السلام علیک یا اباعبدالله
شب جمعهس، شب زیارتی ارباب
داستانی که قرار بود از پدرم نقل کنم که در کربلا براش اتفاق افتاد، 👇
🔴 معجزه دوم کاروان کربلا
یه مواجهه با پدرم در حرم نجف دم ضریح امیرالمؤمنین داشتم، هرچقدر وایسادم دیدم ضریحو رها نمیکنه، بعدا میگفت فضای خیلی خوبی بود حرم نجف، جذبهش گرفت منو. جوری تعریف کرد که احساس میکردم هیچجا براش بهتر از نجف نمیشه
بابای من خیلی به نوههاش وابستهس. خیلی نوهایه. پیشبینی ما این بود وقتی برسیم کربلا هرساعت هر دقیقه با یکی از نوهها میره حرم و بین الحرمین و جاهای دیگه. جالب بود وقتی رسیدیم کربلا، دیگه بابام رو ندیدیم، فقط وقت غذا تو رستوران پیداش میشد، همش تو حرم و بین الحرمین بود، تنهایی. اصلا تو یه فضا و حال دیگهای بود. نوه و زن و بچه رو دیگه کاری نداشت. اولش ما استرس داشتیم وقتی صدای گریه یا دعوای بچهها میاد، بابام حرص و جوش بخورده و بیاد دخالت کنه. ولی برعکس تو کربلا اصلا دیگه بااین چیزا کاری نداشت. تنها همین یه عکس رو با علی تو بین الحرمین ازش گرفتیم، چون دستجمعی باهم رفته بودیم. اینم بگم بابام خیلی حزباللهی و این مدلی نبود، اصلا اولشم میگفت نمیام خودتون برید، گفتم بابا این کاروانو بخاطر تو و مامان که تاحالا کربلا نرفتید راه انداختم برید زیارت. یعنی پیشبینیم این بود یه زیارت معمولی بیاد و بره.
گذشت و گذشت شب سوم که از کاظمین و سامرا برگشتیم، بابام حالش خوب نبود دیگه نیومد برای شام رستوران. رفت تو اتاق. ما آخر شب اومدیم بریم بیرون برای همکلاسیهای علی سوغاتی بگیریم، خانومم رفت به بابام سر بزنه، اومد با یه نگرانی گفت بابات خیلی حالش بده، تو نیا بمون پیشش، اومدم تو اتاق دیدم داره ناله میکنه، چشماشم بازنمیشه، هی میگفت میخوام برم حرم، از گوشهی چشماش هم اشک میریخت. گفتم حالت تهوع داری؟ گفت نه
من یه لحظه استرس شدیدی گرفتم. چون یه جورایی انگار حالت احتضار داشت، باخودم گفتم نکنه بابا دعا کرده تو کربلا بمیره؟ (بعد از برگشت کربلا گفت اتفاقا اونجا دعا کردم همینجا بمیرم. گفتم دیگه چیزی از دنیا نمیخوام، میگفت قبلا یه خواسته داشتم که داماد شدن علی پسرتو ببینم، ولی تو کربلا همینم دیگه نمیخواستم😭)
خلاصه من خیلی نگران شدم اونجا، رو تخت همونجوری که نشسته بودم رو به حرم قمر بنی هاشم کردم گفتم، آقا جان اتفاقی براش نیفته یوقت، اشکم جاری شد. یکم گذشت دیدم ناله بابام کم شد و صدای خُرخُرش بلند شد، خوشحال شدم که خوابش رفته. یک ساعت بعد مامانم اومد از حرم، گفتم مامان بابا حالش خوب نیست، حواست بهش باشه من شب آخره میخوام برم حرم.
اول رفتم حرم سیدالشهدا، اونجا زیارت کردم. جلال و عظمت سیدالشهدا یه جوریه آدم نمیتونه راحت حاجت بخواد، اونجا برای بابام دعا نکردم، بعد زیارت رفتم حرم حضرت اباالفضل، اونجا انگار راحتتری، خودمونیتره، انگار اونجارو گذاشتن برای حاجت خواستن، اصلا برای همین اسمش باب الحوائجه. وقت سحر بود و قبل اذان صبح، رفتم زیارت، چسبیدم به ضریح گفتم آقاجان بابام زائر شماس، نکنه اتفاقی براش بیفته، خودت کمک کن. نمازصبح رو حرم قمربنی هاشم خوندم و برگشتم هتل، احوال بابا رو جویا شدم مامانم گفت خوبه، خوابیده. منم رفتم خوابیدم 9_10 بود، وقت صبحونه تموم شده بود. بلند شدم برم ببینم چیزی مونده از صبحونه، دیدم بابام دم در آسانسوره، گفتم خوبی؟ گفت آره الحمدالله. گفتم میری صبحونه؟ گفت نه میرم حرم؟ گفتم چیزی خوردی؟ گفت نه. گفتم بابا دیشبم هیچی نخوردی، الانم هیچی بعد داری میری حرم. همش حرم که نمیشه، بیا بریم بالا یه چیزی بخور. گفت باشه
رفتیم بالا تو رستوران دوباره حالش رو پرسیدم گفتم الان خوبی؟ گفت آره، بعد بغض کرد، گفت دیشب که حالم بد بود، نمیدونم خواب بودم یا بیداری، صدای دعا و روضه و همهمه دم ضریح میومد، ضریحو میدیدم، دوتا آقای سید اومدن یکی قدش بلندتر بود، روبروی هم وایساده بودن، قدبلندتره به اون آقا گفت این زائر ماست. میگفت لبهاشون تکون نمیخورد ولی میفهمیدم این رو دارن بههم میگن، گفت این زائر ماست، انگار داشت اجازه میگرفت برای شفا . میگفت اون سید دوم منو نگاه کرد و یه لبخندی زد و سرش رو تکون داد بهنشانه رضایت
میگفت همون لحظه بهخودم اومدم دیدم نشستم و خیس عرق شدم و داره اذان صبح رو میگه😭
نمیدونم شاید همون قبل اذان صبح که من دم ضریح حضرت عباس بودم، همهمه و صدای زائران رو میشنید، و دقیقا همین جمله رو من به حضرت عباس گفتم که آقاجان بابای من زائر شماست...
بابای من یه دستش چندماهی بود انقدر درد میگرفت که با باند کشی جوری میبست که کبود میشد، تو ماه رمضون شبها میرفت آمپول میزد، بازم تاثیری نداشت، دکترا هم چیزای مختلف میگفتن، یکی میگفت آرتروز، یکی یه چیز دیگه میگفت، شبها از درد دستش نمیخوابید. چندبار گفت حاضرم دستمو قطع کنم ولی این درد رو نکشم. بعد از این اتفاق درد دستش هم خوب شد.
اهل بیت به کسی نظر کنن و شفا بدن، همه درداشونو باهم خوب میکنن
#حسین_دارابی
معجزه اولو تو این مطلب بخونید
@hosein_darabi
از #خبرای_خوب غافل نشیم
ایران قهرمان وزنه برداری آسیا شد
🔹در رده بندی تیمی این رقابتها، تیم ایران با ۶۳۵ امتیاز عنوان قهرمانی را از آن خود کرد و تیم های ازبکستان و چین به ترتیب با ۶۳۱ و ۶۰۸ امتیاز در رده های دوم و سوم جای گرفتند.
توافق گروههای مقاومت با صهیونیستها که شامل آتشبس کامل و توقف کشتار غیر نظامیان و انهدام منازل خواهد بود
🔹دیشب درحالیکه حدود ۴۰ دقیقه به شروع آتشبس مانده بود، مقاومت شهرکهای صهیونیستی اطراف غزه را آماج حملات موشکی قرار داد😂.
#خبرای_خوب
انتخابات پارلمانی و ریاست جمهوری ترکیه امروز برگزار میشود. رقیب اردوغان فرد بسیار خطرناکی است و یک تهدید جدی برای مسلمانان ترکیه و امنیت ملی ایران است. باید امیدوار باشیم که رای نیاورد.
حسیندارابی 👈 عضوشوید
@hosein_darabi
هدایت شده از کانال حمید کثیری
مجموعه قصههای شیرین دلستان و گلستان رو که یادتونه. این روزها هم احتمالاً تیزرهاش رو از تلویزیون دیده باشید ...
امروز (یکشنبه) از ساعت ۱۴.۰۰ تا ۱۵.۰۰ یک نشست با حضور نویسنده محترم کتاب، آقای حمزهزاده توی نمایشگاه کتاب ترتیب داده شده که بنده هم اونجا خدمت شما هستم. بعدش هم احتمالاً بتونیم بریم سمت ناشران کودک و نوجوان. دوست داشتید تشریف بیارید 🌹✋
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
کانال حسین دارابی
مجموعه قصههای شیرین دلستان و گلستان رو که یادتونه. این روزها هم احتمالاً تیزرهاش رو از تلویزیون دید
اگه نمایشگاه کتاب هستید، ساعت ٢ بیاید اینجا
ضلع جنوب غربی شبستان، راهروی یک، گوشهی نقد (سرای ناشرا)
هدایت شده از روشنای تبیین✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از#خبرای_خوب برای زوجهای نابارور اینکه متخصصان پژوهشگاه رویان موفق شدند با داخلیسازی دانش فنی انجماد جنین و توسعه آن، به درمان زوجهای نابارور کمک کنند.
چه جملات زیبایی تو نمایشگاه نصب شده😂
حسیندارابی 👈 عضوشوید
@hosein_darabi