد از دستم می‌رود؛ محصول شش ماه زحمت درِ خانه‌‌ی دو امام، با این دو کلمه دارد می‌گذارد و می‌رود. دویدم و خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم و گفتم: بایست. عبای من عاریتی است؛ عمامه‌ی من عاریتی است یعنی چه؟ شش ماه التماس کرده‌ام تا شما را معرفی کرده‌اند، کار داریم به شما. یک نگاهی به حاج شیخ می‌کند و می‌گوید: "چه کسی من را به شما معرفی کرد؟". آقا شیخ عبدالکریم می‌گوید: صاحب این بقعه و بارگاه، سیدالشهداء (ع). به حاج شیخ عبدالکریم می‌گوید: "امروز چندمِ ماه است؟" حاج شیخ عبدالکریم روز را می‌گویند. می‌گوید: "دنبال من بیا ". در کوچه‌پس‌کوچه‌های کربلا می‌روند تا به خارج از کربلا می‌رسند. یک تلّی بود که روی آن تل، یک اتاقکی بوده. می‌رسد به درِ آن اتاق و می‌گوید: "اینجا خانه‌ی من است، فردا طلوع فجر، وعده‌ی دیدار من و شما همین جا ". می‌رود داخل و در را می‌بندد. مرحوم حاج شیخ فرموده بود: من در عجب بودم؛ خدایا، این چه مطلبی می‌خواهد به من بگوید که موکول کرد به فردا. چرا امروز نگفت؟! آن درسی که بناست به من بدهد و زندگی آینده‌ی من را تضمین کند در معنویت؛ بشود درس؛ بشود پیام. ایشان می‌فرماید: لحظه‌شماری می‌کردم. آن روز گذشت تا فردا و طلوع فجر، رفتم بیرونِ کربلا، روی همان تل. پشتِ همان اتاقک. آمدم در بزنم، صدای ناله‌ی پیرزنی از درون آن اتاق بلند بود و صدا می‌زد: وَلَدی! وَلَدی. پسرم، پسرم. در زدم، دیدم پیرزنی با چشمان اشک¬آلود در را گشود. گفتم: خانم دیروز یک جوانی زمان طلوع فجر، وارد این خانه شد و گفت اینجا خانه‌ی من است و با من وقت ملاقات گذاشته. این آقا کجاست؟ گفت: این پسرِ من بود، الآن پیشِ پای شما از دنیا رفت. وارد شدم. دیدم پاهای این جوان به قبله دراز، هنوز بدن گرم. گفتم: واأسفا! دیر رسیدم..یک روز حاج شیخ بر فراز تدریس کرسی درس خارج در قم، این خاطره را نقل کرده بود از دوران جوانی و بعد فرموده بود: آن درسی که آن جوانِ بزرگ و کامل از طرف امام حسین (ع) به من آموخت، درسِ عملی بود. روز قبل به من گفت: آقا عمامه‌ی من عاریتی است، عبای من عاریتی است. فردا جلوی چشمانِ من، عبا و عمامه را گذاشت و رفت. می‌خواست به من بگوید: شیخ عبدالکریم حائری! مرجعیت، عاریتی است؛ ریاست، عاریتی است؛ خانه‌هایتان، عاریتی است؛ پول‌های حسابتان، عاریتی است؛ وجودتان، عاریتی است؛ سلامتی‌تان، عاریتی است. هر چه می‌بینید، عاریه است و امانت است؛ دل به این عاریه‌ها نبندید. این‌ها را یا از شما می‌گیرن
نامه ای به رهبر انقلاب، از خانومی با مدرک فوق تخصص گوارش و‌کبد که بخاطر مشکلات، از ایران به دانمارک مهاجرت کرده بود، حتما بخوانید و منتشر کنید👇
یا صاحب الزمان ادرکنی: 🔴 نامه ای از یک فوق متخصص مهاجرت‌کرده به رهبر انقلاب من در سال ۸۸ بعلت نارضایتی شدید از شرایط اجتماعی-سیاسی، تصمیم گرفتم به جای غر زدن، ناله کردن، "نفرین شده" خطاب کردن ایران، و..تغییری در زندگی خودم ایجاد کنم. من در همون سال از ایران به شرق دنیا و بعد از دو سال به غرب دنیا نقل مکان کردم. حدود سه سال بی وقفه برای خواسته هام جنگیدم، در نوامبر ۲۰۱۱ اقامت دانمارک، ودر ژوئن ۲۰۱۲ از مهاجرت به کانادا با درنظر گرفتن مواردی که برای من و شهرام مهم بود، منصرف و در دانمارک ماندگار شدیم مدتی بعد از خروج از ایران، و یادگیری زبانهای دیگه، متوجه شدم یه سری تناقضات واضح در اخبار فارسی و خارجی وجود داره! از اونجایی که خانواده ای در اینجا نداشتیم، و اهل تفریحات معمول در غرب هم نیستم، تصمیم گرفتم در اوقات بیکاریم مطالعه تاریخی- سیاسی داشته باشم! این مطالعات نگرش من رو نسبت به خیلی مسایل عوض کرد امروز در آستانه ۲۲ بهمن و سال ۱۴۰۰، دوس دارم برای آرامش وجدان خودم اعتراف کنم که اقای خامنه ای! من اشتباه کردم و شما درست میگفتید! شما " توهم توطئه" نداشتید، من" نااگاه بودم"! من غرق در دروس پزشکی، کشیک، کار، علائقم مثل مجری گری، بازی تئاتر، شب شعر و .... و بدون سواد کافی سیاسی- اجتماعی در مورد تصمیمات شما نظر دادم! امروز که تاریخ کشورم رو خوندم و شما رو با حکمرانان پیشین مقایسه میکنم، به جرات میتونم اعتراف کنم که شما " کم اشتباه ترین و مقتدرترین" رهبر تاریخ این مملکت هستید! شما مثل اشکانیان مرزبان خوبی هستید تاریخ خواهد نوشت که شما ایران رو از باتلاق جنگ با طالبان بعد از فاجعه مزار شریف) در دقایق آخر نجات دادید! و تاریخ خواهد نوشت در زمانی که آریوبرزن ایران/ مالک اشتر(سردار) رو با قانون جنگل ترور کردن، و دنیا به زعم تمام کارشناسان دنیا در آستانه جنگ جهانی سوم بود، مدبرانه این سایه شوم رو از سر ایران و دنیا دور کردید سیاست خارجی/دفاعی و قدرت بازدارندگی شما، آرزوی ایرانیان باستان برای رسیدن به دریای مدیترانه رو زنده و روح تمام فداییان ایران باستان، مثل عباس میرزا رو به آرامش رسوند؟ هرچند من به بسیاری از سیاستهای داخلی شما منتقدم، و سوالات زیادی دارم ولی خوب میدونم که برای امثال من هیچ وقت، مجالی برای طرح این سوالات ایجاد نخواهد شد. با این حال من خوشحالم در دوره ای زندگی میکنم که یک " ایرانی" كم اشتباه" زمام امور رو بدست داره! آيندگان خواهند نوشت که شما از هر ایرانی، " ایرانی تر" بودید؟ خداوند شما رو برای ایران حفظ کنه! و به شما توان بده تا ایرانی بسازید برای همه ایرانیان ،باهر فکری ظاهری و‌نگرشی!آمین برگرفته از پیج اینستاگرامی ایشون Instagram.com/maryam.h2009 ایشون فوق تخصص گوارش و‌کبد از دانمارک هستن 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0